مساله عمیق تر از این حرفاست !
کار از این حرفا گذشته .
یک برهه ای در نوجوانی (16 17 سالگی) تا مدت 3 -4 سال هیچوقت هیچجا نمیرفتم ... مگر مثلا سالی یکبار عید نوروز به اکراه !
و اون موقع بحثم افتاده بود بین همه شون که چرا این اینجوریه !
بعدش مادرم پای داییمو کشید وسط و اون خودشو وارد ماجرا کرد و با من صحبت میکرد و میگفت چرا نمیای و این حرفا ...
مدتی دایی و مادربزرگم هر از گاهی بهم زنگ میزدند بعد اون موقع .... بصورت خیلی تصنعی که مثلا حواسمون بهت هست :n21:
ضمن اینکه این موقع و در همون 3 4 سال قبلش که صحبت شد اگر یک مهمونی ای داشتند و من اون جا نبودم اون روز (یا اون شب) شونصد بار بهم زنگ میزند که کجایی پاشو بیا ... از زندگی بیزارم میکردند ...
دیگه اینجوری شد که بطور خیلی زوری ما رو وارد جمع خودشون کردند ...
دلایلش خیلی مفصل و ساختاری هست ... نمیشه بطور خلاصه گفت و مفهومو رسوند .... بخشی از دلایل به گذشته ها مربوط میشه ... گذشته ای که بعضی جاها لکه ننگی هست تقریبا خانوادگی (یعنی خانواده خودمون)
یکی از دلایل اصلی مذهبی بودن شدید این خاندان هست ... کوچک و بزرگ همه مذهبی و معتقد و ... اند (البته دوتاشون تقریبا کمتر مذهبی اند بنا به شواهد ، یکی همون دایی که در موردش گفتم اتفاقا از این جمع از همین ایشون من خوشم میاد سوای اینکه مذهبی باشه یا نباشه ... شخصیت و اخلاق خیلی خوبی داره ... اما زیاد باهاش نمیتونم رابطه برقرار نمیکنم .... یکی دیگه هم یک دایی دیگه....)
مثلا این ماه رمضونی که دور هم جمع میشند چپ و راست در مورد آداب و احکام روزه داری میحرفند ....
من که این سالها به کل عقایدمو از دست دادم و هیچ گونه اعتقادی به ادیان و بخصوص اسلام ندارم ... شنیدن این حرفا و در بین این جمع بودن منزجر کننده و افسردگی آور هست ... از افرادی که کم اعتقاد ترین فردشون کسی هست که نماز و روزه میگیره اما عقاید اون چنان سخت نداره تا اون جوانک بسیجی عمام پرست (یکی از افراد) و خاله خانباجی هایی که در مورد اینکه حرفای آخوند قرائتی قشنگتره یا پناهیان صحبت میکنند !!!! :n21: و بقیه شون که کم و بیش دغدغه اصلی زندگیشون حول این مسایل بدوی میگذره... !
البته تاکید میکنم این حرف که تشریح کردم فقط یکی از دلایل هست با بحران اصلی اشتباه نگیرید ...
بعد در مورد رییس قبیله (مادر بزرگ ) هم توضیح بدم :
توی این سالها با همراهی مادر خودم متاسفانه (!) خیلی بدگویی منو کردند همه جا :n03:
علنا" شنیدم که به مردم گفتند این (من ، خودمو میگم) دیوونست !
این حرفا و بد گویی ها به شدت روانمو خراب کرده و اعتماد بنفسمو ازم گرفته .... فردی سرخورده و حقیر و داغونم ... :n03:
واقعا نمیدونم باید با این شرایط زندگی چی کار کنم ...