تو خالی از آهنگ
من خالی از شعر
خانه خالی از ساز
دیگر چه داریم برای…
با هم…
بودن…
Printable View
تو خالی از آهنگ
من خالی از شعر
خانه خالی از ساز
دیگر چه داریم برای…
با هم…
بودن…
نه پی حرفی برای گفتن
نه پی راهی برای رفتن
خسته است…
دلم…
طلوع یا غروب
فرقی نمی کند
پرنده ای در آسمان نیست
زندگي مرا از سنگ ساخت
سنگي كه مي شود با آن ساختمان ساخت
ساختماني كه مي شود از آن بالا
خودت را پرت كني كف آسفالته ي خيابان
مردم از كنار جسدت رد شوند
و بگويند : چه ساختمان بلندي
مردن امر ساده ای ست
و از زندگی کردن بسیار آسان تر است
تمام خفقان مرگ
در مقابل یک شک
در مقابل یک حرص
در مقابل یک ترس
در مقابل یک کینه
در مقابل یک عشق
هیچ است
مردن امر ساده ای ست
و در مقابل خستگی زندگی
چون سفری است که در یک روز تعطیل می کنیم
و…
و دیگر هرگز باز نمی گردیم
بين چشم هاي منتظرم
و نگاه سرد تو
به اندازه آسمان
فاصله مي بينم
چندي است
از بغض خسته خود
به ستوه آمده ام
انتظار چشماني
را مي کشم
که شبي
بغض کهنه خود را
مي شکند
و صداي خسته اش را
براي هميشه
در ذهنم ثبت مي کند...
آن روزها کجاست
و آن شب ها
که از براي هم گذشت،
کجاست آن دل شکسته اي که
براي ديدن چشمانم لحظه ها را
مي شمرد...
گويي ان ها رويايي بيش نبوده
يا شايد این ها کابوسي...!
مرا نوشت به خطي غريب و ناخوانا
به روي كاغذ دهشاهي مچاله خدا
نوشت نام مرا فكر مي كنم انسان
دو كوچه مانده به شيطان درست پشت شما
درست پشت شما ايستاد سايه ی من
و پشت سايه ی من صف شدند ثانيه ها
تمام ثانيه هايي كه خارج از نوبت،
بدون بنده دويدند سمتِ پس فردا
كسي نگفت دو ساعت گذشته از دَهِ مرگ
چه رفته بر سر تقسيم سيب ها، آقا!
امروز فرسوده بازگشتم از کار اما
لب های پنجره به پرسش نگاهم پاسخ نگفت
و چهره بدیع تو از پشت میله های فلزی نشکفت
امروز اتاق ها مانند دره های بی کبک سوت و کور است
بی خنده های گرم تو بی قال و قیل تو
امروز خانه گور است، گلزار پر طراوت قالی
امروز بی چشمه سار فیاض اندام پاک تو افسرد
گل بوته های لادن نورسته وقتی ترا ندیدند
که از اتاق خندان بیرون ایی لبخند روی لبهاشان مرد
آن ختمی دوبرگه که دیروز در زیر پنجه های نجیب تو می تپید
و آوار خاک را پس می زد، پژمرد
امروز بی بهار سر سبز چشم تو
مرغان خسته بال نگاهم از آشیانه پر نکشیدند
و قوچ های وحشی دستانم در مرتع نچریدند
امروز با یاد مهربانی دست تو خواستم،
با گربه خیال تو بازی کنم چنگال زد به گونه ام از خشم
و چابک از دستم لغزید رفت امروز عصر
گنجشک های خانه هم بازیان خوب تو
بی دانه ماندند وان پیر سائل از دم در ناامید رفت
امروز در خشت و سنگ خانه غربت غمنکی بود
و با تمام اشیا دیگ و اجاق و پنجره و پرده اندوه پکی بود
دستم هزار مرتبه امروز دست ترا صدا کرد
چشمم هزار مرتبه امروز چشم ترا صدا کرد
قلبم هزار مرتبه امروز قلب ترا بلند صدا کرد
آنگاه یک دم کلاف کوچه یادم را
گام پر اضطراب تپش وا کرد
با گذشت زمان
و در گذشتن دوستان و آشنایان
آدم ها برایم بیشتر مردن را
تداعی می کنند
تا زنده بودن را…
بیژن جلالی
قرار دیدار ما
وقت دلتنگی,نرسیده به گریه بود
تو به دلتنگی نرسیدی و…
من از گریه گذشتم…