يک ابديت تولد و تاويل
واژه هاي وحشي را
تزريق مي کند به مويرگهايم
خط هاي موازي کوچه آب مي شود
در تو
و غاز وحشي آتش ديده اي
از دامن شب غلت مي زند در من
Printable View
يک ابديت تولد و تاويل
واژه هاي وحشي را
تزريق مي کند به مويرگهايم
خط هاي موازي کوچه آب مي شود
در تو
و غاز وحشي آتش ديده اي
از دامن شب غلت مي زند در من
ناشادمان بهشادی محکوماند.
بیزار و بیاراده و رُخدرهم
یکریز میکشند ز دل فریاد
یکریز میزنند دو کف بر هم:
لیکن ز چشم، نفرت ِشان پیداست
از نغمههای ِشان غم و کین ریزد
رقص و نشاط ِشان همه در خاطر
جای طرب عذاب برانگیزد.
با چهرههای گریان میخندند،
وین خندههای شکلک نابینا
بر چهرههای ماتم ِشان نقش است
چون چهرهی جذامی، وحشتزا.
...
اگر این آسمان به هم ریزد
که نروید ستاره بر بامش
ندرخشد به شام او ماهی
نفتد آفتاب در دامش
می شوم قدرت خداوندی
از نگاه تو ماه می سازم
با پر جغدهای سرگردان
آفتاب سیاه می سازم
محمد نوعی
مردی آرام می گذرد از بر تو
خواست روزی باشد همسر تو
ولی افسوس ندانستی قدرش
اینک برو و یادش از سر قبرش جو
و دلت
کبوتر آشتی ست،
در خون تپیده
به بام تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی!
...
یار من همسر گرفت و عشق من بر باد رفت
یاد من از یاد برد و با رقیبم شاد رفت
آنهمه عشق و امید و عهدها بر باد شد
آنهمه سوز و گداز و اشکها از یاد رفت
...
تنها با خود
تنها با ديگران
يگانه در عشق
يگانه در سرود
سرشار از حيات
سرشار از مرگ.
ما نيز گذشتهايم
چون تو بر اين سياره بر اين خاک
در مجال ف تنگ ف سالي چند
هم از اينجا که تو ايستادهاي اکنون
فروتن يا فرومايه
خندان يا غمين
سبکپاي يا گرانبار
آزاد يا گرفتار.
ما نيز
روزگاري
آري.
آري
ما نيز
روزگاري
...
یاد آر آن روزگارانی
که من بودم و تو بودی
ولی حالا که رفتی تو
دگر یادم کند سودی؟
آیا فرزندانم را
به اندازه برگهایی كه فرو میافتند
دوست ندارم
یا لازمه پیر شدن
ابله شدن است؟
گویی در اندوه غرق شدهام.
راستی چه میخواستم به آن زن بگویم
هنگامی كه باید آن اتفاق رخ میداد
همانطور كه اكنون
رخ داده است.
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می اید
و منفجر شدن
همسایه های ما همه در خک باغچه هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می کارند
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سر پوش می گذارند
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه های کوچه ی ما کیف های مدرسه شان را
از بمبهای کوچک
پر کرده اند
حیاط خانه ما گیج است
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست میدارد تنها هستم
و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
من فکر میکنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود