يک حضوري . يک حضور ديدني
رد شدي از خود عبور ديدني
يک خيالي . يک خيال رهگذر
با خودت دل را به روياها ببر
مي روي تا انزواي ساده ات
سخت بود اين انتهاي ساده ات
Printable View
يک حضوري . يک حضور ديدني
رد شدي از خود عبور ديدني
يک خيالي . يک خيال رهگذر
با خودت دل را به روياها ببر
مي روي تا انزواي ساده ات
سخت بود اين انتهاي ساده ات
تو را آن قدر دوست دارم ، که خودم را نه ! . . .
تو را آن قدر دوست دارم ، که خدا را . نه ! نه ! . . .
تو را آن قدر دوست دارم ، که تو را .
و تو بی معيار ترين « آفريده » ای
یک ساعت تمام ، بدون آنکه یک کلام حرف بزنم به رویش نگاه کردم
فریاد کشید : آخر خفه شدم ! چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : نشنیدی ؟ .... برو
ياد باد آنكه ز ما وقت سفر ياد نكرد
به وداعي دل غمديده ي ما شاد نكرد
آن جوانمرد كه ميزد رقم خير و قبول
بنده ي پير ندانم ز چه آزاد نكرد
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست
تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگي همه آماده كني
ياد باد آن كو به قصد خون ما
عهد را بشكست و پيمان نيز هم
دوستان در پرده مي گويم سخن
گفته خواهد شد به دستان نيز هم
چون سر آمد دولت شبهاي وصل
بگذرد ايام هجران نيز هم
هر دو عالم يك فروغ روي اوست
گفتمت پيدا و پنهان نيز هم
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم
هيچ چشمي عاشقانه به زمين خيره نبود
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد
هيچ كس زاغچه اي را سر يك مزرعه جدي نگرفت
تو از پیش من ساده نباید بروی
دردمندی به تو دل داده نباید بروی
شعر و شاعر شده اند عاشق زیبایی تو
اتفاقی است که افتاده نباید بروی
زندگی راه درازی است پر از وسوسه ها
بی من از وحشت این جاده نباید بروی
زخمی ام خسته ام آشفته و بی سامانم
نیستم جان تو آماده نباید بروی
از شب بی تپش پنجره ام ای مهتاب
ای گل روشن شب زاده نباید بروی
یارب ! زکرم دری برویم بگشا
راهی که درو نجات باشد بنما
مستغنیم از هردوجهان کن به کرم
جز یادتو هرچه هست ، بَر از دل ما