-
ما تا پاسی از شب گذشته ساکت در کنار منقل نشستیم. من بار دیگر حس کردم که خوشبختی چه چیز سهل الوصول و کم مایه ای است و تنها با یک جام شراب، یک بلوط برشته، یک منقل کوچک و زمزمه دریا بدست می آید. برای اینکه بتوان احساس کرد که سعادت همین چیزهاست، فقط کافی است یک دل ساده و قانع داشت.
زوربای یونانی -- نیکوس کازانتزاکیس
-
_ به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی. یاد خواهند داد که مثل بدبختها به دیوار بچسبی. یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیفتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی.یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند.بخواهی قبولت داشته باشند.بخواهی شریکت باشند. با چاق ها با لاغر ها با پیرها با جوان ها...همه چیز را در سرت به هم می ریزند برای اینکه مشمئز شوی...برای اینکه از امیال شخصی ات بترسی.برای اینکه از چیزهای مورد علاقه ات استفراغت بگیرد.و بعد با زنهای زشت خواهی رفت و از ترحم آنها بهره مند خواهی شد و همچنین از لذت آنها...برای آنها کار خواهی کرد و در میانشان خودت را قوی حس خواهی کرد و گله وار به دشت خواهی دوید.با دوستانت...با دوستان بی شمارت.و وقتی مردی را میبینید که تنها راه می رود کینه ای بس بزرگ در دل گروهیتان به وجود خواهی آمد و با پای گروهیتان آنقدر بر صورت او خواهی زد تا دیگر خنده اش را نبینید چون او میخندیده است...تو تمام اینها را میدانی؟
_ میدانم.
مــــــــــیرا - کریستوفر فرانک / مترجم : لیلی گلستان
-
راستی این راز جگرسوز، این حیات چیست؟ آدمیان به هم می رسند و سپس همچون برگهایی که به دست باد بیفتند از هم جدا می شوند. چشمها بیهوده می کوشند که شکل چهره و بدن و حرکات کسی را که آدم دوست دارد در خود نگاه دارند، لیکن پس از گذشت چندین سال دیگر حتی به یاد نمی آورند که چشمان او آبی بود یا سیاه.
زوربای یونانی-- نیکوس کازانتزاکیس
پی نوشت: بدون شک یکی از دلنشین ترین کتابهایی بود که تابحال خوندم. به همه عزیزان توصیه می کنم:n01:
-
اطاق ابی خالی افتاده بود.هیچکس در فکرش نبود......اما برای من پیدا بود.نیرویی تاریک مرا به اطاق ابی میبرد.گاه میان بازی,صدایم میزد....
میرفتم تا میان اطاق ابی بمانم.و گوش بدهم.چیزی در من شنیده میشد.مثل صدای اب که خواب شما بشنود
...چشمم چیزی نمیدید:خالی درونم نگاه میکرد و حضوری کمکم جای مرا میگرفت.حضوری مثل وزش نور.این حالت ترد و نازک مثل یک چینی
ترک میخورد.از اطاق میپریدم بیرون.میدویدم میان شلوغی اشکال,جایی که هرچیزی اسمی داشت
اطاق ابی-سهراب سپهری
-
تمام قد ایستاده بود و میپرسید ایا به خدا اعتقاد دارم.گفتم نه.
با عصبانیت نشست.گفت این محال است:همه ادم ها به خدا معتقدند,حتی انهایی که به خدا پشت میکنند.
این اعتقاد او بود و اگر در این اعتقادش شک میکرد زندگی اش بی معنا میشد.
فریاد زد,
"شما میخواهید زندگی من بی معنی شود؟"
تا جایی که من میفهمیدم این ربطی به من نداشت و همین را به او گفتم,اما او از آن طرف میز صلیب
را به زیر دماغ من گرفته بود
و فریاد میکشید,
"من یک میسیحی هستم.من از خدا میخواهم همه گناهانت را ببخشد.
چطور میتوانی معتقد نباشی که او بخاطر تو رنج کشید؟"
متوجه شدم که مرا "تو"خطاب میکند.اما دیگر پاک خسته شده بودم.
هوا گرم و گرمتر میشد,مثل هرباری که میخواهم از شر کسی خلاص شوم
که واقعا به حرفهایش گوش نمیدهم.قیافه ای به خود گرفتم و انگار با همه
حرفهایش موافقم.
در کمال تعجب دیدم احساس پیروزی میکند,
"دیدی,دیدی,تو اعتقاد داری,تو به او توکل میکنی,بگو که به او توکل میکنی."
گفتن ندارد که باز هم گفتم نه.افتاد روی صندلی اش.......
بیگانه-البر کامو (Albert Camus)-ترجمه خشایار دیهیمی
P.S:میدونید به نظر من بعضی کتابا هستن که ادم تا وقتی زنده هست باید بخونه.بیگانه هم از این قاعده جدا نیست!در ضمن ببخشید زیاد شد.
-
اگر کوسه ها آدم بودند (برتولت برشت)
...................
...................
دختر كوچولوی صاحبخانه از آقاي ”کی(key) ” پرسيد:
اگر كوسه ها آدم بودند با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟
آقای " کی(key) "گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند
توی دريا براي ماهيها جعبه های محكمي ميساختند
همه جور خوراكي توی آن ميگذاشتند
مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد
هوای بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند
برای آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد
گاهگاه مهماني های بزرگ بر پا ميكردند
چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است !
برای ماهی ها مدرسه ميساختند
وبه آنها ياد ميدادند
كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند
درس اصلي ماهيها اخلاق بود
به آنها مي قبولاندند
كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي اين است
كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند
به ماهی كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند!!!
آينده يی كه فقط از راه اطاعت به دست ميآييد!
اگر كوسه ها آدم بودند
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت
از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند
ته دريا نمايشنامه به روی صحنه ميآوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه ميرفتند
همراه نمايش، آهنگهاي محسور كننده يی هم مينواختند كه بي اختيار
ماهيهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند
در آنجا بي ترديد مذهبی هم وجود داشت
كه به ماهيها می آموخت
“زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود”
-
در اولین شب سفرم وقتی دندانم را در دست شویی هتل شبی 270 دلاری ام مسواک می زنم متوجه تابلو کوچکی می شوم که رویش نوشته : زمین را نجات دهید!
فکر می کنم، باشه، ولی چطوری؟
روی تابلو میزان آبی که هر ساله در خشک شویی هتل ها مصرف می شود ذکر شده و زیرش نوشته که با عوض کردن روزانه ی ملحفه ها و حوله های اتاقم، خود من به شخصه دارم آب با ارزش را از دستان پیاله شده ی یک کودک تشنه می دزدم. به ظرف آب جوشی که بیخودی همراه قوری پانزده دلاری چای به اتاقم می فرستند چنین درخواستی آویزان نیست، ظاهرا جنس آب این یکی فرق دارد!
بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم -- دیوید سداریس
-
زن: آرایشگرم گفت باید یه کلاه گیس هم بگیرم.
مرد: کلاه گیس می خوای چیکار؟ نگاه کن خودت چقدر مو داری.
-یه کلاه گیس خرمایی می خوام. اونجوری می تونم شخصیتم رو عوض کنم.
-ببین تو خودت اصلا مو خرمایی هستی٬ درسته؟ پس چرا نمی گذاری موهات طبیعی بلند شه و بعد یه کلاه گیس طلایی بخری؟
- به این فکر نکرده بودم.
- خب یه مدت بهش فکر کن و حرف نزن.
اتحادیه ابلهان-- جان کندی تول
Sent from my GT-I9000 using Tapatalk 4 Beta
-
این سرهنگ هم عجب جانوری بود!دیگر پاک مطمئن بودم هیچ تصوری از مرگ ندارد!
در عین حال متوجه شدم یقینا توی ارتش ما ادم های شجاع از قماش او فراوان است مطمئنا همین قدر هم توی ارتش روبه رویی ما.
کسی چه میداند چند نفر.یک,دو,شاید هم چندین میلیوون نفر....
به خودم گفتم:"نکند من تنها ادم بزدل روی زمین باشم"...وسط 2میلیون دیوانه قهرمان و زنجیری تا نوک مو مسلح گیر افتاده بودم!باکلاه.بی کلاه.بی اسب.روی موتور.عربده کشان.سوت زنان.پرواز کنان.حفر کنان.درحال رژه.ورجه وورجه کنان توی جاده ها.ترق ترق کنان....
از سرهنگ بدم نمیامد.با وجود این او هم مرده بود....انفجار او را به پهلو انداخته و بغل سوارکار پرت کرده بود...حالا برای همیشه بغل هم افتاده بودند,اما سوارکار دیگر سر نداشت,فقط یک سوراخ بالای گردنش بود و خون قلقل زنان از وسط سوراخ میجوشید.درست مثل مربای تو دیگ....
سفر به انتهای شب-فردینان سلین
-
- چقدر پول دزدیدن؟
- پول؟ پولی دزدیده نشده. هات داگ ها را دزدید.
- به عمرم همچین چیزی نشنیده بودم.
- شاید خیلی گرسنه بوده. شاید به دنبال فرو نشاندن نیاز مبرم بدن در حال رشدش به ویتامین بوده. تمایل انسان به غذا و رابطه جنسی نسبتا برابره. اگر تجاوز مسلحانه وجود داره چرا هات داگ دزدی مسلحانه وجود نداشته باشه؟ هیچ چیز این ماجرا به نظرم غیر طبیعی نیست.
- مثل سگ دروغ میگی.
- من؟ این حادثه از منظر جامعه شناختی کاملا قابل قبوله. جامعه رو باید نکوهش کرد. این جوان که با برنامه های وسوسه کننده تلویزیون و مجلات شهوت انگیز دیوانه شده بوده احتمالا با یک دختر نابالغ تا حدودی سنتی همنشین شده که تن به شرکت در نقشه ی پلید او نداده. نیازهای جسمانی برآورده نشده ی او در غذا ارضا شدند. متاسفانه من در این بین قربانی شدم. باید خدا را شکر کنیم که او راه تخلیه ی خود را در غذا پیدا کرد.
اتحادیه ابلهان -- جان کندی تول