تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد چند از پي هر زشت و نكو خواهي شد
گر چشمه ي زمزمي و گر آب فرات آخر به دل خاك فرو خواهي شد
Printable View
تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد چند از پي هر زشت و نكو خواهي شد
گر چشمه ي زمزمي و گر آب فرات آخر به دل خاك فرو خواهي شد
آن که مرا آرزوست دیر میسر شود وین چه مرا در سر است عمر به آن سر شود
ابلهی اشتری دید به چرا گفت همه نقشت کژ است چرا
امشب از آسمان دیده تو روی شعرم ستاره میبارد
درسکوت سپید کاغذهاپنجه هایم جرقه می کارد
شعردیوانه تب آلودم شرمگین ازشیار خواهش ها
پیکرش را دوباره می سوزد عطش جاودان آتش ها
آری آغازدوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگرنیندیشم که همین دوست داشتن زیباست
تو، سکوتت خنجریست
بر قلب من
و حضورت، مرهمی
بر زخم من
پس، باش
تا همیشه با من باش
حتی اگر خاموشی...
یافت تاج شرف سجده، سرت
زیور گوهر خدمت، کمرت
بر تو ابواب مطالب بگشاد
صید مقصود به دست تو نهاد
به همین گونه قوی دار امید
که چو افتی به جهان جاوید
دوستان در پرده مي گويم سخن
گفته خواهد شد به دستان نيز هم
چون سر آمد دولت شبهاي وصل
بگذرد ايام هجران نيز هم
هر دو عالم يك فروغ روي اوست
گفتمت پيدا و پنهان نيز هم
من مسلمان
قبله ام يك گل سرخ
جانمازم چشمه ، مهرم نور
دشت سجاده ي من
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد
طيف سنگ از پشت نمازم پيداست
همه ذرات نمازم متبلور شده است
تو گر خواهي كه جاويدان جهان يكسر بيارايي
صبا را گو كه بردارد زماني برقع از رويت
تو را که دیده ز خواب خمار باز نباشد
حکایت من شب تا سحر نخفته چه دانی
يك حرف صوفيانه بگويم اجازت است
اي نور ديده صلح به از جنگ و داوري
نيل مراد بر حسب فكر و همت است
از شاه نذر خير و ز توفيق ياوري