ندارم تو چشام اشک حتی یه قطره
نمونده طاقتی از بهر جدایی حتی یه ذره
Printable View
ندارم تو چشام اشک حتی یه قطره
نمونده طاقتی از بهر جدایی حتی یه ذره
هزار مرتبه مرا ز خجلت آب ميكني
به خاطر تو من هميشه با همه غريبه ام
مرا گویند بیدردان که دستی زن به دامانش
اگر میداشتم دستی گریبان پاره میکردم
ميان ماندن و رفتن حكايتي كرديم
كه آشكارا در پرده ي كنايت رفت.
مجال ما همه اين تنگمايه بود و دريغ
كه مايه خود در وجه اين حكايت رفت
تو را به جان گل سوگند دادم
فقط یک شب نیازم را ببینی
ولی در پاسخ این خواهش من
تو مثل غنچه خندیدی و رفتی
يا بده جامي و از ساغر بنوشانم دمي
يا فدايم كن به چشمت تا دم صبح ازل
لنگ لنگان قدمی بر میداشت
هر قدم دانه شکری میکاشت
تندستان را نباشد درد خویش
جز به هم دردی نگویم درد خویش
شراب نوش كن و جام زر به حافظ ده
كه پادشه به كرم جرم صوفيان بخشيد
دلا ديدي كه خورشيد ازشب سرد
چو آتش سر ز خاكستر بر آورد