-
نیمی ازجهانم برای تو
نیمی برای گنجشکها
نیمی از دوست داشتنم برای تو
نیمی برای باد
تا کوچهها را بگردد!
نیمی از مهربانیم برای تو
نیمی برای باران
تا بر زمین ببارد!
و ناگهان
مرا به نام کوچکم صدا میکنی
گنجشکهایم به سرزمین تو کوچ میکنند
و من
با این همه بیابان
که هیچ هم بهار نمیشود،
فصلها را گم میکنم!
-
قلم را برداشت
و تند تند محاسبه كرد...
"صد سال ديگر هم كه بگذرد،
نقطه ي صفر همان صفر است"
نمي دانست ،ارزش صفر با يك
با دو
با صفرهاي ديگر...
عطايش را به لقايش،بخشيد
حيف، او "هيچ" نمي دانست
-
آمدی و در گوش من خواندی از نقش بال پروانه ها
و من پایکوبی کردم بالهای نداشته ام را
در گوش من خواندی لذت پرواز را
و می بی تاب پیله ام را محکم تر بستم
چه گرم است این پیله
چه راحت عادت میکنم
میدانی آخر قبل از این هم کار ما لولیدن بود
عشق پروازت کج رفت؟
باور نقش بالهایت چه شد؟
من کرم ِ کج ِ زمخت را چه به این نازک خیالی ها
چه راحت جاییست این پیله
چه راحت جاییست!
-
چه اشتباه قشنگی ترا پناه میدهم
دو چشم پر شررت را به قلب راه می دهم
چه حادثه ای شده ای تو در این هوای زمستان
بدون دست تو دیگر صدای اه می دهم
و خرد میکنم اینک صدای فاصله ها را
و از تنفس بویت به خود گناه می دهم
نشانیت که همانست تو آشیانه صبحی
شباهت رخ و رویت به ماه قرض می دهم
و حبس کرده ام اری درون سینه فضایت
فقط به بیت وجودت چنین نگاه می دهم
-
باید که شهر ِ سادگی ات را بلد شوم
تا از کنار ِ کوچه ی چشم ِ تو رد شوم
باید سلام را بکشانم به این غزل
وقتی که بین خاطره های تو سد میشوم
امشب که سیب میچکد از چشم های تو
زیر درخت ِ شعر ِ تو باید سبد شوم
از دست های خیس ِ من تا گیسوان ِ تو
راهی نمانده که فاتح ِ چارقد شوم
وقتی که یاد – عطر تو را جار می زند
باید بهانه شدنت را سند شوم
بگذار من به جرم ِ غزل های در به در
محکوم ِ حبس ِ قافیه های ابد شوم
اما سکوت را به نگاهت گره نزن
من حاضرم به اذن ِ تو بد شوم
در دریای ِ عشق ساکت و آرام مانده است
کاری نکن که ماه شوی ، جز و مد شوم
-
زندگي نقش هاي مرده ايست
در پيشاني زمان
فرياد تو را مي شنوم
كه باران را مي ستايي
در باد
گنج را باخته ام
خانه ي من
باغي است سوخته
كه حاصلش بي برگي است
بر مي گردم
با سلامي دوباره
و نظر گاهم
كشتارگاهي است
كه انسان را سلاخي مي كنند
با نگههاي مشكوك و آهنگهاي سوگوار
و سرودهاي بي پايان فتح
و صف طويلي از گوسفندان
كه در مسلخ
به شكلي ناگزير آويزانند
و من
قرباني هميشه ي تاريخ
جسد خود را مي نگرم
افسرده و پريده رنگ
با تو همراهم
و هر دو
راهي را مي پيماييم
كه سرانجامي ندارد
-
در اين كه تاب ميآورم حرفي نيست
و اين كتاب را كه تا آخرين ورق
ورق زدهام
حرف تازهاي نيست
اين كه چرا كهنه نميشود...
بد نيست بهتر است بگويم كه تا به حال
جرأت نكردهام
تو را از متن اين كتاب
يا شعرهايي كه تو را زنده كردهاند
بيرون بياورم
دوباره ببينم!
ميشد كه باز از اوّل ورق ورق
دنبال حرفهاي تازه بگردم
دنبال تو
كه گُمَم كردي.
دوستم داري... ميدانم
فقط فراموش كردهاي!
آن شب تمام روز را چه عجب حرف هم زديم!
و اين خشاب كدئين هم
سردرد زيادي را دوا نميكند
در اين كه تاب... ميبيني كه آوردهام
كمي بخوريم؟
و براي بوسيدنات نبود كه ميخواستم
از دوست داشتن
آنقدر ميخواستم كه نميشد.
دل و دست برداشتي از رؤيا
دست برداشتي
و دلت را كه كندهاي
بارها دويدهام
تا آخرين ورق
ديگر بريدهام
پاهايم را به من بدويد
ميدويد؟
سرگيجه را چه طور از سر من باز ميكنيد؟
دارم ميآورم تو را به ياد خود امّا
تو مثل معمّا
از متن «شعر نيست»
از شعرِ «اتفاق تو در شعرِ»
از دفتر گذشتهي شعرم
بيرون بيا
از «فال تا به حال»
دنبالِ «ردّ پاي تو . . .» ميگردم.
-
بر دُردِ قهوه افكند يك نگاه
صد ساله پير زن
چيني فتاد به پيشاني اش ز غم
يك دم سكوت
يك لحظه اضطراب
فال من است
كه مي بيند سالخورده زن
ابرو رهاند ز گره
فنجان گرفت دور
دنبال گمشده بود
در سرنوشت من
از عشق و لاله و شمعدان و تاج گفت
از يك شتر كه بار آرَد به خانه ی من
از دستِ دوستي كه دستم به دستِ اوست
گفت:
غافل مباش كه خنجر كند رها
فنجان گرفت دور
دنبال گمشده بود
با خويش گفتمش
بس كن
عبث مگو
سال هاست كه خنجر به پشت ماست
-
شاعر بوده ای تا به حال؟
نه! می خواهم ببینم بوده ای؟
ویرانی ام را لگد نکن
اینجا جای قدم زدن نیست!
-
گفتیم ما کجا و
طوفان کجا
طوفانی به پا شد
تماشایی
آنقدر که آرزوی روزی آرام
گناه محسوب می شود
نا بخشودنی