دكتر به پيرمرد گفت كه تنها شش ماه فرصت دارد . پيرمرد مي دانست / شش ماه براي كاري كه در پيش دارد كم است / پس يك سال و نيم عمر كرد . كارش كه تمام شد / يه هفته بعد مرد .
پيرمرد دارايي هايش را قبل از آن كه دكتر به او فرصت شش ماهه بدهد / تقسيم كرده بود . فقط مانده بود نوشتن خاطراتش كه يك سال ونيم طول كشيد . خاطراتش را به پسر بزرگش سپرد و گفت آن ها بخشي از تاريخ معاصر اين مملكت هستند / هر وقت كه موقعش رسيد آن ها را منتشر كن و تا آن زمان مثل چشم هايتاز آنها نگه داري كن .
پسر دو سال از خاطرات پدرش نگه داريكرد . وقتي به پست مديريت كل رسيد / روابط و مناسباتش ا تغيير داد . مي دانست حالاتلفن هايش كنترل مي شود و خودش به عنوان يك مدير تحت نظر است . خاطرات پدرش را بعداز كمي جابه جايي و ترديد / بالاخره در ويلاي تابستاني اش به آتش كشيد / بدون اينكه يك صفحه از آن ها را بخواند .
اگر مي خواند مي ديد كه پدرش در همان صفحه ي اول به او هشدار داده بود كه كاري نكند كه خودش با خاطرات پدرش كرد .