تردید نشسته در صدای من . رخوت وجودم را فراگرفته
و خستگی بهترین بهانه است .
شاید
دستی ،
نگاهی ،
سخنی
نوش داروی من شود .
ریشه هایم پوسیده است .
زمزمه میکنم جمله ای را
« خسته ام یاران٫ خدا را همتی »*********************************
تردید نشسته در صدای من . رخوت وجودم را فراگرفته
و خستگی بهترین بهانه است .
شاید
دستی ،
نگاهی ،
سخنی
نوش داروی من شود .
ریشه هایم پوسیده است .
زمزمه میکنم جمله ای را
« خسته ام یاران٫ خدا را همتی »*********************************
خدایا
اين روزها که از سايه ها و آدمهای رنگی دلم به درد آمده است تنها به پنجره ای که عطر آرامش تو را می پراکند چشم دوخته ام
تو می روی و رفتنت در خاطرم هست
تنهایی ام نه گفتنت در خاطرم هست
باران چشمهایت همیشه بهر من بود
با دیگران خندیدنت در خاطرم هست
چیدم گلی از عاطفه گفتی که گل بهر تماشاست
از باغ من گل چیدنت در خاطرم هست
من تا سحر گفتم تمام درد خود را
نشنیدی و نشنیدنت در خاطرم هست
نشنیدی و نشنیدنت در خاطرم هست
به دنبال خدا نگرد...
خدا در بیا بانهای خالی از انسان نیست ...
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست ...
خدا در مسیری است که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست ....
خدا آنجا نیست ...
به دنبالش نگرد.
خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست.
در قلبی است که برای تو می تپد ...
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد ...
خدا آنجاست ...
خدا در خانه ای است که تنهایی در آنجا نیست ، در جمع عزیز ترین هایت است ...
خدا در دستی است که به یاری می گیری ...
در قلبی است که شاد می کنی ...
در لبخندی است که به لب می نشانی ...
خدا در دیر و بتکده و مسجد نیست ...
لا به لای کتاب های کهنه نیست...
این قدر نگرد.
گشتنت زمانی است که هدر می دهی ...
زمانی که می تواند بهترین ثانیه ها باشد.
خواهــم امشــبــ را که با غــم ســر کــنم
دفتــری با اشــک چشـمـم تر کــنم
نام آن دفــتر نهـم دیـوان عشــق
اشــک را عنــوان آن دفــتر کــنم:40:
این روزها گرفته و گیجم، مجال نیست
حتی برای شعر کمی شور و حال نیست
دیگر همه به حال بدم خو گرفته اند
دلتنگی ام برای عزیزان سوال نیست
تقویم خاک خورده و از یاد رفته ام
در من نشان تازه ای از ماه و سال نیست
بگذار برگ های مرا باد پر دهد
بگذار نا تمام بمانم،خیال نیست
من خود به چشم دیده ام این را که گفته اند
هر جا که شوق پر زدنی هست، بال نیست
ای دست مرگ، میوه ی عمر مرا بچین
باور کن این که در دل من مانده،کال نیست
طرح چشمان قشنگت در اتاقم نقش بسته
شعر می گویم به یادت در قفس غمگین و خسته
من چه تنها و غریبم بی تو در دریای هستی
ساحلم شو غرق گشتم بی تو در شبهای مستی
در كنج دلم عشق كسي خانه ندارد / كس جاي در اين خانه ي ويرانه ندارد
دل را به كف هر كه دهم باز پس آرد / كس تاب نگهداري ديوانه ندارد
در اين جهان جز دل حسرت كش ما نيست / آن شمع كه ميسوزد و پروانه ندارد
گفتم مه من از چه تو در دام نيوفتي؟! / گفتا چه كنم!! دام شما دانه ندارد
در انجمن عقل فروشان ننهم پاي / ديوانه سر صحبت فرزانه ندارد
تا چند كني قصه ز اسكندر و دارا ؟!! / ده روزه ي عمر اين همه افسانه ندارد !
.
.
.
دييييييواااانهههههههههههه ( ديوانه) سر صحبت فرزانه ندارد !
هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت
پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو
مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو