-
همه ی جوان ها بالاخره یک روز عاشق می شوند ولی همه ی زندگی به همان عشق اول ختم نمی شود . معمولا آدم با عشق اولش ازدواج نمی کند ، حتی گاهی با او حرف هم نمی زند ، اما احساس قشنگی است که همیشه خاطرات آدم را شیرین می کند....
چهل سالگی/ ناهید طباطبایی
-
ای دوست به شرفم سوگند نه شیطانی است و نه دوزخی، روانت از تنات نیز زودتر خواهد مرد پس دیگر از هیچچیز نترس!
چنین گفت زرتشت / نیچه
-
مردها فقط، برای چیزهایی که باید ناراحت میشوند. زنها برای همهاش؛ همه چیز زندگی را میفهمند، زیاد، بد جور!
میم عزیز/ محمد حسن شهسواری
-
گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست، که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا ..
جای خالی سلوچ
محمود دولت آبادی
-
گاه آدم، خودِ آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی ..
جای خالی سلوچ
-
بی کار سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می شود، تناس بر لب ها می بندد، روح در چهره و نگاه در چشم ها می خشکد، دست ها در بیکاری فرسوده می شوند و بیل و منگال و دسنکاله و علفتراش در پس کندوی خالی ، زیر لایه ضخیمی از غبار پنهان می کند. دیگر چه؟ خر که مرده باشد ، زمستان سرد و خشک که تن را زیر تن سیاه و سرد خود بفشارد، و اندوه که از جاگاه جان لبریز شده باشد... دیگر کجا جایی برای بند و پیوند می ماند؟ کجا جایی برای دل و زبان؟
جای خالی سلوچ
-
" تنها امیدِ فراموشی هست. اما چه چیز ار می توان فراموش کرد؟ همه چیز را؟! نه. همه چیز را نمی توان. حتی ناداری را می توان از یاد برد، اما برخورد دو غریزه را نه! برخوردی به خشونتِ در هم شکستنِ دو چنار در توفان. نه؛ نمیتوان حلش کرد. نمی توان هضمش کرد. گرهی نیست که بتوان بازش کرد. نه به دست و نه به دندان. هرچه بدان می پردازی کورتر می شود. گنگ تر می شود. بیشتر در هم می پیچاندت. و اگر نخواهی بدان بپردازی و به آن بیاندیشی، کلافه ت می کند. کلافه ترت می کند. بر می انگیزاندت . به خود می خواندت. گیجت می کند. نفست را بر می آشوبد. چشم هایت، نگاهت، آرایه چهره ات را آشفته می کند. نگاه می کنی و نمی بینی. می خندی _ اگر خنده ای در تو مانده باشد _ و نمی دانی که چرا؟! در همان حال می توانسته ای که بگریی. منقلبی. به آن اگر بیندیشی هم، حال و روزی به از این نداری. درد این جاست که هنوز نتوانسته ای در قبال آنچه بر تو روا شده، وضع قاطعی بیابی. نظر یکپارچه ای داشته باشی. به چارمیخ کشیده شده ای. نمی توانی بدانی به کدام سو باید بروی. در تنگنایی پیش نیاندیشیده گرفتار آمده ای. لذتی خشونت بار بر تو چیره شده است. خشونتی بدوی حظی دردناک در تو چکانده است، بخشیده است. و تو در میانه، همچنان گرفتاری. زن هستی از یک سو، حرمتی داری از سوی دیگر. بند و رهایی در یک دم؛ آمیخته به هم. آسوده و آزرده؛ رها و بسته ای... "
جای خالی سلوچ
-
مرگان برخاست و پاورچین پاورچین به پشت در رفت،آرام و بی صدا کلون در را باز کردو لحظه ای به گوش ایستاد،نشانی از عباس نبود.حتی صدای پا.حتی صدای نفس.دلش میخواست بتواند یکباره نام پسر را فریاد کند،اما نتوانست...چشم هایش را بازتر از پیش به در دوخت.حالا مرگان هیچ آرزویی نداشت،جز اینکه لای در باز شود و عباس بیاید.بیاید.دشنام بر لب بیاید.بیاید و همه چیز را بر هم بزند.بیاید وخانه را به آتش بکشد.بیاید و مادر را به باد کتک بگیرد.کتک بزند.بیاید.فقط بیاید.
جای خالی سلوچ
-
کسی که این آخریها بود و نبودش به جوی بود، حالا در قلبِ مرگان دوباره سر برداشته بود. مِرگان تازه در مییافت که عاشقِ سلوچ است. که عاشقِ سلوچ بوده است. این دیگر چه بود؟ از کجا سر برداشته بود؟ چطور در او بیدار شده بود؟ خب، رفت که برود. به گورِ مردهاش! اما دیگر اینکه در مرگان از خود به جا گذاشته، به جا گذاشتهای را در او رویانده، چیست؟ امروزه نزدیک هفده بهار از زن و شوییِ آنها میگذشت. هفده بهار، عباس، پسر بزرگشان، کمکم داشت برای خودش مردی میشد. کرکِ پشتِ لبهایش درآمده بود. هفده سال! میشود چیزی در آن سالها در تو گم باشد و تو از آن بیخبر بمانی؟ عاشقِ شویت بوده و این را از یاد برده باشی؟ این حرف را کجا میشود برد؟
جای خالی سلوچ
-
انسان، یگانـــه موجودی است که میداند تنــــهاست و یگانــــه موجودی است که در پی یافتن دیگـــری است
"دیالکتیک تنـــهایی - اوکـتاویوپاز"