شاخه گلی برای امیلی/ ویلیام فاکنر/ نجف دریابندری
عيسی هم يک روز همين جور بود. مادرش جلال خدا و درد دنيا را تحمل کرد. شايد گاهی موقع غروب او را در بغل می گرفت و فرشتگان برايش لالايی می خواندند. شايد از در نگاه می کرد و نگهبان رومی را می ديد که می گذرد. بالا و پايين می رفت و عرق صورتش را پاک می کرد. گوش کنيد برادران من آن روز را می بينم. مريم توی درگاه نشسته است و عيسی را در بغل دارد، عيسای طفل خردسال را. مصل همين بچه ها، عيسای خردسال. صدای فرشته ها را می شنوم که سرود صلح و جلال را می خوانند. می بينم که چشم های عيسی بسته می شود. مريم از جا می پرد، صورت سربازان رومی را می بيند. می گويند: می کشيم! می کشيم ! عيسای خردسال تو را می کشيم ! صدای زجه و ناله مادر بيچاره را می شنوم که از رستگاری آخرت و کلام خدا بی نصيب می ماند.