اي بـس به ســــنـگ آمـده آن پــاي پــر ز داغ
اي بـس به ســر فتـاده در آغوش ســـنـگ ها
Printable View
اي بـس به ســــنـگ آمـده آن پــاي پــر ز داغ
اي بـس به ســر فتـاده در آغوش ســـنـگ ها
الا ای صبحگاهان تیره
پسر بیدار شو که دیره
بخیز که سرویس داره میره
اگر امروز دیر به مدرسه برسی
بدون که تا آخر هفته دپرسی
ای درخت آشنا
شاخه های خویش را
ناگهان کجا
جا گذاشتی؟
یا به قول خواهرم فروغ:
دستهای خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی؟
ياد باد آن كو به قصد خون ما
عهد را بشكست و پيمان نيز هم
دوستان در پرده مي گويم سخن
گفته خواهد شد به دستان نيز هم
چون سر آمد دولت شبهاي وصل
بگذرد ايام هجران نيز هم
هر دو عالم يك فروغ روي اوست
گفتمت پيدا و پنهان نيز هم
یگانه آرزویـم پیر شد به پـای تـو
از آن رو که لبیک دادم بر ندای تو
صدایم خاموش گشت در هوای تو
از آن رو که آرزویم شد گیسوی تو
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانه ی کوچک
تا باز آن کتاب قدیمی را
که از کتاب خانه امانت گرفته ایم
-یعنی همین کتاب اشارات را-
با هم یکی دو لحظه بخوانیم
مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد
قضای آسمان است این و دیگرگون نخواهد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند
هر آن قسمت که آن جا رفت از آن افزون نخواهد
من در طلب یک گیسوی تو
آواره شدم بر هر سو
ساقی بنما به من یک زلفت
بنما رها از زندان شب سیاهت
تو پر از شور و نشاطي, واسه من نبض حياتي
توي اين غروب حسرت, آخرين راه نجاتي
دیر آمدی به دیدارم ای نازنین
که گشتم آزرده و دل غمین
رهایم نما زین اسارت گیسوی خود
آواره ننما به هر کویت ای نازنین