گفتي که دگر در تو چنان حوصله اي نيست
گفتم که مرا دوست نداري گلهاي نیست
رفتي و خدا پشت و پناهت به سلامت
گذار بسوزد دل من مسئلهاي نيست
Printable View
گفتي که دگر در تو چنان حوصله اي نيست
گفتم که مرا دوست نداري گلهاي نیست
رفتي و خدا پشت و پناهت به سلامت
گذار بسوزد دل من مسئلهاي نيست
نه از خاکم نه از بادم نه در بندم نه آزادم نه آن ليلاترين مجنون نه شيرينم نه فرهادم فقط مثل تو غمگينم فقط مثل تو دلتنگم اگر آبي تر از آبم اگر همزاد مهتابم بدون تو چه بي رنگم بدون تو چه بي تابم...
از دیدار نحس تظلم
تا سرزمین پاک دوستی
جز تبسم فاصله نیست
لیکن
تو این راه بی زمان را نیز
هرگز نمی پیمایی
تا آمدنت
چهار فصل سال را می شمارم
بارها و…
بارها…
می دانیم مثل آب خوردن خواهیم مرد
اما می توانیم به انکار و تمسخر بپرسیم
مگر آب خوردن هم می میرد؟
و می توانیم فراموش کنیم
آب در زمستان…
مثل آب خوردن …می میرد
اسمت را که می خواهم بنویسم
خودکارم قطع می کند
مثل اینکه او هم باور کرده…
که دیگر نیستی
از این کوچه
تا آن جا که راهی نیست
تنها یک ورق سپید دست و پا می کنم
و یک دل سیر، می نویسمت
چه بخواهی چه نخواهی
من شاعر سرگردان
همبشه قبل از این که باران ببارد
از پچ پچ کلاغ ها فهمیده ام
که یک جای دوری
دلت،سخت گرفته است
آدم ها می آیند
زندگی می کنند
می میرند
و می روند
اما
فاجعه زندگی تو
آن هنگام آغاز می شود
که آدمی می میرد
اما
نمی رود
می ماند
نبودنش در بودن تو
چنان ته نشین می شود
که تو میمیری در حالی که زنده ای
و او زنده می شود در حالی که مرده است...
ازآن زمان که قسمت این آسمان شدم
تنهاترین کبــــوتر بی آشیان شدم
روحم در این زمینه آبی حرام شد
آواره چون برودت باد خزان شدم
بر من نخند این همه، سلاخ سینه چاک!
از دست تو روانهء این لامکان شدم
دل در خیال خام رسیدن به نور بود
ای شب! مجاب سفسطه ات ناگهان شدم
من همچنان کبودی بالم نرفته است
مردم! دوباره هم هدف سنگتان شدم
حیاط کودکی من،
دیگر بوی بازی کودکانه نمی دهد
تاک هم،
در اندیشه ی
به دام انداختن
میله های سرد است...