من به دست تو
آب می دهم
تو به چشم من
آبرو بده !
من به چشمهای بی قرار تو
قول می دهم :
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم !
Printable View
من به دست تو
آب می دهم
تو به چشم من
آبرو بده !
من به چشمهای بی قرار تو
قول می دهم :
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم !
می روم ... اما نمیپرسم ز خویش
ره کجا ... ؟ منزل کجا ...؟ مقصود چیست ؟
بوسه می بخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست
او چو در من مرد نا گه هر چه بود
در نگاهم حالتی دیگر گرفت
گوییا شب با دو دست سرد خویش
روح بی تاب مرا در بر گرفت
آه ... آری ... این منم ... اما چه سود
او که در من بود دیگر نیست نیست
می خروشم زیر لب دیوانه وار
او که در من بود آخر کیست کیست ؟
تا خواستم که بگسلم این رشته نگاه
قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند
نو مید و خسته بودم از آن جستجوی خویش
با ناز خنده کردم و گفتم بیا بیا
سلام شب بخیر دوستای گلم ! میبینم آقا جلال هم افتخار دادن
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
نان مال مفتخواران از کجا آماده می گردید ؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا میکرد ؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم میشد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له میشد ؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
دست کم، یک ذره درتاب وتب خورشید باش
لااقل، یک شب بگو : کی صبح صادق می شود؟
می رسد روزی که شرط عاشقی، دلدادگی ست
آن زمان، هردل فقط یک بارعاشق می شود!
*-*
سلام
یه چیزی بگم؟؟؟
چطوره تا حد ممکن اسم شاعرا رو هم بذارین
خوبه نه؟؟؟
خودم آغازگر این کار میشم
شعر بالا از شهید خلق مردم
خسرو گسرخی بود
البته یه قسمتی از شعر بود
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دائما يكسان نباشد حال دوران غم مخور
روز ها شب ها شدند
پشت دیوار اطاقی تنگ و تاریک
برایت مینوازم زندگی را
در شباهنگام تنهایی ...
که لبهایت دوباره بار لبخندی بگیرد
همه ساز زندگی را
برایت کوک کردم
ولی حالا چه شد
دائم چنین ساز مخالف میزنی؟ جانم.
ما صداي گريه مان به آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نمی رسد
بگذريم ازين ترانه هاي درد
بگذريم ازين فسانه هاي تلخ
بگذر از من اي ستاره شب گذشت
قصه سياه مردم زمين
بسته راه خواب ناز تو
ميگريزد از فغان سرد من
گوش از ترانه بي نياز تو
شب خوش
حالی مان نشد که حماليم
هی گفتند اما
نفهميديم که سياهی آخرين رنگ نيست
و پستی از دوستی شروع می شود
تازه گاهی چشمهايی که رئال نيستند
روی صندلی ايده آل می نشينند
و بعضی وقتها شعر از پله ها بالا می رود
واز ارابه های چرخ و فلک پائين می آيد
تا نگاهها بدانند که حرف و برف يکی است