لابراتوار
فیلم ها را بر گرداند
همه عکس ها سوخته بود
نباید
با او
جلوی دوربین بایستم
Printable View
لابراتوار
فیلم ها را بر گرداند
همه عکس ها سوخته بود
نباید
با او
جلوی دوربین بایستم
یادم بماند
آن ها که دوستشان دارم
می توانند
دوستم نداشته باشند
تويه شوره زار حسم
مث آب هدر شدي تو
بگو با اين من غافل
چرا همسفر شدي تو
ººº
چرا سوزندي خودت رو
تو به پاي خستگي هام
من كه لايقت نبودم
چرا گفتي تو رو مي خوام
ººº
سهم من يه شاخه گل بود
نه يه باغ سرخ و روشن
حق مهربوني هاتو
چه جوري ادا كنم من
ººº
خونه من يه قفس بود
بال پروازتو بستم
من خودم رو نمي بخشم
دل پاكتو شكستم
من در اين دهکده عشق تو را مي خوانم*
*وز پس آيينه ها نام تو را مي بينم*
*در دلم عشق تو را مي کارم*
*در سرم بوي تو را مي فهمم*
*در نگاهم خم ابروي تو را مي نگرم*
*در گلويم بغض تو را مي شکنم*
*من در اين دهکده عشق تو را مي خوانم ...* من گنه کردم تو بخشايش بکن
من گرفتارم تو آزادم بکن
سر به سوداي تو دارم
من خرابم تو آرامم بکن
الا يا ايها الساقى! برون بر حسرت دلها
كه جامت حل نمايد يكسره اسرار مشــكلها
به مى بر بند راه عقل را از خانقاه دل
كه اين دارالجنون هرگز نباشد جــاى عاقلها
اگر دل بستهاى بر عشق جانان، جاى خالى كن
كه اين ميخانه هرگز نيست جز ماواى بيدلها
تو گر از نشئه مى كمتر از آنى به خود آيى
برون شـو بيد رنگ از مرز خلـوتگاه غافلها
چه از گلهاى باغ دوست رنگ آن صنم ديدى
جدا گشتى ز بــاغ دوست درياها و ساحلها
تو راه جنت و فردوس را در پيش خود ديدى
جدا گشتى ز راه حـق و پيوستى به باطلها
اگر دل دادهاى بر عالم هستى و بالاتر
به خود بستى ز تار عنكبوتى بس سلاسلها
چو بی گه آمدی باری درآ مردانه ای ساقی
بپیما پنج پیمانه به یک پیمانه ای ساقی
ز جام باده عرشی حصار فرش ویران کن
پس آنگه گنج باقی بین در این ویرانه ای ساقی
اگر من بشکنم جامی و یا مجلس بشورانم
مگیر از من منم بی دل تویی فرزانه ای ساقی
چو باشد شیشه روحانی ببین باده چه سان باشد
بگویم از کی می ترسم تویی در خانه ای ساقی
در آب و گل بنه پایی که جان آب است و تن چون گل
جدا کن آب را از گل چو کاه از دانه ای ساقی
ز آب و گل بود این جا عمارت های کاشانه
خلل از آب و گل باشد در این کاشانه ای ساقی
زهی شمشیر پرگوهر که نامش باده و ساغر
تویی حیدر ببر زوتر سر بیگانه ای ساقی
یکی سر نیست عاشق را که ببریدی و آسودی
ببر هر دم سر این شمع فراشانه ای ساقی
نمی تانم سخن گفتن به هشیاری خرابم کن
از آن جام سخن بخش لطیف افسانه ای ساقی
سقاهم ربهم گاهی کند دیوانه را عاقل
گهی باشد که عاقل را کند دیوانه ای ساقی
چه لطیف است قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت!
در دلــم هیچ نیاید مگر اندیشه ی وصلت
تو نه آنی که دگر کس بنشیند به مکانت
نه من انگشت نمایم به هواداری رویت
که تو انگشت نمایی و خلایق نگرانت!!
در اندیشــه ببستم، قلـم وهم شکستم
که تو زیباتر از آنی که کنم وصـف و بیانت
ســــرو را قامتِ خــــوب است و قمـــر را رخ زیبـــا
تو نه آنی و نه اینی که هم این است و هم آنت!
"سعدیا" چاره ثبات است و مدارا و تحمل
من که محتــــاج تو باشم ببرم بار گرانت!
تمام ماهی ها فرار میکنند
تنها ، منم که می مانم
و دلم را به قلابت بَند میکنم
سال هاست ....
... و تو ، فراموش کرده ای ، مرا بالا بکشی ...!!!
از لابه لای پرده هرچه می بینم
باریک تر از ان است که تو باشی
و دوری ات را با هر تقویمی که تخمین میزنم
باران موسمی آغاز میشود
پناه میدهخم از دست باد
ابرهای فراری را
به اتاقی که حتی
کفاف تنهاییم را نمی دهد
ودستمال خیسم را به جا نمی آورد...
كدام گوشه قلبم را به تو بدهم ؟
تا دلت را خط نياندازد
كه تمام دلم ، خط خطي ست !