-
آنیوتا
نویسنده: آنتون پاولوویچ چخوف
برگردان: احمد گلشیری
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
استپان كلوچكف، دانشجوی سال سوم، توی ارزانترین اتاق یكمجتمع بزرگ آپارتمانی مبله میرفت و میآمد و سرگرم حاضر كردندرس آناتومی بود. دهانش خشك شده بود و پیشانیاش از فرط تلاشبیوقفه برای به خاطر سپردن مطالب به عرق افتاده بود.
هماتاقش، آنیوتا، دختری بیست و پنجساله، سبزه، ریزاندام،لاغر، رنگپریده با چشمان خاكستری روشن، جلو پنجرهای نشسته بودكه شیشههایش را نقش و نگار شبنمهای یخزده پوشانده بود. پشتشرا خم كرده بود و با نخ قرمز یقه پیراهن مردی را برودریدوزیمیكرد. در كارش عجلهای نشان نمیداد. ساعت دیواری راهروخوابآلود دو ضربه نواخت. .....
..... با وجود این، اتاق را برای صبح سر وسامان نداده بودند، لباسهای خواب مچاله شده بود; بالشها،كتابها و لباسها همه جا پر و پخش بود. روی سطل بزرگ پسابی كهلبالب از كف صابون بود، تهسیگارهای زیادی شناور بود و آت وآشغالهای كف اتاق گویی بهعمد روی هم تلنبار شده بود.
كلوچكف تكرار كرد: «ریه راست از سه قسمت تشكیل شده...حدود آن: قسمت قدامی، در جداره داخلی قفسه صدری، به دندهچهارم یا پنجم میرسد; از پهلو به دنده چهارم و از پشت به استخوانكتف... .»
كلوچكف چشمانش را به سقف دوخت و سعی كرد آنچه راخوانده مجسم كند، و چون نتوانست تصویر روشنی پیش نظر بیاورد،دستش را بالا آورد تا از روی جلیقه دندههای فوقانیاش را لمس كند.
گفت: «این دندهها حال كلیدهای پیانو را دارند. آدم اگر میخواهدگیج نشود باید به نحوی دانهدانهشان را بشناسد. برای این كار یا بایداسكلت دم دست آدم باشد یا یك بدن زنده... آهای، آنیوتا، بگذارببینم اوضاع از چه قرار است.»
آنیوتا دوختنیاش را زمین گذاشت، بلوزش را درآورد و خودش راراست گرفت. كلوچكف اخم كرد، روبهرویش نشست و شروع بهشمردن دندهها كرد.
«اوهوم... دنده اول را نمیشود پیدا كرد، پشت استخوان كتفاست ... این یكی حتما دنده دوم است ... آره... این سومی است...این چهارمی است... اوهوم!... آره... چرا وول میخوری؟»
«آخر، انگشتهاتان یخ كرده!»
«آرام بایست... نترس، نمیمیری. جم نخور. این حتما دنده سوماست، پس... این یكی چهارمی است... چقدر پوست و استخوانی،اما آدم نمیتواند دندههایت را پیدا كند. این دومی است... این سومیاست... انگار قاطی شد... درست معلوم نیست... باید بكشمشان...قلم من كجاست؟»
كلوچكف قلمش را برداشت و روی سینه آنیوتا خطوطی موازیهم، در امتداد دندهها، كشید.
«عالی است. حالا كار ساده میشود... میشود فهمید جایهركدام كجاست. پاشو بایست!»
آنیوتا از جا بلند شد و چانهاش را بالا برد. كلوچكف شروع كرد، باكشیدن خط، جای دندهها را مشخص كند. چنان غرق كار بود كه پینبرد لبها، بینی و انگشتان آنیوتا از سرما دارد كبود میشود. آنیوتامیلرزید و در عین حال میترسید كه دانشجو به صرافت بیفتد و كار رانیمهتمام بگذارد و بعد، احتمالا، در امتحان مردود شود.
كلوچكف كه كارش تمام شد، گفت: «حالا كاملا مشخص است.همینطور بنشین تا خطوط پاك نشود، و من هم خوب حالیم بشود.»
و دانشجو باز شروع كرد توی اتاق قدم بزند و پیش خود مطالب راتكرار كند. آنیوتا، با آن خطوط سیاه روی سینه، حال آدمی را پیداكرده بود كه خال كوبیده باشد. كز كرده بود، از سرما میلرزید و تویفكر بود. معمولا خیلی كم حرف میزد، همیشه ساكت بود و تویفكر بود...
در طول شش هفت سال سرگردانی و، از یك اتاق مبله به اتاق مبلهدیگر رفتن، با پنج دانشجو مثل كلوچكف، آشنا شده بود. هر پنج نفردرسشان را تمام كرده بودند و وارد جامعه شده بودند; و البته، مثلآدمهای محترم مدتها پیش فراموشش كرده بودند. یكی از آنهاتوی پاریس زندگی میكرد; دو نفر پزشك شده بودند; چهارمی نقاشبود; و پنجمی گفته میشد كه استاد دانشگاه شده است. كلوچكفدانشجوی ششم بود... چیزی نمیگذشت كه او هم درسش را تماممیكرد و وارد جامعه میشد. بیتردید، آینده درخشانی در انتظارشبود و احتمالا انسان بزرگی میشد. اما با این وضع كه نمیشد زندگیكرد; كلوچكف نه توتون داشت و نه چای، و فقط چهار حبه قندبرایش مانده بود. آنیوتا باید عجله میكرد و برودریدوزیاش را بهآخر میرساند، میبرد به دست زنی میداد كه سفارش آن را داده بودو آنوقت با یك ربع روبلی كه میگرفت چای و توتون میخرید.
صدایی از پشت در گفت: «میشود بیایم تو؟»
آنیوتا بهسرعت یك شال پشمی روی شانههایش انداخت.فتیسف نقاش پا به اتاق گذاشت.
فتیسف مثل حیوانی وحشی، همانطور كه با آن طرههای بلندموها كه تا روی ابروها ریخته بود، خیره نگاه میكرد، خطاب بهكلوچكف گفت: «آمدهام لطفی در حقم بكنی. آره، لطفی در حقمبكنی و آنیوتا را یكی دو ساعت در اختیارم بگذاری. آخر، دارم تابلومیكشم و بدون مدل كارم پیش نمیرود.»
كلوچكف موافقت كرد: «البته، با كمال میل، آنیوتا، بیا برو.»
آنیوتا زیر لب آرام گفت: «كارهایی كه زمین مانده چه میشود؟»
مزخرف نگو! این بابا كاری كه با تو دارد بهخاطر هنر است، نهبهخاطر چیزهای پیش پا افتاده. حالا كه میتوانی چرا كمكشنمیكنی؟»
آنیوتا شروع كرد به لباس پوشیدن.
كلوچكف گفت: «حالا این تابلو چی هست؟»
«سایكی است، موضوع جالبی است. اما، راستش، پیش نمیره.به مدلهای مختلفی نیاز دارم. دیروز یك مدل داشتم كه پاهاش آبیبود. پرسیدم: ,چرا پاهات آبیان؟، و او گفت، ,از جورابهایم رنگیشدهاند.، تو هنوز داری خرخوانی میكنی! خیلی خوشبختی! چهحوصلهای داری!»
«طب كاری است كه آدم بدون خرخوانی نتیجه نمیگیرد.»
«اوهوم... عذر میخواهم، كلوچكف، توراستیراستی مثل خوكزندگی میكنی! توی آشغالدانی داری دست و پا میزنی!»
«منظورت چیست! من چارهای ندارم... ماهی دوازده روبل كهپدرم بیشتر برایم نمیفرستد، و با این مبلغ هم نمیشود خوبزندگی كرد.»
نقاش، كه با احساس انزجار ابرو در هم كرده بود، گفت: >خوب،آره... آره... اما با وجود این تو بهتر هم میتوانی زندگی كنی. آدمتحصیلكرده وظیفه دارد كه خوشسلیقه باشد، عاشق زیبایی باشد،غیر از این است؟ آنوقت اینجا معلوم نیست چه جای لجنمالیاست! این تختخواب، این سطل پساب، این كثافتها... آن ظرفهاینشسته... گندش را بالا آوردهای!»
دانشجو با حال گیج و منگ گفت: «راست میگویی، اما آخر آنیوتاامروز دستش نرسیده تمیزكاری كند; صبح تا حالا دستش بند بوده.»
پس از رفتن نقاش و آنیوتا، كلوچكف روی كاناپه دراز كشید وهمانطور درازكش شروع به حاضر كردن درس كرد; سپس تصادفاخوابش برد، ساعتی بعد كه بیدار شد سرش را روی مشتهایشگذاشت و با حالی اندوهگین توی فكر فرو رفت. به یاد حرف نقاشافتاد كه گفته بود آدم تحصیلكرده وظیفه دارد خوشسلیقه باشد ودور و اطرافش بهراستی برایش مهوع و مشمئزكننده بود. آیندهاش را،همانطور كه در ذهنش بود، در نظر آورد. به یاد زمانی افتاد كه، دراتاق مشاوره، بیمارانش را میبیند و در اتاق ناهارخوری بزرگی درمصاحبت همسرش، كه خانمی به تمام معناست، چای مینوشد. وحالا این سطل پساب كه ته سیگارها تویش شناور بود حالش را به هممیزد. آنیوتا هم پیش نظرش آمد، چهرهای بینمك، نامرتب،ترحمانگیز... و عزمش را جزم كرد كه، به هر قیمتی هست، بیدرنگاز او جدا شود.
وقتی آنیوتا از خانه نقاش برگشت و كتش را درآورد، كلوچكف ازجایش بلند شد و بهطور جدی گفت:
«نگاه كن، دختر خوب... بگیر بنشین و گوش بده چه میگویم. ماباید جدا بشویم! راستش، من دیگر نمیخواهم با تو زندگی كنم.»
آنیوتا خسته و كوفته از خانه نقاش برگشته بود. در آنجا در نقشمدل آنقدر روی پا ایستاده بود كه رنگ به چهرهاش نمانده بود،چشمانش گود افتاده بود و چانه نوكدرازش درازتر شده بود. درجواب حرفهای دانشجو چیزی نگفت، فقط لبهایش شروع بهلرزیدن كرد.
دانشجو گفت: «به هر حال، ما هرچه زودتر باید از هم جدا بشویم.تو دختر خوب و نازی هستی; بیعقل نیستی، درك میكنی... .»
آنیوتا كتش را پوشید و بیآنكه حرفی بزند برودریدوزیاش راتوی كاغذ پیچید، سوزن و نخهایش را برداشت. سپس، توی طاقچهپنجره، چشمش به چهار حبه قندی افتاد كه لای كاغذ پیچیده شدهبود، آن را هم برداشت و كنار كتابها روی میز گذاشت.
با لحنی آرام و همانطور كه رویش را برمیگرداند تا اشكهایشدیده نشود، گفت: «این هم... قندهاتان... .»
كلوچكف پرسید: «حالا چرا اشك میریزی؟»
با ناراحتی توی اتاق قدم میزد، سپس گفت:
«تو راستیراستی دختر عجیبی هستی... راستش، ما باید از همجدا بشویم. برای همیشه كه نمیتوانیم با هم زندگی كنیم.»
دختر چیزهایش را جمع كرد و سرش را برگرداند تا خداحافظیكند. كلوچكف دلش به حال او سوخت. پیش خود فكر كرد: «چطوراست یك هفته دیگر هم بگذارم بماند؟ ممكن است خودش بخواهدبماند و آخر هفته میگویم برود.» و خشمگین از اینكه ضعف نشانداده بود، با خشونت داد زد:
«بیا، چرا همینطور آنجا ایستادهای؟ اگر میخواهی بروی برو واگر دلت نمیخواهد، كتت را در بیاور و بمان! میتوانی بمانی!»آنیوتا آرام و دزدانه كتش را درآورد، بعد بینیاش را هم دزدانهگرفت و، بیآنكه سروصدا كند، سر جای همیشگیاش، رویچهارپایه كنار پنجره، نشست.
دانشجو كتاب درسیاش را برداشت و شروع كرد ازین گوشه اتاقبه آن گوشه برود و بیاید. گفت: «ریه راست از سه قسمت تشكیلشده: قسمت قدامی، در جداره داخلی قفسه صدری، تا دنده چهارمیا پنجم میرسد... .»
توی راهرو یك نفر نعره میزد: >گریگوری، این سماور كه بیآبمانده!»
---------- Post added at 01:25 PM ---------- Previous post was at 01:24 PM ----------
---------- Post added at 01:26 PM ---------- Previous post was at 01:25 PM ----------
-
بیت های آتشین لوسیفر
رقص نور قرمز تاریکی غلیظ را به چالش دعوت می کرد.
تالار پر بود از بوی ویسکی های چند صد ساله و بیت های آتشین که در ذهن فرو می رفتند و حاضران بی اختیار دستان خود را بالا می بردند شروع به رقصیدن می کردند.گاهی نور از رویشان می گذشت و بدن های برهنه اشان را نمایان می کرد.
بیت ها ذهن آن هارا به بازی گرفته بود .انگار جز بالا و پایین بردن دست هایشان قادرنبودند کاره دیگری انجام دهند،حتی نمی توانستند فکر کنند تا جایی که ویسکی ها و قرص ها را فراموش کرده بودند.گیلاس ها ی پر روی میز بود و گارسون ها به جای آن که آن ها را در سینی بگذارند و به گردش در آیند مشغول رقصیدن بودند.صدای حاضران در نمی آمد .با چهره های تهی از احساس می رقصیدند...
در سقف بلند تالار رقص نور هایی قرار داشت که فقط نور قرمز را به بازی می گرفت.نور با سرعت بالایی می چرخید و بدنهای لخت حاضران را نمایان می کرد.آنها بی خیال مشغول رقصیدن بودند.با این که صدای مویسقی بیش از حد بلند بود کسی اعتراض نمی کرد.انگار همه از حال طبیعی خارج شده بودند.انگار بدون خوردن مشروب مست کرده بودند.انگار نوره قرمز و بیت آتشین آن ها را مست کرده بود.
ارسلان اما تنها مهمانی بود که هوشیاردر حیاط،کنار استخر ایستاده بود و با خود کلنجار می رفت که به داخل عمارت برود یا نه.دستی بر موهای سینه اش کشید،خجالت زده از این که چرا لباس هایش را در آورده تصمیم گرفت به داخل نرود.تصمیم سختی بود،او از معدود مهمان ها بود.چه قدر دلش می خواست دعوت شود... . نگاهی به درون استخر انداخت. ماه نارنجی رنگ درون استخر سایه انداخته بود .آبش چه قدر زلال بود.با لامپ هایی که از درون استخر را روشن می کرد...بدش نمی آمد تنی به آب بزند ولی ترجیه داد روی یکی از صندلی های روبروی استخر بنشیند.طوری که مشرف به پنجره ی کنار در ورودی هم باشد.اولش نگاهی با آسمان انداخت و دید هم نشینان ماه همه رفته اند و ماه،بی ستاره ،تنها و کامل است.فکر کرد الان خودش هم مثله ماه است...
نوار های قرمز رنگ نور گاهی از پنجره ها به بیرون می آمدند و کنجکاوی ارسلان را تحریک می کردند.اما مشکلی وجود داشت.
ارسلان گوش هایش را تیز کرده بود تا صدای موسقی را بشنود ولی هیچ چیز جز صدای برخورد آب اسختر با دیواره ها را نمی شنید.رقص نور ها نشانه از آن بود که موسیقی در حال پخش شدن است و مهمان ها مشغول رقصیدن ولی صدایی به گوش نمی رسید.
یکی از شایعه هایی که در مورد مهمانی بود این بود، صدا موسیقی آن قدر زیاد است که اگر چند لحظه بیش از وقت معمول نواخته شود،شنونده شنوایی اش را از دست می دهد ولی صدایی از خانه بیرون نمی آمد.انگار همه اش دروغ بوده...
ناگهان نگران شد،نکند شنوایی اش را از دست داده باشد؟بلافاصله در گوشش بشکنی زد و فهمید مشکل از گوش هایش نیست.
ارسلان کمی خودش را روی صندلی پلاستیکی تکان داد.کمرش اذیت می شد ولی تحمل کرد.مغزش انگار خالی بود.متعجب ،عصبانی،خوش حال ...
دستانش رو روی چشمانش گذاشت و آهی کشید.
ارسلان با آن موهای کوتاه و حالت دارش،با آن ته ریش دو روزه اش،با آن صورت گرد و دماغ کوچکش می خواست دل همه ی دختر هایه مهمانی را ببرد.مشکل لباس نداشت،چون یکی از قوانین ورد به عمارت این بود که بی لباس وارد شوند،مهمان ها هم که مشکلی نداشتند.
اکثرا خواننده یا آهنگ ساز بودند،اگر کارشان گل می کرد به مهمانی بیت های آتشین لوسیفر که هر پنج سال بر گزار میشد دعوت میشدند.دعوت شش ماه قبل از روز موعود صورت می گرفت و مهمان ها با ایمیل اطلاعاتی از مهمانی دریافت می کردند.ارسلان وقتی اولین میل را با موضوع دعوت دریافت کرده بود،از ته دل خوش حال بود ولی...
یادش آمد که چرا دعوت شده است.بعد از بیت هایی که برای 50 سنت و امینم ساخت کارش کلی گل کرد و به ال اف بی شهرت یافت .به آن روزها فکر کرد ،روز هایی که باعث شده بود به خاطره کاره بیش از حد با سارا ،نامزدش به هم بزند و بعد از آن به یک پسر دختر باز و به قول خودش عوضی تبدیل شود.قسم خورد که با هیچ دختری هم بستر نشود،به اعتقاد او دختر ها کثیف ترین موجودات روی زمین بودند و قصد او از ایجاد رابطه ی عاشقانه با آن ها این بود که آخرش دل آن ها را بشکند طوری که چند بار اسمش تیتر روزنامه ها شد و بعضی ها او را همجنس گرا خوانده بودند و گفته بودند او از جنس مخالف متنفر و عاشق هم جنس اش است.الته دورغ وبود ولی زندگی با شهرت...
تا موسیقی به اتمام نمی رسید اجازه ی بیرون رفتن نداشت،منتظر بود که موسیقی به پایان برسد...
ارسلان دیگر اعصابش به هم ریخته بود،خود را می زد.آرام با دستش بر گونه هایش می کوبید،به بدن ورزیده اش،به دهانش ...
شرع به قدم زدن کرد،دوره استخر می چرخید و به معدود درخت های حیاط کوچک عمارت نگاه می کرد.حیات مربعی بود که استخری در وسطش داشت و چند درخت که کنار عمارت سر به فلک کشیده بودند.سعی کرد با شمردن پنجره ها تعداد طبقات را حدس بزند اما هر بار رشته ی اعداد پاره می شد.
قدم زنان به وقتی فکر کرد که چشم بسته او را به این جا می آوردند،در جلو ی در وردوی مجبورش کردند چشم بسته لباس هایش را در آورد و بعد از داخل شدن چشم هایش را باز کردند.
وقتی قدم زنان ،بی اختیار ه جلو ی پله های عمارت رسیده بود و رو به استخر نگاه می کرد به این فکر می کرد که با چشم های بسته بر می گردد یا ...
صدای جیغی بسیار مهیب سکوت را راند و رشته ی افکارش را پاره کرد،اول فکر کرد موسیقی تازه دارد شروع می شود ولی وقتی بی اراده به سمت عمارت بر گشت دید یک دختر زیبا رو و مثل بقیه بی لباس ،دست به سینه و در حالی که خود را جمع می کند و کمی سرخ شده ،متعجب رو به رویش ایستاده .پوستش از خجالت یا ترس،آن قدر قرمز شده که به رنگ موهای بلندش در آمده بود.
اولین کسی بود که ارسلان میدید،چرا که کمی دیر تر از بقیه رسیده بود،وقتی او به حیاط عمارت وارد شده بود همه داخل بودند،هنوز نمی دانست چرا به داخل نرفت.
ارسلان هم متعجب نگاهش می کرد،تازه یادش می افتد خودش هم برهنه است.اما ارسلان پر رو تر از آن بود که خجالت بکشد،اگر هم خجالتی در کار بود،از خودش خجالت می کشید نه دیگران.اصلا این شرط مهمانی بود،او همین الان بین کلی آدم لخت بود،چرا باید خجالت بکشد؟
همان طور که خیره به هم نگاه می کردند و سخنی نمی گفتند،چهره ی زیبای دختر ،آرایش و بدن فریبنده اش،موهای بلند و سرخ رنگش و خال کوبی کوچکی رو بازویش باعث شد ارسلان آن تنفر از دختر ها را از دست بدهد و شهوت جایش را بگیرد.شهوت آن قدر زیاد بود که قدمی به جلو برداشت اما خیلی سریع،وقتی یاده سارا افتاد دوباره نفرت وجودش را پر کرد.
رویش را بر گرداند و رفت تا روی صندلی که تا همین چند لحظه پیش رویش نشسته بود بنشیند.
اما صدای لطیف و دوست داشتنی گفت:ببخشد
ارسلان برگشت،رو به دختر ایستاد.نگاهی به پاهای دختر انداخت ولی اجازه نداد که دوباره تنفر به شهوت تبدیل شود.دختر کمی شبیه سارا بود ولی خیلی زیبا تر...
ابرویش را به نشانه ی بله گفتن بالا انداخت.
او که منظور ارسلان را از این کار فهمیده بود همچنان دست به سینه خواست ادامه دهد اما ارسلان پیش دستی کرد و متعجب گفت:شما فارسی حرف میزنید؟ایرانی هستید؟
دختر لبخند زد،ارسلان نگاهش را روی زمین انداخت.دختر چنان با آن لبخند زیبا بود که نمی توانست به او نگاه کند.
با همان صدای لطیف گفت:بله،ایرانی هستم .اسمم مهتابه.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
با دوست پسرم،محسن(!)به مهمانی اومدیم.
ارسلان بی اراده حرفش را قطع کرد و گفت:تو صدای موسقی میشنوی؟میشنیدی؟
مهتاب دوباره لبخند زد و بی توجه به سوال ارسلان ادامه داد:
وقتی رفیتم تو و ناگهان موسیسقی شروع شد و بی اراده شروع کردیم به رقصیدن اما یک لحظه دیگر صدای نشنیدم،محسن و دیگران هنوز داشتند می رقصیدند.محسن را صدا زدم،در گوشش زدم ولی او بی توجه بود،انگار هنوز موسیقی پخش میشد،نگران شدم که نکند شنوایی ام را از دست دادم اما...خب شما صدای مرا می شنوید درسته؟
ارسلان راضی از این که جوابش را گرفته لبخندی شیطانی زد و گفت:نه،تو داری حرف میزنی؟
مهتاب خندید،هم چنان مثل مجسمه ایستاده بود.
برای این که مهتاب راحت باشد ،ارسلان رویش را بر گرداند و پشت به او روی لبه ی استخر نشست و پایش را در آب ولرم آن فرو کرد.عجب لذتی داشت،با خود گفت کاش زود تر این کار را می کردم...
مهتاب اما انگار از خجالت سرخ نشده بود چرا که بعد از چند لحظه آمد و کنار ارسلان نشست،پاهایشان فقط چند سانت با هم فاصله داشت.مهتاب هم پایش را در آب فرو کرد و دستش را روی ران پایش گذاشت.انگار تصمیم گرفته بود از دست به سینه ایستادن دست بکشد.
در آب ،مدام پایش را به پای ارسلان میزد.
ارسلان فقط به کف آب نگاه می کرد.این دختر با همه ی دختر ها یی که دیده بود فرق داشت به همین دلیل تصمیم گرفت دختر را ندیده بگیرد.
مهتاب اما اجازه نداد ندیده گرفته شود،او گفت :
اصلا انتظار نداشتم ببینمت،فکر می کردم همه تو تالارن و کسی تو حیاط نیست،به خاطره همین جیغ زدم!تو منو دیدی تعجب نکردی؟
لحن مهتاب عوض شده بود، داشت با عشوه ی فراون سخن می گفت.
ارسلان جواب نداد.
مهتاب هم منتظر جواب نماند وادامه داد:
نکنه خجالت می کشی جواب بدی؟هه هه،اصلا فکر نمی کنم خجالتی باشی.
مهتاب خودش را به جلو کشید ،به سمت ارسلان .طوری که پایش با پای او در تماس بود.
هوای راکد و آسمان کدر که گاه با نور قرمز که از پنجره ها به بیرون می آمد ،ماه نارنجی و شهوت داشت حاله ارسلان را به هم میزد.
برای اولین بار،داشت با کسی حرف می زد که اصلا به او اعتقاد نداشت.در درون خود،با صدای بلند می گفت:
خدا،کمکم کن.می خواهم عوض شوم.
بارها این جله را تکرار کرد ولی ولی وقتی مهتاب دستش را روی شانه اش گذاشت،کاملا خالی شد از هر احساسی و کم کم شهوت وجودش را پر کرد.حتی یاده سارا هم نمی توانست باعث شود که ارسلان به قسمش پایبند بماند.
دست نرم مهتاب را از روی شانه اش برداشت و کمی فشار داد،گفت:خوش به حاله محسن که تو را دارد.
بعد از این جمله،گردنش را به جلو حرکت داد و هم چنان که دست مهتاب را فشار می داد لبانش را به لب های او نزدیک تر می کرد.
بوسه ای کوچک از لب او گرفت و سرش را عقب برگرداند.انگار کاملا راضی بود.چشمانش را بست و باز گفت:خوش به حاله محسن.
سرش را دوباره جلو برد،این بار داشت گردن مهتاب می رفت،اما متوقف شد،مهتاب که چشمانش را بسته بود را باز کرد.
ارسلان به عقب برگشته بود و دست مهتاب را ول کرده بود.مهتاب متعجب نگاهش کرد،ارسلان گفت :
اولین کلمه ات ببخشید بود،از کجا می دونستی من ایرانی ام؟
مهتاب که عصبانی شده بودگفت:
واسه این سوال مسخره ادامه نمی دی؟
گردنش را کج کرد و همه ی مو هایش را به یک طرف چرخ داد.لبانش رابازکرد گفت:من منتظرم..
ارسلان گفت:اول جواب
مهتاب که خیلی عصبانی بود،گفت:
مسخره،خوب چه می دونم؟همین جوری.گیر نده.اصلا شاید به خاطره موهای بدنت.واسه قیافت.چه میدونم؟
با صدای عصبانی گفت: چرت نگو،می دونستی ایرانی ام.
-خوب،تو ارسلان معروفی،همه می دونن ایرانیی
-من رو میشناسی؟
-آره عزیزم،همه میشناسنت.حالا...
با تمام وجود فریاد زد:
حرفات یکی نیست.داری دروغ می گی.
ارسلان ناگهان به خالکوبی روی بازوی نگاه کرد،شکلش آشنا بود.انگار قبلا دیده بودتش ولی این،نصفه بود...
بازوی مهتاب را گرفت و فشار داد،شاید فکر می کرد اگر فشار دهد خالکوبی را مشناسد.
مهتاب از درد بلند شد .ارسلان نگاهی سرسری به کله بدن مهتاب انداخت و همین نگاه سرسری باعث شد همه چیز را بفهمد.بفهمد که چرا مهتاب سینه اش پوشانده بود،خالکوبی کامل آن جا بود.
مهتاب سریع دوباره دست به سینه ایستاد ولی دیگر بود.
ارسلان به میلی که برایش آمده بود فکر کرد.از طرف بر گزار کننده های مهمانی بود.در اطلاعاتی از مهمانی عکس خالکوبی بود و زیرش نوشته شده بود:
همه ی کار کنان مهمانی این خالکوبی را دارند.
خالکوبی به شکل مردی بی چهره بود که یک لباس بلند داشت و به رنگ قرمز هم بود.
هم چنان که با مهتاب نگاه می کرد بلند شد و به سمت او هجوم برد ولی قبل از این که به او برسد،مهتاب با صدای ضعیفی غیب شد،نا پدید شد.ارسلان گیج خود را روی زمین انداخت،مهتاب نه با یک نوره کور کننده جابه جا شده باشد،بلکه در یک لحظه دیگر نبود.ارسلان داشت فکر می کرد.
چه اتفاقی بود؟احساس کرد دیوانه شده است
ساعت ها فکر کردن...هم چنان شب بود
هم چنان فکر می کرد که چه شد؟
اصلا این جایه مرموز کجاست؟آیا واقعه ای است؟
هر چه می گذشت از زیبای عمارت کاسته میشد و ارسلان بیش تر رو به دبوانگی می رفت
صدای خشن،مرموز و شیطانی از پشت آمد: او اصلا وجود نداشت.
ارسلان برگشت،کسی نبود.فکرد کرد دیوانه شده است.برگشت
به جلو نگاه کرد.انسانی را دید که با ردای قرمز رنگی سر تا پایش را پوشانده بود و با کلاهی که تا چانه اش می آمد صورتش را نا پیدا کرده بود.چنان ابهتی داشت که ارسلان لکنت گرفت،خیلی بلند قامت به نظر می رسید.
از دستانش هیچ چیز معلوم نبود و اگر آستین های ردا نبودند انگار دست نداشت.
ارسلان با تعجب گفت:تو....
او را شناخت،همان مرده خالکوبی ها بود.
مرد با همان صدا ولی تیز تر گفت:من لوسیفر هستم
با کمی مکث که باعث شد بهتش بیش تر شود،با صدایی پر اطمینان ادامه داد:
معنی اش را می دانی؟
بعد از این که جوابش فقط چهره ی کنجکاوه ارسلان بود ادامه داد:
لوسیفر یعنی شیطان.گردنش را با سرعت بالا برد و کلاه چند لحظه عقب رفت،فقط برق چشمانش دیده شد،کلاه سریع به جایه خود برگشت.
ارسلان انگار انرژی گرفته باشد بلند شد،ولی حرفی نزد.
لوسیفر کمی خندید ،از آن هیبت افتاده بود . ادامه داد:
شما انسان ها،چه قدر جالبید،موسیقی گوش نمی دهید و می رقصید،زنی نمی بینید وزنا می کنید.
شما،خاکی ها.ذهن طلایی دارید.
ارسلان که گیج شده بود به سختی پرسد:منظورت چیست؟
-حدس می زدم نفهمی.
مامور هایه من،چه زیبا شما را به سخره گرفته اند.ولی حیف آن ها هم انسانند.
شروع به قدم زدن کرد،ارسلان احساس کرد همه ی ابهت او ردایش است و بدون او موجودی ظریف و بی جان است.
لوسیفر که باز ایستاده بود،پشت به ارسلان ادامه داد:
هر پنج سال،بد تر ها می آیند و بدترین ها میشوند.فقط با یک سری ایمل.آه
ارسلان فکر می کرد آن موجود ،آن انسان خطر ناک است.از موقعیتش استفاده کرد و به موجود حمله ور شد،از پشت روی او پرید شروع کرد به زدنش،با مشت های قوی اش ناله ی لوسیفر را در آورده بود.آخر سر او را بلند کرد و محکم به زمین کوبید.
وقتی احساس کرد کارش تمام شده، بلند شد .داشت به حرف های او فکر می کرد که همان صدا باعث شد خشکش بزند.
-شیطان را می کشی؟هه ه هه
ارسلان به سختی برگشت،لوسیفر پشت سرش بود.
لوسیفر بی آن که تکان بخور،با همان ابهت و هیبت قبلی اش گفت:
آن قدر احمقی که حرف هایم را شوخی فرض کردی.
ارسلان به چیزی که کشته بود نگاه کرد،حالا دیگر چیزی جز یک تکه پارچه ی سرخ نبود.
ارسلان بی حرف،بدون حرکت ایستاده بود.حالا فهمیده بود با موجودی ماورایی سر و کار دارد.
لوسیفر گفت:حرف نزن.فقط حرف نزن،عمر تو به سر آمده،به خاطره همین یک راز را به تو می گویم.
ارسلان هیچ واکنشی نشان نداد.
لوسیفر دستانش را به هم مالید و با صدای خشن ولی همراه با خنده گفت:
شش ماه،شایعه میشنوید و کلی ایمل از طرف ما،باور می کنید وقتی به این جا می آیید موسیقی شما را از حاله خود خارج می کنند.این جا .ها ها ها،کلی عکس از یک عمارت در ایمل ها دیده اید.ذهنتان باور کرده به این جا می آیید ،در یک مخروبه اید و عمارت را میبینید.
ها ها ها.
ذهنتان میبیند نه چشمتان،.گشوتان موسیقی را میشنود که نواخته نمی شود و از حاله طبیعی خارج میشوید.کمی بعد،کمی بعد هم مرد ها با مرد ها در اتاق هایی که وجود ندارند و زن ها با زن ها.فقط با یک جرقه ی کوچک از من.فقط یک بار در گوشتان می گویم بعد شروع می کنید.کثیف ها!خوک ها!
و تو!ذهن تو آن قدر چرت و پرت دارد که موسیقی را نشنیدی،چون کمی شک داشتی به آن عالیی باشد که می گویند.اجازه ندادن وار بشوی کار را خراب کنی.البته کاره مرا خراب کنی؟تو؟تو خودت با خودت مشکل داری.
به جایش مهتاب را در ذهنت به وجود آوردم و تو به آن بال و پر بخشیدی.من فقط در گوشت توصیف کردم و تو این همه کار کردی.تو ساخته ی ذهنت را بوسیدی.ها ها ها.ولی ذهن مزخرفت باعث شد که یه اتفاقاتی که درست کردی فکر کنی،باعث شد بفهمی آن زن الکی است.
ذهن جالبی داری،ایراد های خودش را می گیرد
بازیچه ی خوب.
ارسلان با بی میلی و پر از تعجب بود.نمی فهمید یعنی چه؟ گفت:ولی من گناهی نکردم...
شیطان با صدای زننده این خندید و گفت:کردی
ناگهان جدی شد و صاف ایستاد و گفت:و اگر نکرده باشی می کنی،خود کشی یک گناه بزرگ است.
نا گهان نا پدید شد.نه مثل مهتاب،او طوری ناپدید شد که انگار جایش را عوض کرده...ارسلان نمی توانست حرف های او را بفهمد.فکر کرد همه اش الکی بوده.فکر می کرد همه اش راست است.
قدرت تفکیک نداشت...
ارسلان دیوانه شده بود.شاید نه،حقیقت معلوم نیست.شاید عقلش کاملا سر جایش بود ولی چیزی که واضح است،این است که او حرف های لوسیفر را نفهمیده بود.
نمی دانست دارد چه کار می کند....
به درون استخر پرید که حالش بهتر شود،می رفت زیره آب و بالا می آمد،به سارا فکر می کرد ،به خنده هایش،به خیانتی که کرد.او کارش را ترجیح داد و با یکی از همکارانش ارتباط بر قرار کرده بود..سارا او را ترک کرده بود.دختری که واقعا دوستش داشت.
به زندگی اش فکر کرد،فقط پول و شهرت و دختر هایی که با آن ها بازی میکند...جه زندگیه کثیفی...
تصمیم گرفت از زیره آب بالا نیاید.سخت بود ولی سختی را تحمل کرد،دست و پا زنان ... به روی آب آمد ولی نفس نگرفت .خود را دوباه به کف آب رساند،احساساتش غیر قابل توصیف بود،احساس گناه،احساس پوچی....
___
آب او را خفه نکرد،کسی او را خفه نکرد.او با ذهنش خودش را کشت.یک ذهن کثیف
یک ذهن آلوده....
---------- Post added at 04:35 PM ---------- Previous post was at 04:30 PM ----------
مردی که جهنم را خرید!
در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم میفروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود میکردند.
فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج میبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد...
به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد.
به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست
بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم...!
-
اهمیت تبلیغات!
یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.
روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر* از او استقبال کرد: “خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه، چون ما به ندرت سیاستمداران بلندپایه و مقامات رو کنار دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر حال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست…”
سناتور گفت: “مشکلی نیست. شما مرا راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم.”
سن پیتر گفت: “اما در نامه ی اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید.”
سناتور گفت: “اشکالی نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. می خواهم به بهشت بروم!”
سن پیتر گفت: “می فهمم… به هر حال، ما دستور داریم. ماموریم و معذور” و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین… پایین… پایین… تا اینکه به جهنم رسیدند.
وقتی در آسانسور باز شد، سناتور با منظره ی جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استقبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب، همگی به کافه کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با دختران زیبا رقص گرم و لذت بخشی داشتند. به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. رأس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعاً نفهمید روز دوم هم چگونه گذشت. بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سناتور گفت: “خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم، من جهنم را ترجیح می دهم.”
بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، این بار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند.
سناتور با تعجب از شیطان پرسید: “انگار آن روز من اینجا منظره ی دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم، زمین گلف؟…”
شیطان با خنده جواب داد: “آن روز، روز تبلیغات بود… امروز دیگر تو رای داده ای”!
-
گوشی را گذاشتم. هوای گرم اواخر خرداد ماه از درِ باز بالکن هجوم میآورد. کولر را خاموش کردم. گفتم: بابا گفت خاموشش کنیم. نگاهم چرخید سمت مادربزرگ که با یک لا پیراهن خنک و سبک نشسته بود. ادامه دادم: همه چیز قدیمیاش خوب است. صد بار گفتم این کولر گازیها به درد نمیخورند. کولر آبی بهتر است. نگفتم؟ سرش را تکان داد که گفتی. ولی اظهارنظری نکرد. از وقتی سکته کرده بود اظهارنظر نمیکرد. دوباره چشمم خورد به پیراهنش. چند بار گفته بودم که برای من هم مثل لباسهای خودش بدوزد. گفته بود: تو هنوز جوانی. این لباسهای پیرزنی به درد تو نمیخورد. هندوانهی خنک را از یخچال آوردم و گفتم: بیا بخوریم. آمد ولی نخورد. روی کاناپه دراز کشیدم و کانالها را بالا و پایین کردم. مادر کلید را چرخاند و "اوفاوفکنان" وارد شد. هنوز پا توی هال نگذاشته پرسید: چرا کولر خاموش است؟ برایش توضیح دادم که باد گرم میزد. بعد هم گفتم: چرا یک تـُن سبزی خریدی؟ گفت: چهار کیلو یعنی یک تن؟ گفتم: من که دست نمیزنم. گفت: کی گفت تو کمک کنی؟ اخم کرده نشست به سبزی پاک کردن. مادربزرگ رفت کمکش کند. دلم برای مادربزرگ سوخت. با آن دستها چطور میتوانست سبزی پاک کند؟ رفتم کمکش. یکی دو تا که پاک کردم اخمهای مادر هم باز شد. سبزیها که تمام شد مادر گفت: دستت درد نکند. برو خیسشان کن. گفتم: من درس دارم. هنوز که امتحانهایم تمام نشده. گفت: همین است که جلوی تلویزیون لم داده بودی؟
دو خط میخواندم و چند ثانیه چشمانم خیره میشدم به ابرهای بیعرضه و پراکندهی آسمان که رنگ سرخ خورشید غروب سرخشان کرده بود. بابا و آقای نمایندهی نمایندگی توی هال با کولر کلنجار میرفتند. مادربزرگ کنارم نشسته بود و بافتنی عجیب و غریبش را میبافت. بافتنیای که هیچ وقت تمام نمیشد. ناگهان بلند شد و گفت: دیگر بروم. چنگ زدم به دامنش و گفتم: حالا کو تا شب؟ یک کم دیگر بمان. خندید. گفت: فردا باز هم میآیم. هر روز میگفت و هر روز میآمد ولی باز ته دلم راضی نبود. دوست داشتم نرود. گفتم: قول؟ گفت: قول! مادر آمد توی اتاقم. با چشمان گرد شده پرسید: باز خل شدی دختر؟ با کی حرف میزنی؟ من خیره شده بودم به مادربزرگ که از در باز بالکن طبقهی ششم در سرخی غروب فرو میرفت.
-
داش آکل
همه اهل شيراز می دانستند که داش آکل و کاکا رستم سايه يکديگر را باتير می زدند. يک روز
داش آکل روی سکوی قهوا خانه دوميل چندک زده بود, همانجا که پاتوق قديمی اش بود.قفس
کرکی که رويش شله سرخ کشيده بود, پهلويش گذاشته بود و با سر انگشتش يخ را دور کاسه آبی
می گردانيد. نگاه کاکا رستم از در درآمد, نگاه تحقيرآميزی به او انداخت و همينطور که دستش پر
شالش بود رفت روی سکوی مقابل نشست. بعد رو کرد به شاگرد قهوه چی و گفت:
((به به بچه, يه چای بيار ببينم)).
داش آکل نگاه پرمعنی به شاگرد قهوه چی انداخت, به طوری که او ماست ها را کيسه کرد و فرمان
کاکا را نشنيده گرفت. استکانها را از جام برنجی درمی آورد و درسطل آب فرو می برد, بعد يکی
يکی خيلی آهسته آنها را خشک می کرد.از مالش حوله دور شيشه استکان صدای غژغژ بلند شد.
کاکا رستم از اين بی اعتنايی خشمگين شد, دوباره داد زد:
- مه مه مگه کری! به به تو هستم؟!
شاگرد قهوه چی با لبخند مردد به داش آکل نگاه کرد و کاکا رستم از مابين اندانهايش گفت:
- ار وای شک شکمشان, آنهايی که ق ق قپی پا می شند! اگ لولوطی هستند!! امشب می آيند,
دست و په په پنجه نرم ميک کنند!))
داش آکل همينطور که يخ را دور کاسه می گردانيد و زيرچشمی وضعيت را می پاييد خنده
گستاخی کرد که يک رج دندانهای سفيد محکم از زير سبيل حنا بسته او برق زد و گفت:پ
- بيغيرت ها رجز می خوانند, آن وقت معلوم می شود رستم صولت و افندی پيزی کيست.
همه زدند زيرخنده, نه اين که به گرفتن زبان کاکارستم خنديدند, چون می دانستند که او زبانش
می گيرد, ولی داش آکل درشهر مثل گاو پيشانس سفيد سرشناس بود و هيچ لوطی پيدا نمی شد که
ضرب شستش را نچشيده باشد, هرشب وقتی که توی خانه ملااسحق يهودی يک بطر عرق دوآتشه
را سر می کشيدند و دم محله سر دزدک می ايستاد, کاکارستم که سهل بود, اگر جدش هم می آمد,
لنگ می انداخت. خود کاکا هم می دانست که مرد ميدان و حريف داش آکل نيست, چون دوبار از
دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم روی سينه اش نشسته بود. بخت برگشته چند شب
پيش کاکارستم ميدان را خالی ديده بود و گرد و خاک می کرد.داش آکل مثل اجل معلق سر رسيد
و يک مشت متلک بارش کرده, به او گفته بود.
- کاکا, مردت خانه نيست. معلوم می شه که يک بست فور بيشتر کشيدی, خوب شنگلت
کرده, می دانی چيه, اين بی غيرت بازيها, اين دون بازی ها را کنار بگذار, خودت را زده
ای به لاتی, خجالت هم نمی کشی؟ اين هم يک جور گدايی است که پيشه خودت کرده
ای. هر شبه خدا جلو راه مردم را می گيری؟ به پوريای ولی قسم اگر دومرتبه بدمستی
کردی سبيلت را دود می دهم. با برگه همين قمه دونيمت می کنم.
آن وقت کاکارستم دمش را گذاش روی کولش و رفت. اما کينه داش آکل را به دل گرفته بود
و پی بهانه می گشت تا تلافی بکند.
ازطرف ديگر داش آکل را همه مردم شيراز دوست داشتند. چه او درهمان حال که محله
سردزدک را قرق مس کرد, کاری به کار زنها و بچه ها نداشت, بلکه برعکس با همه مردم به
مهربانی برخورد می کرد. واگر اجل برگشته ای با زنی شوخی می کرد يا به کسی زور می
گفت, ديگر جان سلامت از دست داش آکل به در نمی برد. اغلب ديده می شدکه داش آکل از
مردم دستگيری می کرد, بخشش می نمود و اگر دنگش می گرفت بار مردم را به خانه شان می
رسانيد. ولی بالای دست خودش چشم نداشت کس ديگر را ببيند, آن هم کاکارستم که روزی
سه مثقال ترياک می کشيد و هزار جور بامبول می زد. کاکارستم از اين تحقيری که در قهوه
خانه نسبت به او شد مثل برج زهرمار نشسته بود. سبيلش را می جويد و اگر کاردش می زدند
خونش درنمی آمد. بعد از چند لحظه که شليک خنده فروکش کرد همه آرام شدند مگر شاگرد
قهوه چی که بارنگ تاسيده پيرهن يخه حسنی, شبکلاه و شلوار دبيت دستش را روی دلش
گذاشته بود و از زور خنده پيچ و تاب می خورد و بيشتر سايرين به خنده او می خنديدند.
کاکارستم ازجا دررفت, دست کرد قندان بلور تراش را برداشت برای سرشاگرد قهوه چی پرت
کرد. ولی قندان به سماور خورد و سماور از بالای سکو با قوری به زمين غلطيد و چندين
فنجان را شکست. بعد کاکارستم بلند شد با چهره برافروخته از قهوه خانه بيرون رفت.
قهوه چی با حال پريشان سماور را بررسی کرد گفت ((رستم بود يک دست اسلحه, مابوديم و
همين سماور لکنته.))
اين جمله را با لحن غم انگيزی ادا کرد, ولی چون درآن کنايه به رستم زده بود, بدتر خنده
شدت گرفت. قهوه چی از زور پسی به شاگردش حمله کرد, ولی داش آکل با لبخند دست
کرد, يک کيسه پول از جيبش درآورد, آن ميان انداخت.
قهوه چی کيسه را برداشت, وزن کرد و لبخند زد.
دراين بين مردی که با پستک مخمل, کلاه نمدی کوتاه سراسيمه وارد قهوه خانه شد, نگاهی به
اطراف انداخت, رفت جلو داش آکل سلام کرد و گفت:
حاجی صمد مرحوم شد.
داش آکل سرش را بلند کرد و گفت:
خدا بيامرزدش!
مگر شما نمی دانيد وصيت کرده.
من که مرده خور نيستم, برو مرده خورها را خبرکن.
آخر شما را وکيل و وصی خودش کرده...
مثل اينکه از اين حرف چرت داش آکل پاره شد, دوباره نگاهس به سرتاپای او کرد, دست
کشيد روی پيشانيش, کلاه تخم مرغی او پس رفت و پيشانی دورنگه او بيرون آمد که نصفش
از تابش آفتاب سوخته و قهوه ای رنگ شده بود و نصف ديگرش که زير کلاه بود سفيد مانده
بود. بعد سرش را تکان داد, چپق دسته خاتم خودش را درآورد, به آهستگی سر آن را توتون
ريخت و با شستش دور آن را جمع کرد, آتش زد و گفت:
خدا حاجی را بيامرزد, حالا که گذشت, ولی خوب کاری نکرد, ما را توی دغمسه
انداخت.خوب, تو برو, من از عقب ميام.
کسی که وارد شده بود پيشکار حاجی صمد بود و با گامهای بلند از در بيرون رفت.
داش آکل سه گره اش را درهم کشيد, با تفنن به چپقش پک می زد و مثل اين بود که ناگهان
روی هوای خنده و شادی قهوه خانه از ابرهای تاريک پوشيده شد. بعد از آنکه داش آکل
خاکستر چپق را خالی کرد, بلند شد قفس کرک را به دست شاگرد قهوه چی سپرد و از قهوه
خانه بيرون رفت.
هنگامی که داش آکل وارد بيرونی حاجی صمد شد, ختم را ورچيده بودند, فقط چند نفر قاری
و جزوه کش سر پول کشمکش داشتند. بعد از اين که چند دقيقه دم حوض معطل شد, اورا
وارد اتاق بزرگی کردند که ارسی های آن رو به بيرونی باز بود. خانم آمد پشت پرده و پس از
سلام و تعارف معمولی داش آکل روی تشک نشست و گفت:
خانم سر شما سلامت باشد, خدا بچه هايتان را به شما ببخشد.
خانم با صدای گرفته گفت:
همان شبی که حال حاجی به هم خورد, رفتند امام جمعه را سر بالينش آوردند و حاجی در
حضور همه آقايان شما را وکيل و وصی خودش معرفی کرد, لابد شما حاجی را از پيش می
شناختيد.
ما پنج سال پيش در سفر کازرون باهم آشنا شديم.
حاجی خدابيامرز هميشه می گفت اگر يک نفر مرد هست فلانی است.
خانم, من آزادی خودم را از همه بيشتر دوست دارم, اما حالا که زير دين مرده رفته ام, به
همين تيغه آفتاب قسم اگر نمردم به همه اين آدمها نشان می دهم.
بعد همينطور که سرش را برگردانيد, از لای پرده ديگر دختری را با چهره برافروختخ و چشم
های گيرنده بسيار سياه ديد. يک دقيقه نکشيد که در چشمهای يکديگر نگاه کردند, ولی آن
دختر خوشگل بود؟ » دختر مثل اينکه خجالت کشيد, پرده را انداخت و عقب رفت. آيا اي
شايد ولی درهر صورت چشمهای گيرنده او کار خودش را کرد و حال داش آکل را دگرگون
نمود, او سر را پايين انداخت و سرخ شد.
اين دختر مرجان, دختر حاجی صمد بود که از کنجکاوی آمده بود داش سرشناس شهر و قيم
خودشان را ببيند.
داش آکل از روز بعد مشغول رسيدگی به کارهای حاجی شد, با يک نفر سمسار خبره, دونفر
داش محل و يک نفر منشی همه چيزها را با دقت ثبت و سياهه برداشت. آنچه زيادی بود در
انباری گذاشت. درآن را مهر و موم کرد, آنچه فروختنی بود فروخت, قباله های املاک را داد
برايش خواندند, طلبهايش را وصول کرد و بدهکاری هايش را پرداخت. همه اين کارها را در
دو روز و دوشب روبه راه شد. شب سوم داش آکل خسته و کوفته از نزديک چهار سوی سيد
حاج غريب به طرف خانه اش می رفت. درراه امام قلی چلنگر به او برخورد و گفت:
تاحالا دو شب است که کاکارستم چشم به راه شما بود. ديشب می گفت يارو خوب ما رو غال
گذاشت و شيخی را ديد, به نظرم قولش از يادش رفته!
داش آکل دست کشيد به سبيلش و گفت:
بی خيالش باش!
داش آکل خوب يادش بود که سه روز پيش در قهوه خانه دو ميل کاکا رستم برايش خط و
نشان کشيد, ولی از آنجايی که حريفش را می شناخت و می دانست که کاکارستم با امامقلی
ساخته تا اورا از رو ببرند, اهميتی به حرف او نداد, راه خودش را پيش گرفت و رفت.درميان
راه همه هوش و حواسش متوجه مرجان بود, هرچه می خواست صورت او را از جلو چشمش
دور بکند بيشتر و سخت تر در نظرش مجسم می شد.
داش آکل مردی سی و پنج ساله, تنومند ولی بدسيما بود.هرکس دفعه اول اورا می ديد قيافه
اش توی ذوق می زد, اما اگر يک مجلس پای صحبت او می نشستند يا حکايتهايی که از دوره
زندگی او ورد زبانها بود می شنيدند, آدم را شيفته او می کرد, هرگاه زخمهای چپ اندر راست
قمه که به صورت او خورده بود نديأه می گرفتند, داش آکل قيافه نجيب و گيرنده ای داشت:
چشمهای ميشی, ابروهای سياه پرپشت, گونه های فراخ, بينی باريک با ريش و سبيل سياه.
ولی زخم ها کار اورا خراب کرده بود, روی گونه ها و پيشانی او جای زخم قداره بود که بد
جوش خورده بود و گوشت سرخ از لای شيارهای صورتش برق می زد و ازهمه بدتر يکی از
آنها کنار چشم چپش را پايين کشيده بود.
پدر او يکی از ملاکين بزرگ فانوس بود زمانی که مرد همه دارايی او به پسر يکی يکدانه اش
رسيد. ولی داش آکل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود, به پول و مال دنيا ارزشی نمی
گذاشت, زندگی اش را به مردانگی و آزادی و بخشش و بزرگ منشی می گذرانيد. هيچ
دلبستگی ديگری در زندگيش نداشت و همه دارايی خود را به مردم ندار و تنگدست بذل و
بخشش می کرد, يا عرق دوآتشه می نوشيد و سر چهارراه ها نعره می کشيد و يا درمجالس بزم
با يک دسته از دوستان که انگل او شده بودند صرف می کرد.
همه معايب و محاسن او تا همين اندازه محدود می شد, ولی چيزی که شگفت آور به نظر می
آمد اين که تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود. چندبار هم که رفقا
زيرپايش نشسته و مجالس محرمانه فراهم آورده بودند او هميشه کناره گرفته بود. ولی روزی
که وکيل و وصی حاجی صمد شد و مرجان را ديد, در زندگيش تغيير کلی رخ داد, از يکطرف
خودش را زير دين مرده می دانست و زير بار مسئوليت رفته بود و از طرف ديگر دلباخته
مرجان شده بود. ولی اين مسئوليت بيش از هرچيز اورا در فشار گذاشته بود. کسی که توی مال
خودش توپ بسته بود, و از لاابالی گری مقداری از دارايی خودش را آتش زده بود, هر روز از
صبح زود که بلند می شد به فکر اين بود که درآمد املاک حاجی را زيآدتر بکند. زن و بچه
های او را درخانه کوچکتر برد, خانه شخصی آنها را کرايه داد, برای بچه هايش معلم سرخانه
آورد, دارايی اورا به جريان انداخت و ازصبح تا شام مشغول دوندگی و سرکشی به علاقه و
املاک حاجی بود.
از اين به بعد داش آکل از شبگردی و قرق کردن چهارسو کناره گرفت. ديگر با دوستانش
جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد. ولی همه داش ها و لاتها که بااو همچشمی
داشتند به تحريک آخوندها که دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود, دو به دستشان افتاده
برای داش آکل لغز می خواندند و حرف او نقل مجالس و قهوه خانه ها شده بود.در قهوه خانه
پاچنار اغلب توی کوک داش آکل می رفتند و گفته می شد:
داش آکل را می گويی؟ دهنش می چاد, سگ کی باشه؟ يارو خوب دک شد, درخانه حاجی
موس موس می کند, گويا چيزی می ماسد, ديگر مردم محله سردزدک که می رسد دمش را
توپاش می گيرد و رد می شود.
کاکارسم با عقده ای که دردل داشت با لکنت زبانش می گفت:
سر پيری و معرکه گيری! يارو عاشق دختر حاجی صمد شده! گزليکش را غلاف کرد! خاک تو
چشم مردم پاشيد, کتره ای چو انداخت تا وکيل حاجی شد و همه املاکش را بالا کشيد. خدا
بخت بدهد.
ديگر حنای داش آکل پيش کسی رنگ نداشت و برايش تره هم خرد نمی کردند. هرجا که
وارد می شد درگوشی باهم پچ پچ می کردند و اورا دست می انداختند. داش آکل از گوشه و
کنار اين حرفها را می شنيد و به روی خودش نمی آورد و اهميتی هم می داد, چون عشق
مرجان به طوری در رگ و پی او ريشه دوانيده بود که فکر و ذکری جز او نداشت. شبها از
روی پريشانی عرق می نوشيد و برای سرگرمی خودش يک طوطی خريده بود و جلو قفس
می نشست و با طوطی درد و دل می کرد. اگر داش آکل خواستگاری مرجان را می کرد البته
مادرش مرجان را به روی دست به او می داد ولی از طرف ديگر او نمی خواست که پايبند زن
وبچه بشود, می خواست آزاد باشد, همانطوری که بار آمده بود. و درضمن به صورت پر از
زخم خود در آينه نگاه می کرد و پيش خود می گفت:
شايد مرا دوست نداشته باشد.بله شوهر خوشگل و جوان پيدا بکند و ...نه, از مردانگی به دور
است... او چهارده سال دارد و من چهل سالم است... اما چه بکنم؟اين عشق مرا می
کشد...مرجان.....تو مرا کشتی .... به که بگويم؟ مرجان....عشق تو مرا کشت....!
هفت سال به همين منوال گذشت, داش آکل از پرستاری و جانفشانی درباره زن و بچه حاجی
ذره ای فروگذار نکرد. در اين مدت همه بچه های حاجی صمد از آب و گل درآمده بودند.
ولی, آنچه نبايد بشود شد و پيش آمد مهم روی داد: برای مرجان شوهر پيدا شد, آن هم چه
شوهری که هم پيرتر و هم بدگل تر از داش آکل بودو ازاين واقعه خم به ابروی داش آکل
نيامد, بلکه برعکس با نهايت خونسردی مشغول تهيه جهاز شد و برای شب عقدکنان جشن
شايانی آماده کرد. زن و بچه حاجی را دوباره به خانه شخصی خودشان برد و اطاق بزرگ
ارسی دار را برای پذيرايی مهمانهای مردانه معين کرد . همه کله گنده ها, تاجرها و بزرگان
شهر شيراز در اين جشن دعوت داشتند.
ساعت پنج بعد ظهر آن روز, وقتی که مهمانها گوش تا گوش دور اتاق روی قالی ها و قاليچه
های گرانبها نشسته بودند و خوانچه های شيرينی و ميوه جلو آنها چيده شده بود, داش آکل با
همان سر و وضع قديميش, با موهای پاشنه نخواب شانه کرده, شب بند قداره, شال جوزه گره,
شلوار دبيت مشکی, کلاه طاسوله نو وارد شد. سه نفر هم با دفتر و دستک انبال او وارد شدند.
همه مهمان ها به سرتا پای او خيره شدند. داش آکل با قدم های بلند جلو امام جمعه رفت,
ايستاد و گفت:
آقای امام, حاجی خدابيامرز وصيت کرد و هفت سال آزگار ما را توی هچل انداخت.پسر از
همه کوچکترش که پنج ساله بود حالا دوازده ساله شده. اين هم حساب و کتاب دارايی حاجی
است.(اشاره کرد به سه نفری که دنبال او بودند) تا به امروز هم هرچه خرج شده با مخارج
امشب همه را از جيب خود داده ام حالا ديگر ما به سی خودمان آنها هم به سی خودشان!
تا اينجا که رسيد بغض گلويش را گرفت. سپس بدون اينکه ديگر
چيزی بيفزايد يا منتظر جواب بشود, سرش را زيرانداخت و با چشمهای اشک آلود از در
بيرون رفت.درکوچه نفس راحتی کشيد, حس کرد که آزاد شده و بار مسئوليت از روی دوشش
برداشته شده, ولی دل او شکسته و مجروح بود. گامهای بلند و لاابالی بر می داشت, همينطور
که می گذشت خانه ملا اسحق عرق کش جهود را شناخت, بی درنگ از پله های نم کشيده
آجری آن داخل حياط کهنه و دودزده ای شد که دورتادورش اطاقهای کوچک کثيف با پنجره
های سوراخ سوراخ مثل لانه زنبور داشت و روی آب حوض خز بسته بود. بوی ترشيده, بوی
پرک و سدابه های کهنه درهوا پراکنده بود. ملا اسحق لاغر با شبکلاه چرک و ريش بزی و
چشمهای طماع جلو آمد, خنده ساختگی کرد.
داش آکل به حالت پکر گفت:
جون جفت سبيلهايت يک بتر خوبش را بده گلويمان را تازه کنيم.
ملا اسحق سرش را تکان داد, از پلکان زيرزمين پايين رفت و پس از چند دقيقه با يک بطری
بالا آمد. داش آکل بطری را از دست او گرفت, گردن آن را به جرز ديوار زد و سرش پريد,
آنوقت تا نصف آن را سرکشيد, اشک در چشمهايش جمع شد, جلو سرفه اش را گرفت و با
پشت دست دهن خودرا پاک کرد. پسر ملا اسحق که بچه کثيفی بود, باشکم بالا آمده و دهان
باز و مفی که روی لبش آويزان بود, به داش آکل نگاه می کرد, داش آکل انگشتش را زد زير
در نمکدانی که در طاقچه حياط بود و در دهنيش گذاشت.
ملا اسحق جلو آمد, روی دوش داش آکل زد و سرزبانی گفت:
مزه لوطی خاک است.
بعد دست کرد زير پارچه لباس او و گفت:
اين چيه که پوشيدی؟ اين ارخلق حالا ورافتاده و هروقت نخواستی من خوب می خرم.
داش آکل لبخند افسرده ای زد, از جيبش پولی درآورد و کف دست او گذاشت و از خانه
بيرون آمد. تنگ غروب بود. تنش گرم و فکرش پريشان بود و سرش درد می کرد. کوچه ها
هنوز دراثر باران نمناک و بوی کاهگل و بهارنارنج در هوا پيچيده بود. صورت مرجان, گونه
های سرخ و چشمهای سياه و مژه های بلند با چتر زلف که روی پيشانی او ريخته بود محو و
مرموز جلو چشم داش آکل مجسم شده بود. زندگی گذشته خود را به ياد آورد, يادگارهای
پيشين از جلوی او يک به يک رد می شدند. دلش نمی خواست به خانه خودش برود.انگار از
خانه خودش می ترسيد.تصميم گرفت باز هم عرق بخورد و باطوطی درد ودل کند! سرتاسر
زندگی برايش کوچک و پوچ و بی معنی شده بود. درين ضمن شعری به يادش افتاد, از روی
بی حوصلگی زمزمه کرد:
به شب نشينی زندانيان برم حسرت که نقل مجلسشان دانه های زنجير است.
آهنگ ديگری به ياد آورد, کمی بلندتر خواند:
دلم ديوانه شد, ای عاقلان آريد زنجيری که نبود چاره دي<انه جز زنجير تدبيری!
اين شعر را با لحن نااميدی و غم وغصه خواند, اما مثل اينکه حوصله اش سررفت, يا فکرش
جای ديگر بود خاموش شد.
هوا تاريک شده بود که داش آکل دم محله سردزدک رسيد.اينجا ميدانگاهی بود که پيشتر وقتی
دل و دماغ داشت آنجا را قرق می کرد و هيچکس جرات نمی کرد جلو بيايد. بی اراده رفت
روی سکوی سنگی خانه ای نشست.سرش درد می کرد, ناگهان سايه تاريکی نمايان شد که از
دور به سوی او می آمد و همين که نزديک شد گفت:
لولولوطی لوطی را شه شب تار می شناسه.
داش آکل کاکارستم را شناخت, بلند شد, دستش را به کمرش زد, تف بر زمين انداخت و
گفت:
اورای بابای بی غيرتت, توگمان کردی خيلی لوطی هستی, اما تو بميری روی زمين سفت
نشاشيدی!
کاکارستم خنده تمسخرآميزی کرد, جلوآمد و گفت:
خ خ خيلی وقته ديگ ديگه ای اين طرفها په په پيدات نيست! ام امشب خاخانه ی حاجی ع ع
عقدکنان است, مک تو تو را راه نه نه...
داش آکل حرفش را بريد:
خدا تورا شناخت که نصف زبانت داد, آن نصف ديگرش را هم من امشب می گيرم.
دست برد قمه خودرا بيرون کشيد. کاکارستم هم مثل رستم در حمام قمه اش را به دست
گرفت. داش آکل سر قمه اش را به زمين کوبيد, دست به سينه ايستاد و گفت:
حالا يک لوطی می خواهم که اين قمه را از زمين بيرون بياورد!
کاکا رستم ناگهان به او حمله کرد, ولی داش آکل چنان به مچ دست او زد که قمه از دستش
پريد. از صدای آنها دسته ای گذرنده به تماشا ايستادند, ولی کسی جرات پيش آمدن يا
ميانجيگری را نداشت.
داش آکل با لبخند گفت:
برو, برو بردار, اما به شرط اينکه ايندفعه غرس تر نگهداری, چون امشب می خوام خورده
حسابهايمان را پاک بکنم!
کاکا رستم با مشت های گره کرده جلو آمد, و هردو به هم گلاويز شدند. تا نيم ساعت روی
زمين می غلتيدند, عرق از سر و رويشان می ريخت, ولی پيروزی نصيب هيچ کدام نمی شد.در
ميان کشمکش سر داش آکل به سختی روی سنگفرش خورد, نزدةک بود که از حال برود.
کاکارستم هم اگرچه به قصد جان می زد ولی تاب مقاومتش تمام شده بود.اما درهمين وقت
چشمش به قمه داش آکل افتاد که در دسترس او واقع شده بود, با همه زور و توانايی خودش
آن را از زمين بيرون کشيد و به پهلوی داش آکل فروبرد. چنان فروکرد که دستهای هردوشان
از کار افتاد.
بلند کردند, چکه های خون از » تماشاچيان جلو دويدند و داش آکل را به دشواری از زمي
پهلويش به زمين می ريخت. دستش را روی زخم گذاشت, چند قدم خودش را کنار ديوار
کشانيد, دوباره به زمين خورد, بعد اورا برداشته روی دست به خانه اش بردند.
فردا صبح همين که خبر زخم خوردن داش آکل به خانه حاجی صمد رسيد, ولی خان پسر
بزرگش به احوالپرسی او رفت. سر بالين داش آکل که رسيد ديد او با رنگ پريده در
رختخواب افتاده, کف خونين از دهنش بيرون آمده و چشمانش تار شده, به دشواری نفس می
کشيد. داش آکل مثل اينکه در حالت اغما او را شناخت, با صدای نيم گرفته لرزان گفت:
در دنيا... همين طوطی..... داشتم..... جان شما.... جان طوطی.... اورا بسپريد... به...
دوباره خاموش شد, ولی خان دستمالی ابريشمی را درآورد, اشک چشمش را پاک کرد. داش
آکل از حال رفت و يک ساعت بعد مرد.
همه اهل شيراز برايش گريه کردند.
ولی خان قفس طوطی را برداشت و به خانه برد.
عصر همان روز بود, مرجان قفس طوطی را جلوش گذاشته بود و به رنگ آميزی پر و بال,
نوک برگشته و چشمهای گرد بی حالت طوطی خيره شده بود. ناگاه طوطی با لحن داشی با
لحن خراشيده ای گفت:
مرجان... مرجان... تو مرا کشتی... به که بگويم... مرجان... عشق تو... مراکشت.
صادق هدایت
-
سگ ولگرد(صادق هدایت)
چند دکان کوچک نانوايی, قصابی, عطاری, دو قهوه خانه و يک سلمانی که همه آنها برای سد
جوع و رفع احتياجات خيلی ابتدايی زندگی بود تشکيل ميدان ورامين را می داد. ميدان و
آدمهايش زير خورشيد قهار, نيم سوخته, نيم بريان شده, آرزوی اولين نسيم غروب و سايه
شب را می کردند. آدمها, دکانها, درختها و جانوران از کار و جنبش افتاده بودند. هوای گرمی
روی سر آنها سنگينی می کرد و گرد وغبار نرمی جلو آسمان لاجوردی موج می زد, که به
واسطه آمد و شد اتومبيلها پيوسته به غلظت آن می افزود.
يک طرف ميدان درخت چنار کهنی بود که ميان تنه اش پوک و ريخته بود, ولی با سماجت
هرچه تمامتر شاخه های کج وکوله نقرسی خود را گسترده بود و زير سايه برگهای خاک
آلودش يک سکوی پهن بزرگ زده بودند, که دو پسربچه در آنجا به آواز رسا, شيربرنج و
تخمه کدو می فروختند. آب گل آلود غليظی از ميان جوی جلوی قهوه خانه, به زحمت
خودش را می کشاند و رد می شد.
تنها بنايی که جلب نظر را می کرد برج معروف ورامين بود که نصف تنه استوانه ای ترک ترک
آن با سر مخروطی پيدا بود. گنجشک هايی که لای درز آجرهای ريخته آن لانه کرده بودند,
آنها هم از شدت گرما خاموش و چرت می زدند فقط صدای ناله سگی فاصله سکوت را می
شکست. اين سگ اسکاتلندی بود که پوزه کاه دودی و به پاهايش خال سياه داشت, مثل اينکه
در لجنزار دويده و به او شتک زده بود. گوشهای بلبله, دم براغ, موهای تابدار چرک داشت و
دوچشم باهوش آدمی در پوزه پشم آلود او می درخشيد. در ته چشمهای او يک روح انسانی
ديده می شد, در نيم شبی که زندگی او را فراگرفته بود يک چيز بی پايان در چشمهايش موج
می زد و پيامی باخود داشت که نمی شد آنرا دريافت, ولی پشت نی نی چشم او گير کرده بود.
آن نه روشنايی و نه رنگ بود, يک چيز باورنکردنی مثل همان چيزی که در چشمان آهوی
زخمی ديده می شود بود, نه تنها يک تشابه بين چشمهای او و انسان وجود داشت, بلکه يک
نوع تساوی ديده می شد. دو چشم ميشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزه يک سگ
سرگردان ممکن است ديده شود. ولی به نظر می آمد نگاههای دردناک پر از التماس او را کسی
نمی ديد و نمی فهميد! جلو دکان نانوايی پادو اورا کتک می زد, جلو قصابی شاگردش به او
سنگ می پراند, اگر زير سايه اتومبيل پناه می برد, لگد سنگين کفش ميخ دار شوفر از او
پذيرايی می کرد. وزمانی که همه از آزار رو خسته می شدند, بچه شيربرنج فروش لذت
مخصوصی از شکنجه او می برد. در مقابل هر ناله ای که می کشيد يک پاره سنگ به کمرش
می خورد و صدای قهقهه او پشت ناله سگ بلند می شد ومی گفت: بد مسب صاحاب!
مثل اينکه همه آدمهای ديگر با او همدست بودند و به طور موزی و آب زيرکاه او را تشويق
می کردند, می زدند زير خنده. همه محض رضای خدا او را می زدند و به نظرشان خيلی
طبيعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرين کرده و هفتاد جان دارد برای ثواب بچزانند.
بالاخره پسر بچه شير برنج فروش به قدری پاپی او شد که حيوان ناچار به کوچه ای که طرف
برج می رفت فرار کرد, يعنی خودش را با شکم گرسنه, به زحمت کشيد و در راه آبی پناه برد.
سر را روی دودست خود گذاشت, زبانش را بيرون آورد, در حالت نيم خواب و نيم بيداری,
به کشتزار سبزی که جلويش موج می زد تماشا می کرد. تنش خسته بود و اعصابش درد می
کرد, در هوای نمناک راه آب, آسايش مخصوصی سر تا پايش را فرا گرفت. بوهای مختلف
سبزه های نيمه جان, يک دانه کفش کهنه نم کشيده بوی اشياء مرده و جاندار در بينی او
يادگارهای درهم و دوری را زنده کرد. هردفعه که به سبزه زار دقت می کرد, ميل غريزی او
بيدار می شد و يادبودهای گذشته را در مغزش از سر نو جان می داد, ولی اين دفعه به قدری
اين احساس قوی بود, مثل اينکه صدايی بيخ گوشش او را وادار به جنبش و جست و خيز می
کرد. ميل مفرطی حس کرد که در اين سبز ها بدود و جست بزند.
اين حس موروثی او بود, چه همه اجداد او در اسکاتلند, ميان سبزه آزادانه پرورش ديده بودند.
اما تنش به قدری کوفته بود که اجازه کمترين حرکت را به او نمی داد. احساس دردناکی
آميخته با ضعف و ناتوانی به او دست داد. يک مشت احساسات فراموش شده, گم شده همه به
هيجان آمدند. پيشتر او قيود و احتياجات گوناگون داشت. خودش را موظف می دانست که به
صدای صاحبش حاضر شود, که شخص بيگانه و يا سگ خارجی را از خانه صاحبش بتاراند,
که با بچه صاحبش بازی بکند, با اشخاص شناخته چه جور تابکند, با غريبه چه جور رفتار
بکند, سر موقع غذا بخورد, به موقع معين توقع نوازش داشته باد. ولی حالا تمام اين قيدها از
گردنش برداشته شده بود.
همه توجه او منحصر به اين شده بود که با ترس و لرز از روی زبيل, تکه خوراکی به دست
بياورد و تمام روز را کتک بخورد و زوزه بکشد, اين يگانه وسيله دفاعی او شده بود. سابق, او
با جرات, بی باک, تميز و سرزنده بود, ولی حالا ترسو و توسری خور شده بود, هر صدايی
ک ۴ه می شنيد و يا چيزی نزديک او تکان می خورد, به خودش می لرزيد, حتی از صدای
خودش وحشت می کرد. اصلا او به کثافت و زبيل خو گرفته بود. تنش می خاريد, حوصله
نداشت که کيک هايش را شکار بکند ويا خودش را بليسد. او حس می کرد که جزو خاکروبه
شده و يک چيزی در او مرده بود, خاموش شده بود.
از وقتی که در اين جهنم دورافتاده بود, دو زمستان می گذشت که يک شکم سير غذا نخورده
بود, يک خواب راحت نکرده بود, شهوتش و احساساتش خفه شده بود, يک نفر پيدا نشده
بود که دست نوازشی روی سر او بکشد, يک نفر توی چشمهای اونگاه نکرده بود.گرچه
آدمهای اينجا ظاهرا شبيه صاحبش بودند, ولی به نظر می آمد که احساسات و اخلاق و رفتار
صاحبش با اينها زمين تا آسمان فرق دارد.
در روياهای خودش غرق شده بود, ياد مادرش افتاد و برادرش و بازيهايی که در آن باغچه سبز
با هم می کردند. نصف شب پات از صدای ناله خودش از خواب پريد. هراسان بلندشد, در
چندين کوچه پرسه زد, ديوارها را بو کشيد و مدتی ويلان و سرگردان در کوچه ها گشت.
بالاخره گرسنگی شديدی احساس کرد. به ميدان که برگشت بوی خوراکی ها ی جوربه جور
به مشامش رسيد. بوی گوشت شب مانده, بوی نان تازه و ماست, همه آنها با هم مخلوط شده
» بود, ولی او درعين حال حس می کرد که مقصر است و وارد ملک ديگران شده, بايد از اي
آدمهايی که شکل صاحبش بودند گدايی بکند واگر رقيب ديگری پيدا نشود که او را بتاراند,
کم کم حق مالکيت اينجا را به دست بياورد و شايد يکی از اين موجوداتی که خوراکی در
دست آنها بود, از او نگهداری بکند.
پات حس می کرد وارد دنيای جديدی شده که نه آنجا را از خودش می دانست و نه کسی به
احساسات و عوالم او پی می برد. چند روز اول را به سختی گذرانيد. ولی بعد کم کم عادت
کردو بعلاوه سر پيچ کوچه, دست راست جايی را که سراغ کرده بود که آشغال و زباله در آنجا
خالی می کردند و درميان زباله ها بعضی تکه های خوشمزه مثل استخوان, چربی, پوست, کله
ماهی و خيلی از خوراکی های ديگر که نمی توانست تشخيص دهد پيدا می شد. و بعد هم
باقی روز را جلوی قصابی و نانوايی می گذرانيد. چشمش به دست قصاب دوخته شده بود,
ولی بيش از تکه های لذيذ کتک می خورد, و با زندگی گذشته فقط يک مشت حالات مبهم و
محو و بعضی بوها برايش باقی مانده بود و هروقت به او خيلی سخت می گذشت, درين
بهشت گمشده خود يک نوع تسليت و راه فرار پيدا می کرد و بی اختيار خاطرات آن زمان
جلوش مجسم می شد.
ولی چيزی که بيشتر از همه پات را شکنجه می داد, احتياج به نوازش بود. او مثل بچه ای بود
که همش توسری خورده و فحش شنيده, اما احساسات رقيقش هنوز خاموش نشده. چشمهای
او اين نوازش را گدايی می کرد و حاضر بود جان خودش را بدهد, درصورتی که يکنفر با او
اظهار محبت کند و يا دست روی سرش بکشد.
مست شدن پات باعث بدبختی او شده بود. چون صاحب پات نمی گذاشت او از خانه بيرون
رود و دنبال سگهای ماده بيفتد, از قضا يک روز پاييز صاحبش با دونفر ديگر که پات آنها را
می شناخت و اغلب به خانه شان آمده بودند, در اتومبيل نشستند و پات را صدا زدند و در
کنارشان نشاندند. پات چندين بار با صاحبش با اتومبيل مسافرت کرده بود, ولی در اين روز او
مست بود و شور و اضطراب مخصوصی داشت. بعد از چند ساعت راه در همين ميدان, پياده
شدند. صاحبش با آن دونفر ديگر از همين کوچه کنار برج گذشتند ولی اتفاقی بوی سگ ماده
ای پات را يک مرتبه ديوانه کرد و او را به سوی باغی کشاند و.... همين که به خودش آمد به
جستجوی صاحبش رفت. ولی او را پيدا نکرد. آيا صاحبش رفته بود؟ چطور پات می توانست
بی صاحب, بی خدايش زندگی بکند؟ چون صاحبش برای او حکم خدا را داشت...
در حالی که خاطرات گذشته را درذهن مرور می کرد و درحالی که بسيار گرسنه بود, درهمين
وقت يکی از اتومبيل ها با سر و صدا و گرد وخاک, وارد ميدان ورامين شد. مردی از اتومبيل
پياده شد, به طرف پات رفت و دستی روی سر حيوان کشيد, اين مرد صاحبش نبود. پات گول
نخورده بود, ولی چطور يک نفر پيدا شد که او را نوازش کرد؟ آن مرد برگشت و دوباره دستی
روی سر پات کشيد و حرکت کرد و پات دنبالش راه افتاد. آن مرد داخل آن اتاقی شد که پات
خوب می شناخت و پر از خوراکی بود. روی نيمکت کنار ديوار نشست. برايش نان گرم,
ماست و تخم مرغ و خوراکی های ديگر آوردند. آن مرد تکه های نان را ماستی می کرد و جلو
او می انداخت. پات اول به تعجيل و بعد آهسته تر آن نان ها را می خورد و چشمهای ميشی
خوش حالت و پر از عجز خودش را از روی تشکر به صورت آن مرد دوخته بود و دمش را
می جنباند. آيا در بيداری بود يا خواب می ديد؟ پات يک شکم غذا خورد و بی آنکه با کتک
باشد. آيا ممکن بود که صاحب جديدی پيدا کرده باشد؟ آن مرد بلند شد. رفت در همان کوچه
برج, کمی آنجا مکث کرد و بعد از کوچه های پيچ و واپيچ گذشت. پات هم به دنبالش, تا
اينکه از آبادی خارج شد, رفت در همان خرابه ای که چند تا ديوار داشت و صاحبش هم تا
آنجا رفته بود. شايد اين آدمها هم بوی ماده خودشان را جستجو می کردند. پات کنار سايه
ديوار انتظار او را کشيد . بعد از راه ديگر به ميدان برگشتند.
آن مرد باز هم دستی روی سر او کشيد و رفت دريکی از اتومبيلها که پات می شناخت
نشست. پات جرات نمی کرد بالا برود, کنار اتومبيل نشسته بود, به او نگاه می کرد.
يکمرتبه اتومبيل ميان گرد و غبار به راه افتاد. پات هم بی درنگ دنبال اتومبيل با تمام قوا شروع
به دويدن کرد. نه, او اين دفعه ديگر نمی توانست اين مرد را از دست بدهد. له له می زد و با
وجود دردی که در بدنش حس می کرد با تمام قوا دنبال اتومبيل شلنگ بر می داشت و می
دويد. اما اتومبيل از او تندتر می رفت. اتومبيل از آبادی دور شد و از ميان صحرا گذشت. پات
دوسه بار به اتومبيل رسيد ولی باز عقب افتاد. اتومبيل از او تندتر می رفت. او اشتباه کرده بود,
علاوه بر اين که به اتومبيل نمی رسيد, ناتوان و شکسته شده بود. دلش ضعف می رفت و
يکمرتبه حس کرد که اعضايش از اراده او خارج شده و قادر به کمترين حرکت نيست. تمام
کوشش او بيهوده بود. اصلا نمی دانست چرا دويده, نمی دانست به کجا برود, نه راه پس
داشت و نه راه پيش. ايستاد, له له می زد, زبانش از دهنش بيرون آمده بود. جلو چشمهايش
تاريک شده بود, با سر خميده, با زحمت خودش را از کنار جاده کشيد و رفت در يک جوی
کنار کشتزار, شکمش را روی ماسه داغ و نمناک گذاشت, و با ميل غريزی خودش که هيچ
وقت گول نمی خورد, حس کرد که ديگر از اينجا نمی تواند تکان بخورد. سرش گيج می
رفت, افکار و احساساتش محو و تيره شده بود, درد شديدی در شکمش حس می کرد و در
چشمهايش روشنايی ناخوشی می درخشيد. در ميان تشنج و پيچ و تاب, دستها و پاهايش کم
کم بی حس می شد, عرق سردی تمام تنش را فراگرفت. يک نوع خنکی ملايم و مکيفی بود...
نزديک غروب سه کلاغ گرسنه بالای سر پات پرواز می کردند, چون بوی پات را از دور شنيده
بودند, يکی از آنها با احتياط آمد نزديک او نشست, به دقت نگاه کرد, همين که مطمئن شد
پات هنوز کاملا نمرده است, دوباره پريد. اين سه کلاغ برای درآوردن دو چشم ميشی او آمده
بودند.
-
سه قطره خون
صادق هدايت
"ديروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آيا همانطوريكه ناظم وعده داد من حالا ب ه كلي معالجه شده ام و هفتة ديگر
آزاد خواهم شد ؟ آيا ناخوش بوده ام ؟ يكسال است ، در تمام اين مدت هر چه التماس مي كردم كاغذ و قلم
ميخواستم بمن نميدادند . هميشه پيش خودم گمان مي كردم هرساعتي كه قلم و كاغذ ب ه دستم بيفتد چقدر چيزها
كه خواهم نوشت … ولي ديروز بدون اينكه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردند . چيزيكه آنقدر آرزو مي
كردم، چيزيك ه آنقدر انتظارش را داشتم ..! اما چه فايده _ از ديروز تا حالا هرچه فكر مي كنم چيزي ندارم كه
بنويسم. مثل اينست كه كسي دست مرا مي گيرد يا بازويم بي حس مي شود . حالا كه دقت ميكنم مابين خطهاي
« . سه قطره خون » : درهم و برهمي كه روي كاغذ كشيده ام تنها چيزي كه خوانده ميشود اينست
………………………………………… ………………………………………… ………
آسمان لاجوردي، باغچه سبز و گلهاي روي تپه باز شده، نسيم آرامي بوي گلها را تا اينجا ميآورد . ولي چه »
فائده ؟ من ديگر از چيزي نميتوانم كيف بكنم، همه اينها براي شاعرها و بچه ها و كسانيكه تا آخر عمرشان بچه
ميمانند خوبست _ يكسال است كه اينجا هستم، شبها تا صبح از صداي گربه بيدارم، اين ناله هاي ترسناك، اين
حنجرة خراشيده كه جانم را به لب رسانيده ، صبح هم هنوز چشممان باز نشده كه انژكسيون بي كردار ..! چه
روزهاي دراز و ساعتهاي ترسناكي كه اينجا گذرانيده ام، با پيراهن و شلوار زرد روزهاي تابستان در زير زمين
دور هم جمع ميشويم و در زمستان كنار باغچه جلو آفتاب مي نشينيم، يكسال است كه ميان اين مردمان عجيب و
غريب زندگي ميكنم . هيچ وجه اشتراكي بين ما نيست ، من از زمين تا آسمان با آنها فرق دارم ولي ناله ها ،
سكوت ها ، فحش ها، گريه ها و خنده هاي اين آدمها هميشه خواب مرا پراز كابوس خواهد كرد.
………………………………………… ………………………………………… ………
هنوز يكساعت ديگر مانده تا شاممان را بخوريم، از همان خوراكهاي چاپي : آش ماست ، شير برنج ، چلو ، نان »
و پنير ، آنهم بقدر بخور ونمير ، - حسن همة آرزويش اينست ي ك ديگ اشكنه را با چهار تا نان سنگك بخورد ،
وقت مرخصي او كه برسد عوض كاغذ و قلم بايد برايش ديگ اشكنه بياورند . او هم يكي از آدمهاي خوشبخت
اينجاست ، با آن قد كوتاه ، خندة احمقانه ، گردن كلفت ، سرطاس و دستهاي كمخته بسته براي ناوه كشي آفريده
شده ، همة ذرات تنش گواهي ميدهند و آن نگاه احمقانه او هم جار ميزند كه براي ناوه كشي آفريده شده . اگر
محمدعلي آنجا سر ناهار و شام نمي ايستاد حسن همة ماها را ب ه خدا رسانيده بود، ولي خود محمد علي هم مثل
مردمان اين دنياست، چون اينجا را هرچه ميخواهند بگويند ولي يك دنياي ديگرست وراي دنياي مردمان معمولي .
يك دكتر داريم كه قدرتي خدا چيزي سرش نمي شود، من اگر بجاي او بودم يكشب توي شام همه ز ه ر ميريختم
ميدادم بخورند، آنوقت صبح توي باغ مي ايستادم دستم را ب ه كمر ميزدم ، مرده ها را كه ميبردند تماشا مي كردم
_ اول كه مرا اينجا آوردند همين وسو اس را داشتم كه مبادا ب ه من زهر بخورانند ، دست به شام و ناهار نميزدم
تا اينكه م حمد علي از آن ميچشيد آنوقت ميخوردم، شبها هراسان از خواب ميپريدم ، بخيالم كه آمده اند مرا
بكشند. همة اينها چقدر دور و محو شده … ! هميشه همان آدمها، همان خوراكها ، همان اطاق آبي كه تا كمركش
آن كبود است .
" دو ماه پيش بود يك ديوانه را در آ ن زندان پائين حياط انداخته بودند، با تيله شكسته شكم خودش را پاره
كرد، روده هايش را بيرون كشيده بود با آنها بازي مي كرد . ميگفتند او قصاب بوده ، ب ه شكم پاره كردن عادت
داشته . اما آن يكي ديگر كه با ناخن چشم خودش را تركانيده بود ، دستهايش را از پشت بسته بودند . فرياد
ميكشيد و خون به چشمش خشك شده بود . من ميدانم همة اينها زير سر ناظم است :
" مردمان اينجا همه هم اينطور نيستند. خيلي از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند
شد. مثلا" اين صغرا سلطان كه در زنانه است، دو سه بار مي خواست بگريزد ، او را گرفتند . پيرزن است اما
صورتش را گچ ديوار ميمالد و گل شمعداني هم سرخابش است .
خودش را دختر چهارده ساله ميداند ، اگر معالجه بشود و در آينه نگاه بكند سكته خواهد كرد، بدتر از همه تقي
خودمان است كه ميخواست دنيا را زير و رو بكند و با آنكه عقيده اش اينست كه زن باعث بدبختي مردم شده و
براي اصلاح دنيا هر چه زن است بايد كشت، عاشق همين صغرا سلطان شده بود.
همة اينها زير سر ناظم خودمان است . او دست تمام ديوانه ها را از پشت بسته ، هميشه با آن دما غ بزرگ
و چشمهاي كوچك به شكل وافوريها ته باغ زير درخت كاج قدم ميزند. گاهي خم مي شود پائين درخت را نگاه
مي كند ، هر كه او را ببيند ميگويد چه آدم بي آزار بيچاره اي كه گير يكدسته ديوانه افتاده . اما من او را مي
شناسم. من ميدانم آنجا زير درخت سه قطره خون روي زم ين چكيده . يك قفس جلو پنجره اش آويزان است ،
قفس خالي است ، چون گربه قناريش را گرفت، ولي او قفس را گذاشته تا گربه ها ب ه هواي قفس بيايند و آنها را
بكشد.
" ديروز بود دنبال يك گربة گل باقالي كرد : همينكه حيوان از درخت كاج جلو پنجره اش بالا رفت ، ب ه قراو ل
دم در گفت حيوان را با تير بزند . اين سه قطره خون مال گربه است ، ولي از خودش كه بپرسند مي گويد مال
مرغ حق است .
" از همة اينها غريب تر رفيق و همسايه ام عباس است ، دو هفته نيست كه او را آورد ه اند ، با من خيلي گرم
گرفته ، خودش را پيغمبر و شاعر ميداند. مي گويد كه هركاري، بخصوص پيغمبري ، بسته به بخت و طالع است.
هر كسي پيشانيش بلند ب اشد، اگر چيزي هم بارش نباشد، كارش مي گيرد و اگر علامة دهر باشد و پيشاني
نداشته باشد بروز او ميافتد . عباس خودش را تارزن ماهر هم ميداند . روي يك تخته سيم كشيده بخيال خودش
تار د رست كرده و يك شعر هم گفته كه روزي هشت بار برايم مي خواند . گويا براي همين شعر او را به اينجا
آورده اند ، شعر يا تصنيف غريبي گفته :
" دريغا كه بار دگر شام شد ،
" سراپاي گيتي سيه فام شد ،
" همه خلق را گاه آرام شد ،
" مگر من، كه رنج و غمم شد فزون .
" جهان را نباشد خوشي در مزاج ،
" بجز مرگ نبود غمم را علاج ،
" وليكن در آن گوشه در پاي كاج ،
" چكيده است بر خاك سه قطره خون "
ديروز بود در باغ قدم ميزديم . عباس همين شعر را ميخواند، يك زن و يك مرد و يك دختر جوان بديدن او
آمدند. تا حالا پنج مرتبه است كه مي آيند . من آنها را ديده بودم و مي شناختم، دختر جوان يكدسته گل آورده
بود. آن دختر ب ه من ميخنديد ، پيدا بود كه مرا دوست دارد ، اصلا ب ه هواي من آمده بود ، صورت آبله روي
عباس كه قشنگ نيست ، اما آن زن كه با دكتر حرف ميزد من ديدم عباس دختر جوان را كنار كشيد و ماچ كرد.
………………………………………… ………………………………………… ………
" تا كنون نه كسي بديدن من آمده و نه برايم گل آورده اند، يكسال است . آخرين بار سياوش بود كه ب ه ديدنم
آمد، سياوش بهترين رفيق من بود . ما با هم همسايه بوديم ، هر روز با هم ب ه دارالفنون مي رفتيم و با هم بر مي
گشتيم و درسهايمان را با هم مذاكره مي كرديم و در موقع تفريح من به سياوش تار مشق ميدادم . رخساره دختر
عموي سياوش هم كه نامزد من بود اغلب در مجلس ما مي آمد . سياوش خيال داشت خواهر رخساره را بگيرد .
اتفاقا" يكماه پيش از عقد كنانش زد و سياوش ناخوش شد . من دو سه بار به احوالپرسيش رفتم ولي گفتند كه
حكيم قدغن كرده كه با او حرف بزنند. هر چه اصرار كردم همين جواب را دادند. من هم پاپي نشدم.
" خوب يادم است ، نزديك امتحان بود ، يك روز غروب كه ب ه خانه برگشتم، كتابهايم را با چند تا جزوة
مدرسه روي ميز ريختم همينكه آمدم ل باسم را عوض بكنم صداي خالي شدن تير آمد. صداي آن بقدري نزديك
بود كه مرا متوحش كرد ، چون خانة ما پشت خندق بود و شنيده بودم كه در نزديكي ما دزد زده است . ششلول
را از توي كشو ميز برداشتم و آمدم در حياط ، گوش بزنگ ايستادم ، بعد از پلكان روي بام رفتم ولي چيزي
بنظرم نرسيد . وقتيكه بر ميگشتم از آن بالا در خانة سياوش نگاه كردم ، ديدم سياوش با پيراهن و زير شلواري
ميان حياط ايستاده. من با تعجب گفتم :
" سياوش تو هستي ؟"
او مرا شناخت و گفت :
" بيا تو كسي خانه مان نيست ."
" صداي تير را شنيدي؟"
" انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره كرد كه بيا، ومن با شتاب پائين رفتم و در خانه شان را زدم .
خودش آمد در را روي من باز كرد . همين طور كه سرش پائين بود و بزمين خيره نگاه ميكرد پرسيد :
" تو چرا بديدن من نيامدي؟"
" من دو سه بار به احوال پرسيت آمدم ولي گفتند كه دكتر اجازه نميدهد. "
" گمان مي كنند كه من ناخوشم ، ولي اشتباه ميكنند ."
دوباره پرسيدم :
"اين صداي تير را شنيدي ؟"
" بدون اينكه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پاي درخت كاج و چيزي را نشان داد . من از نزديك نگاه
كردم ، سه چكه خون تازه روي زمين چكيده بود.
" بعد مرا برد اطاق خودش ، همة درها را بست، روي صندلي نشستم ، چراغ را روشن كرد و آمد روي
صندلي مقابل من، كنار ميز نشست . اطاق او ساده ، آبي رنگ و كمركش ديوار كبود بود . كنار اطاق يك تار
گذاشته بود . چند جلد كتاب و جزوة مدرسه هم روي ميز ريخته بود . بعد سياوش دست كرد از كشو ميز يك
ششلول درآورد بمن نشان داد . از آن ششلول هاي قديمي دسته صدفي بود، آن را در جيب شلوارش گ ذاشت و
گفت:
" من يك گربة ماده داشتم، اسمش نازي بود . شايد آنرا ديده بودي، از اين گربه هاي معمولي گل باقالي بود .
با دو تا چشم درشت مثل چشم هاي سرمه كشيده . روي پشتش نقش و نگارهاي مرتب بود مثل اينكه روي كاغذ
آب خشك كن فولادي جوهر ريخته باشند و بعد آنر ا از ميان تا كرده باشند . روزها كه از مدرسه برميگشتم نازي
جلو ميدويد، ميو ميو مي كرد، خودش را ب ه من ميماليد، وقتيكه مينشستم از سر و كولم بالا مي رفت، پوزه اش را
بصورتم ميزد، با زبان زبرش پيشانيم را مي ليسيد و اصرار داشت كه او را ببوسم . گويا گربة ماده مكارتر و
مهربان تر و حساس تر از گربة نر است . نازي از من گذشته با آشپز ميانه اش از همه بهتر بود، چون خوراكها از
پيش او در مي آمد، ولي از گيس سفيدخانه، كه كيابيا بود و نماز ميخواند و از موي گربه پرهيز مي كرد، دوري
ميجست . لابد نازي پيش خودش خيال مي كرد كه آدمها زر نگتر از گربه ها هستند و همه خوراكيهاي خوشمزه و
جاهاي گرم و نرم را براي خودشان احتكار كرده اند و گربه ها بايد آنقدر چاپلوسي بكنند و تملق بگويند تا بتوانند
با آنها شركت بكنند.
" تنها وقتي احساسات طبيعي نازي بيدار ميشد و بجوش مي آمد كه سر خروس خونالود ي بچنگش ميافتاد
و او را ب ه يك جانور درنده تبديل مي كرد . چشمهاي او درشت تر مي شد و برق ميزد، چنگالهايش از توي غلاف
در ميآمد و هر كس را كه ب ه او نزديك ميشد با خرخرهاي طولاني تهديد مي كرد . بعد، مثل چيزيكه خودش را
فريب بدهد، بازي در ميآورد . چون با همة قوة تصور خودش كلة خروس را جانور زنده گمان مي كرد، دست زير
آن ميزد، براق ميشد، خودش را پنهان مي كرد، در كمين مي نشست، دوباره حمله مي كرد و تمام زبر دستي و
چالاكي نژاد خودش را با جست و خيز و جنگ و گريزهاي پي در پي آشكار مينمود . بعد از آنكه از نمايش خسته
ميشد ، كلة خ ونالود را با اشتهاي هر چه تمامتر ميخورد و تا چند دقيقه بعد دنبال باقي آن ميگشت و تا يكي دو
ساعت تمدن مصنوعي خود را فراموش مي كرد، نه نزديك كسي مي آمد، نه ناز مي كرد و نه تملق ميگفت .
" در همان حالي كه نازي اظهار دوستي ميكرد ، وحشي و تودار بود و اسر ار زندگي خودش را فاش نمي
كرد، خانه ما را مال خودش ميدانست ، و اگر گربه غريبه گذارش ب ه آنجا ميافتاد ، بخصوص اگر ماده بود مدتها
صداي فيف، تغير و ناله هاي دنباله دار شنيده مي شد.
" صدائي كه نازي براي خبر كردن ناهار ميداد با صداي موقع لوس شدنش فرق داشت . نعر ه اي كه از
گرسنگي ميكشيد با فريادهائي كه در كشمكشها ميزد و مرنو مرنوي كه موقع مستيش راه مي انداخت همه باهم
توفير داشت . و آهنگ آنها تغيير مي كرد : اولي فرياد جگر خراش ، دويمي فرياد از روي بغض و كينه، سومي يك
نالة دردناك بود كه از روي احتياج طبيعت مي ك شيد، تا بسوي جفت خودش برود . ولي نگاههاي نازي از همه چيز
پر معني تر بود و گاهي احساسات آدمي را نشان ميداد، بطوريكه انسان بي اختيار از خودش ميپرسيد : در پس
اين كلة پشم آلود، پشت اين چشمهاي سبز مرموز چه فكرهائي و چه احساساتي موج ميزند !
" پارسال بهار بود كه آن پيش آمد هولناك رخ داد . ميداني در اين موسم همه جانوران مست ميشوند و به
تك و دو ميافتند، مثل اينست كه باد بهاري يك شور ديوانگي در همه جنبندگان ميدمد . نازي ما هم براي اولين بار
شور عشق بكله اش زد و با لرزه اي كه همة تن او را به تكان ميانداخت ، ناله هاي غم انگيز مي كشيد . گربه هاي
نر ناله هايش را شنيدند و از اطراف او را استقبال كردند . پس از جنگها و كشمكشها نازي يكي از آنها را كه از
همه پر زورتر و صدايش رساتر بود به همسري خودش انتخاب كرد. در عشق ورزي جانوران بوي مخصوص
آنها خيلي اهميت دارد براي همين است كه گربه هاي لوس خانگي و پاكيزه در نزد مادة خودشان جلوه اي ندارند .
برعكس گربه هاي روي تيغة ديوارها، گربه هاي دزد لاغر ولگرد و گرسنه كه پوست آنها بوي اصلي نژادشان را
ميدهد طرف توجه مادة خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازي و جفتش عشق خودشان را به
آواز بلند مي خواندند . تن نرم و نازك نازي كش و واكش ميآمد، در صورتيكه تن ديگري مانند كمان خميده ميشد
و ناله هاي شادي مي كردند . تا سفيدة صبح اينكار مداومت داشت . آنوقت نازي با موهاي ژوليده ، خسته و كوفته
اما خوشبخت وارد اطاق ميشد.
" شبها از دست عشقباز ي نازي خوابم نميبرد، آخرش از جا در رفتم، يك روز جلو همين پنجره كارمي
كردم. عاشق و معشوق را ديدم كه در باغچه ميخراميدند . من با همين ششلول كه ديدي، در سه قدمي نشان رفتم .
ششلول خالي شد و گلوله به جفت نازي گرفت . گويا كمرش شكست ، يك جست بلند برداشت و بدون اينك ه صدا
بدهد يا ناله بكشد از دالان گريخت و جلو چينة ديوار باغ افتاد و مرد.
"تمام خط سير او لكه هاي خون چكيده بود . نازي مدتي دنبال او گشت تا رد پايش را پيدا كرد، خونش را
بوئيده و راست سر كشتة او رفت . دو شب و دو روز پاي مرده او كشيك داد. گاهي با دستش او را لمس مي كرد،
مثل اينكه باو ميگفت : " بيدار شو، اول بهار است . چرا هنگام عشقبازي خوابيدي ، چرا تكان نميخوري؟ پاشو ،
پاشو! " چون نازي مردن سرش نمي شد و نميدانست كه عاشقش مرده است.
" فرداي آنروز نازي با نعش جفتش گم شد . هرجا را گشتم، از هر كس سراغ او را گرفتم بيهوده بود . آيا
نازي از من قهر كرد، آيا مرد ، آيا پي عشقبازي خودش رفت ، پس مردة آن ديگري چه شد؟
" يكشب صداي مرنو مرنو همان گربة نر را شنيدم ، تا صبح ونگ زد ، شب بعد هم ب ه همچنين ، ولي صبح
صدايش ميبريد . شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائي ب ه همين درخت كاج جلو پنجره ام خالي كردم .
چون برق چشمهايش در تاريكي پيدا بود ناله طويلي كشيد و صدايش بريد . صبح پائين درخت سه قطره خون
چكيده بود . از آنشب تا حالا هر شب ميآيد و با همان صدا ناله ميكشد . آنهاي ديگر خوابشان سنگين است
نميشنوند. هر چه ب ه آنها مي گويم ب ه من ميخندند ولي من ميدانم ، مطمئنم كه اين صداي همان گربه است كه
كشته ام . از آنشب تا كنون خواب ب ه چشمم نيامده، هر جا ميروم ، هر اطاقي ميخوابم ، تمام شب اين گربة بي
انصاف با حنجرة ترسناكش ناله ميكشد و جفت خودش را صدا ميزند.
امروز كه خا نه خلوت بود آمدم همانجائيكه گربه هر شب مينشيند و فرياد ميزند نشانه رفتم ، چون از برق
چشمهايش در تاريكي ميدانستم كه كجا مي نشيند . تير كه خالي شد صداي نالة گربه را شنيدم و سه قطه خون از
آن بالا چكيد. تو كه بچشم خودت ديدي، تو كه شاهد من هستي ؟
" در اين وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند.
رخساره يكدسته گل در دست داشت. من بلند شدم سلام كردم ولي سياوش با لبخند گفت :
" البته آقاي ميرزا احمد خان را شما بهتر از من مي شناسيد ، لازم ب ه معرفي نيست ، ايشان شهادت ميدهند
كه سه قطره خون را به چشم خودشان در پاي درخت كاج ديده اند .
" بله من ديده ام. "
" ولي سياوش جلو آمد قه قه خنديد ، دست كرد از جيبم ششلول مرا در آورد روي ميز گذاشت و گفت :
" ميدانيد ميرزا احمد خان نه فقط خوب تار ميزند و خوب شعر مي گويد، بلكه شكارچي قابل ي هم هست،
خيلي خوب نشان ميزند .
" بعد به من اشاره كرد، من هم بلند شدم و گفتم :
" بله امروز عصر آمدم كه جزوة مدرسه از سياوش بگيرم ، براي تفريح مدتي ب ه درخت كاج نشانه زديم ،
ولي آن سه قطره خون مال گربه نيست مال مرغ حق است . ميدانيد كه مرغ حق سه گندم از مال صغير خورده و
هر شب آنقدر ناله ميكشد تا سه قطره خون از گلويش بچكد ، و يا اينكه گربه اي قناري همسايه را گرفته بوده و
او را با تير زده اند و از اينجا گذشته است ، حالا صبر كنيد تصنيف تازه اي كه در آورده ام بخوانم ، تار را
برداشتم و آواز را با ساز جور كرده اين اشعار را خواندم :
"دريغا كه بار دگر شام شد ،
"سراپاي گيتي سيه فام شد ،
"همه خلق را گاه آرام شد ،
" مگر من ، كه رنج و غمم شد فزون .
" جهان را نباشد خوشي در مزاج ،
" بجز مرگ نبود غمم را علاج ،
"وليكن در آن گوشه در پاي كاج ،
"چكيده است بر خاك سه قطره خون ."
به اينجا كه رسيد مادر رخساره با تغير از اطاق بيرون رفت ، رخساره ابروهايش را بالا كشيد و گفت : " اين
ديوانه است . "
بعد دست سياوش را گرفت و هر دو قه قه خنديدند و از در بيرون رفتند و در را برويم بستند .
" در حياط كه رسيدند زير فانوس من از پشت شيشة پنجره آنها را ديدم كه يكديگر را در آغوش كشيدند و
بوسيدند ."
-
صورتكها
صادق هدايت
منوچهر دست راست را زير چانه اش زده روي نيمكت والميده بود، سيماي او افسرده، چشمهاي او خسته و
نگاه او پي در پي به لنگر ساعت و لباسي كه در روي صندلي افتاده بود قرار مي گرفت و از خودش مي پرسيد:
«. آيا خجسته امشب به بال خواهد رفت؟ من كه هرگز نمي توانم »
هوا تيره وخفه بود، باران ريز سمجي مي باريد و روي آب لبخندهاي افسرده ميانداخت كه زنجير وار درهم مي
پيچيدند و بعد كم كم محو مي شدند . شاخه درختها خاموش و بي حر ك ت زير باران مانده بود .تنها صداي
يكنواخت چكه هاي بار ان در ته ناودان حلبي شنيده ميشد . از آن هواهاي سنگين و دلچسب بود كه روي قلب را
فشار مي دهد و آدم آرزو مي كند كه دور از آبادي در كنج دنجي باشد و كمي آهسته پيانو بزند . اين منظره به
طرز غريبي با افكار منوچهر ا خت وجور مي آمد. همه فكر منوچهر بدون اراده دور يك سالك كوچك پرواز مي
كرد. سالك كوچكي كه آنقدر بجا گوشه لب خجسته واقع شده بود و بر خوشگلي او افزوده بود . چشمهاي ميشي
گيرنده، دندانهاي سفيدي كه هر وقت مي خنديد با رشادت آنها را بي رون ميانداخت، سر كوچك، فكر كوچك و آن
نگاه بي گناه مثل نگاه بره اي كه بسلاخ خانه مي برند ، براي منوچهر او يك بت يا يك عروسك چيني لطيف بود كه
مي ترسيد به آن دست بزند و كنف ت شود . از روزيكه با خجسته آشنا شده بود، او را به طرز وحش يانه اي دوست
داشت. هر حركت او براي منوچهر پر از معني، پر از دلربايي بود وفكر متاركه با او به نظرش غير ممكن مي آمد.
ولي ديروز عصر بود كه فرنگيس خواهر بزرگش با چشمهاي اشك آلود وارد اطاق شد و بعد از يكمشت گله به
اگر تو خجسته را بگيري آبروي چندين و چندساله ما بباد ميرود . ديگر نمي توان يم با مردم مراوده » : او گفت
و «! داشته باش يم. جلو همه خوار وسر شكست خواهيم شد كه بگويند برادرت خجسته مترس ابوالفتح را گرفته
عكسي در آورد به او داد كه همه نقشه هاي منوچهر را ضايع و خراب كرد . عكس خجسته بود با چشمهاي خمار
مست كه در بغل ابوالفتح افتاده بود . از ديدن اين عكس دود از سر منوچهر بلند ش د، آيا براي خاطر او با خانواده
اش بهم نزده ؟ حالا اين سر شكستگي را چه بكند؟ نه مي توانست از خجسته چشم بپوشد و نه اينكه دوباره او را
ببيند. در هر صورت تمام اميدها و افكاري كه شالوده آينده خود را روي آن بنا كرده بود اين عكس نيست ونابود
كرد.
آشنايي آنها در سينما شروع شد . هر دفعه كه چراغها روشن ميشد، به هم نگاه مي كردند . تا اينكه در موقع
خروج از سينما با هم حرف زدند و چيزيكه از ساعت اول منوچهر را شيفته خجسته كرد سادگي او بود در
همانجا اقرار كرد كه شبهاي دوشنبه به سينما مي آ يد و سه شب دوشنبه ديگر اين ملاقات ت كرار شد تا شب سوم
منوچهر او را با اتومبيل خود در خيابان لختي به خانه اش رسانيد . باندازه اي منوچهر فريفته خجسته شده بود
كه همه معايب ومحاسن او، همه حركاتش، سليقه وحتي غلطهاي املايي كه در كاغذ هايش مي كرد براي منوچهر
بهتر از آن ممكن نبود. اين يك ماهي كه با هم آشنا بودند بهترين دوره زندگي او بشمار ميرفت.
اولين بار كه خجسته به خانه او در همين اطاق آمد، گرامافن را كوك كرد . صفحه (سرناتا) را گذاشت و مدتها در
با يكديگر نقشه آينده خودشان را مي ريختند . « وكا » دامن او گريه كرد چقدر در اطاق تنها يا در اطاق كوچك كافه
منوچهر هميشه پيشنهادش اين بود كه با او برود به املاكش در مازندران، كنار رودخانه يك كوشك كوچك تميز
بسازد و با هم زندگي بكنند . اين پيشنهاد موافق سليقه وپسند خجسته نبود، كه مايل بود در تهران باشد، به مد
جديد لباس بپوشد و تابستانها با اتومبيل در زرگنده به گردش ب رود و در مجالس رقص حاضر بشود . با وجود
مخالفت خانواده اش منوچهر تصميم گرفته بود كه خجسته را بزني بگيرد و براي اتمام حجت با پدرش داخل
مذاكره شد . ولي پدر او ازآن شاهزاده كهنه ها بود با افكار پوسيده كه موضوع صحبتش هميشه از معجزه انبياء
و حكايتهاي معجزه آسا كه از مسافرتهاي خودش نقل مي كرد بود و دور اطاق در قفسه ها شيريني چيده بود ،
پيوسته چشمهايش مي دويد و آرواره هايش مي جنبيد و شكر خدا را مي كرد كه اينهمه نعمت آفريده و معده قوي
باو داده . ازين تصميم منوچهر بي اندازه خشمناك شد و پس از مشاجره سختي منوچهر خانه پدري را ترك كرد،
چون تصميم او قطعي بود.
درين يكماه اخير چيزيكه طرف توجه و موضوع صحبت خجسته و منوچهر بود بال كلوب ايران بود . منوچهر
براي خودش لباس كشتيباني تهيه كرده بود ، اما خجسته لباس خودش را به او نمي گفت، چون مي خواست در
همان شب بال او را غافلگير بكند . ولي اين عكس مشئوم اين عكسي كه ديروز خواهرش فرنگيس براي او آورد نه
تنها منوچهر را از رفتن به بال م نصرف كرد بلكه همه اميدها وآرزويش را خراب كرد و فورا به خجسته كاغذ
نوشت كه ديگر حاضر نيست او را ببيند .اما اين كافي نبود اول تصميم گرفت برود، پيش ابوالفتح، بعد خجسته و
بعد هم خودش را بكشد . بعد از كمي فكر اينكار بنظرش بچگانه آمد ونقشه ديگري براي خودش كشيد . چون او
مي دانست كه بدون خجسته زندگي برايش غير ممكن است و براي اينكه انتقام بكشد تصميم گرفت به هر وسيله
اي كه شده دوباره با خجسته آشتي كند و اين زندگي را كه يك شب توي رختخواب پدرو ماد رش به او داده
بودند با يك شب تاخت بزند، خجسته باشد زهر بخورند و در آغوش هم بميرند . اين فكر بنظرش خيلي قشنگ و
شاعرانه بود.
مثل اينكه حوصله اش تنگ شد، منوچهر سيگاري آتش زد وبلند شد بدون اراده دور اطاق شروع كرد به راه رفتن.
ناگهان جلو صندلي ك ه لباس ملاحي او روي آن افتاده بود ايستاد ، صورتكي كه براي امشب خريده بود برداشت
نگاه كرد شبيه صورت خندان و چاقي بود با دهن گشاد . با خودش فكر كرد: امشب ساعت نه و نيم همه در آن
تالار بزرگ هستند .آيا خجسته هم خواهد رفت؟ از اين فكر قلبش تند زد، چون هيچ استبعاد نداشت كه با خجسته
يكنفر ديگر شايد با ابوالفتح برود و برقصد. بعد از آنهمه شبهاي بي خوابي ، شبهاييكه تا نزديك صبح پشت پنجره
خانه او قدم مي زد روزهاييكه پاي صفحه گرا مافن گريه مي كرد، ساعتهاي دراز، غم انگيز ولي دلربا ، آيا اين
خجسته اي بود كه برايش ميمرد، همان خ جسته كه لب به شراب نميزد، حالا مست و لايعقل در بغل اين مردكه
افتاده بود؟ آيا براي پول و اتومبيل او بود كه اظهار علاقه مي كرد . بخصوص اتومبيل، چون يكي دو بار كه
مذاكره فروش آنرا كرد خجسته جدا متغير شد . در اينوقت صداي زنگ تلفن بلند شد ، مدتي زنگ زد، منوچهر
گوشي را برداشت.
«؟ الو..كجاست »
«؟ آنجا كجاست »
«... منوچهر شه اندوه »
«؟ خودشان هستند »
«! بله ..بفرمائيد »
«.. از ساعت ده الي يازده كسي مي خواهد راجع به كار فوق العاده مهمي با شما گفتگو بكند و »
منوچهر از بي حوصلگي گوشي را دوباره آويزان كرد و نگذاشت كه حرفش را تمام كند. صداي اين مرد را نمي
شناخت، آيا او را مسخره كرده بودند؟ آيا موضوع رمز با كسي دارد؟ منوچهر از آن كساني بود ك ه در بيداري
خواب هستند، راه مي روند، و هزار كار مي كنند ولي فكرشان جاي ديگر است . از ديروز اين حس در او بيشتر
شده بود .از خودش مي پرسيد : اين شخص كه بوده ؟ كس ديگري نمي توانست باشد مگر خجسته كه ميخواهد
بيايد هزار جور قسم دروغ بخورد وثابت كند كه اي ن عكس را دشمنانش درست كرده اند . ولي آيا جاي ترديد باقي
بود؟ آيا يك مرتبه گول خوردن كافي نبود؟ از ساعت ده تا يازده حتما اوست چون علاقه مرا نسبت به خودش
مي دان د و اين را هم مي داند كه بعد از اين پيش آمد امشب به بال نخواهم رفت، او هم لابد نميرود، ميخواهد بيايد
اينجا ولي آيا من مي توانم در را برويش ببندم يا بيرونش كنم؟ براي منوچهر شكي باقي نبود كه خجسته امشب
خواهد آمد و براي اينكه بي علاقگي و بي اعتنايي خودش را نس بت به او نشان بدهد، تصميم گرفت كه برود به
بال. اگر چه نيم ساعت هم باشد تا ب ه گوش خجسته برسد و بداند كه براي اين پيش آمد از تفريح بال خودش را
محروم نكرده.
منوچهر چراغ را روشن كرد ومشغول تيز كردن تيغ ژيلت شد . ساعت ده بود كه اتومبيل فيات منوچهر در باغ
كلوب ايران جلو عمارت ايستاد، و او با لباس كشتيباني سفيد از آن پياده شد.
تالار شلوغ و صداي موزيك تانگو بلند بود، همه مهمانان با لباسهاي جور بجور لباسهاي گوناگون بوي عطر
سفيدآب ودود سيگار در هوا پراكنده بود . منوچهر تا آخر رقص دور زد دو سه نفر از دوستانش را با لباسهاي
مختلف شناخت، ولي آشنايي نداد .از شنيدن اين تانگوي اسپانيولي عوض اينكه در او ميل رقص را تهييج بكند
افكار غم انگيزي برايش توليد كرد . ياد روزهايي افتاد كه با ماگ بود و بعضي تكه هاي زندگي فرنگ او را بيادش
آورد، اين آهنگ همه آنها را بيش از حقيقت در نظر او جلوه داد . از اطاق بيرون رفت وارد اطاق بوفه شد، جلو
نوشگاه (بار) دو گيلاس ويسكي سدا پشت هم نوشيد. حالش بهتر شد، دوباره به تالار رقص برگشت.
درين بين زني بلباس م فيستو(اهريمن) با شنل سياه و صورتك به شكل چيني آمد و كنار او ايستاد . ولي منوچهر
بقدري حواسش پرت بود كه متوجه او نشد . جمعيت زيادي در آمد وشد بود . ساز پشت هم ميزد، مفيستو جلو
منوچهر آمد و گفت:
«؟ نميرقصي »
منوچهر صداي خجسته را شناخت ولي خودش را به نشنيدن زد ، خواست رد شود، خجسته بازوي او را گرفت و
با هم بطرف اطاق ي كه پهلوي تالار بود رفتند . در آنجا خلوت بود ، يك زن و يك پيرمرد كنج اطاق نشسته بودند و
يك مرد چاق هم كه لباس راجه هندي پوشيده بود خودش را باد مي زد . منوچهر بدون اراده روي صندلي راحتي
نشست. خجسته هم روي دسته پهن آن قرار گرفت بعد به پشت منوچهر زد و گفت:
«؟ به هه اوه! از دماغ شير افتاده! هيچ ميداني بي تربيتي كردي؟ يك خانم ترا دعوت كرد و با او نرقصيدي »
« ... »
امروز عصر به تو تلفن كردم كه ساعت ده خانه بماني ، كسي بديدنت ميآيد . چرا نماندي؟ مي دانستم كه از »
«. لجبازي با من هم شده تو به بال ميآيي
از اين حرف مثل اي ن بود كه سقف اطاق روي سر منوچهر فرود آمد و پي برد كه تا چه اندازه اين كله كوچك
خجسته به سست يها و روحيه او پي برده در صورتيكه هنوز خجسته را نمي شناخت و چشم بسته تسليم او شده
بود. درين ساعت همه عشق و علاقه او نسبت به خجسته تبديل به كينه شده بود. خجسته باز پرسيد:
لباس من چطور است؟
منوچهر بعد از كمي تامل :
«! چه لباس برازنده اي پوشيدي، خوب روحيه ات را مجسم مي كند »
«؟ منوچ، تو راستي گمان كردي كه آن عكس درست است »
«! پس نه غلط است..مال از ما بهتران است »
«. به تو گفته بودم كه پارسال پسر خاله ام شيريني مرا خورده بود »
«؟ اما لباست »
«؟ چطور »
همان لباس تافته اي كه دو ماه پيش از لاله زار خريدي كه رويش خال سياه دارد، توي عكس همان به تنت »
«. است
آخر يك چيزهايي هست ، اگر تو مي دانستي ! من هيچ وقت جرات نمي كردم كه برايت بگويم ولي تصميم گرفته »
«؟ بودم كه پيش از عروسي مان به تو بگويم. آيا مي شود دو نفر با هم راست حرف بزنند
«؟ پس حالا اقرار مي كني كه در تمام اين مدت به من دروغ مي گفتي »
نه مي خواهم بگويم من هميشه فكر كرده ام . آيا ممكن است كه دو نفر ولو دو دقيقه هم باشد صاف وپوست »
«؟ كنده همه احساسات و افكار خودشان را بهم بگويند
«. گمان مي كنم از پشت صورتك بهتر بشود راست گفت »
«؟ من از خود مي پرسيدم آيا حقيقتا تو مرا دوست داشتي يا نه »
«.. دوست داشتم ولي »
«؟ درست است، اما در تمام اين مدت آيا به من دروغ نميگفتي، آيا مرا از ته دل دوست داشتي »
تو براي من مظهر كس ديگر بودي، ميداني هيچ حقيقتي خارج از وجود خودمان نيست . در عشق اين مطلب بهتر »
معلوم ميشود، چون هر كسي با قوة تصور خودش كس ديگر را دوست دارد و اين از قوة تصور خودش است كه
كيف ميبرد نه از زني كه جلو اوست و گمان ميكند كه او را دوست دارد . آن زن تصور نهاني خودمان است، يك
« . موهوم است كه با حقيقت خيلي فرق دارد
«. من درست نفهميدم »
ميخواهم بگويم كه تو براي من موهوم يك موهوم ديگر هستي، يعني تو بكسي شباهت داري كه او موهوم اول »
« . من بود. برايت گفته بودم كه پيش از تو من ماگ را دوست داشتم
« ؟ همان دختري كه توي دانسينگ با او آشنا شدي »
« . خود اوست »
« ؟ او را از من بيشتر دوست داشتي »
ترا دوست داشتم چون شبيه او بودي . ترا ميبوسيدم و در آغوش ميكشيدم بخيال او . پيش خودم تصور »
ميكردم كه اوست و حالا هم با تو بهم زدم چون تو كه نمايندة موهوم من بودي يادگار آن موهوم را چركين
« . كردي
« ! مردها چه حسود و خودپسند هستند »
« . زنها هم دروغگو و مزورند »
مگر من مال تو نبودم، مگر خودم را تسليم تو نكردم؟ چرا بقول خودت به موهوم اهميت ميگذاري؟ دنيا دمدمي »
است، دو روز ديگر ماها خاك ميشويم . چرا سر حرفهاي پوچ وقتمان را تلف بكنيم؟ چيزيكه ميماند همان خوشي
است، وقت را بايد غنيمت شمرد. باقيش پوچ است و بعد افسوس دارد.
افسوس… افسوس … كه اين حرف را از ته دل نميزني، شماها آنقدر هم استقلال روح نداريد، حرفهاي ديگران »
« . را مثل صفحة گرامافن تكرار ميكنيد
در اينوقت دو نفر مرد كه يكي لباس مستوفي هاي قديم را پوشيده بود و ديگري لباس كردي در برداشت نزديك
آنها شدند، همينكه گذشتند خجسته گفت:
با همة اين حرفها ميداني وقتمان تنگ است . از امشب زندگي من بكلي عوض شده ، با خانواده ام بهم زده ام و »
ديگر هيچ چيز برايم اهميت ندارد . ميخواهي باور كن، ميخواهي هم باور نكن، ولي براي آخرين بار اختيارم را
«. ميدهم بدستت. هر چه بگوئي خواهم كرد
يكمرتبه دوستيت را بمن ثابت كردي كافي است . من توي اين شهر انگشت نماي مردم شدم. از فردا بايد با همين »
«. صورتك توي كوچه ها بگردم تا مرا نشناسند
گفتم كه حاضرم، همين الان، ميخواهي برويم آنجا در ملكت، دور از شهر براي خودمان زندگي بكنيم . اصلا »
« ! بشهر هم بر نميگرديم
با حرارت مخصوصي اين جمله را گفت، چون درين موقع پردة نقاشي كه در خانة پدر بزرگش ديده بود جلو
چشم او مجسم شد كه جنگلي را نشان ميداد با درختان انبوه، با يك تكه آسمان آبي كه از لاي شاخه ها پيدا بود .
اين پرده بنظر او خيلي شاعرانه بو د، در خيال خودش مجسم كرد كه دست بچه اي كه شكل دهاتي هاست و
گونه هاي سرخ دارد گرفته آنجا گردش ميكند. و آن بچه اي است كه بعد پيدا خواهد كرد. در صورتيكه اين پيشنهاد
فكر انتقام منوچهر را آسان كرد، سرش را بلند كرد و گفت:
« . همين الان ميرويم »
از جايشان بلند شدن د. منوچهر جلو نوشگاه يك گيلاس ويسكي ديگر سر كشيد . از پله ها كه پائين ميرفتند خجسته
گفت:
« . اگر همينطور با صورتك برويم با مزه است، منكه صورتكم را بر نميدارم »
هر دو آنها جلو اتومبيل جا گرفتند . اتومبيل بوق زد و راه افتاد . از كوچه هاي خلوت نمناك كه گذشت تندتر كرد و
بدون تأمل از دروازة شميران بيرون رفت . پشت آن چند بار سوت كشيدند، ولي اتومبيل در جادة مازندران جست
ميزد اثر ويسكي، هواي باراني و اين پيش آمدها، خون را بسرعت در بدن منوچهر دوران ميداد . مثل اين بود كه
نيروي حياتي او دو برابر شده بود و قوة مخصوصي در خود ش حس ميكرد . هوا تاريك و فقط يك نوار سفيد
جلو اتوموبيل روشن بود.
خجسته خودش را به منوچهر چسبانيده بود ، ميخنديد و ميگفت :
« ! كاشكي دفعة آخر يك تانگو با هم رقصيده بوديم »
ولي منوچهر گوش بحرف او نميداد ، شانه هايش را بالا انداخت و بسرعت هر چه تمامتر اتوموبيل را ميراند .
خجسته خواست دوباره چيزي بگويد، اما باد در دهن او پر شد . دره ها و تپه ها بطرز غريبي بزرگ ميشدند و از
جهت مخالف سير اتوموبيل رد ميشدند . ناگاه چرخها لغزيدند، اتوموبيل دور خودش گرديد و صداي غرش آهن،
فولاد و شكستن شيشه در فضا پيچيد و اتوموبيل در پرتگ اه كنار جاده افتاد . بعد يكمرتبه صدا خاموش شد، تنها
شعله هاي آبي رنگ از روي شكستة آن بلند ميشد.
صبح يكمشت گوشت سوخته و لش اتومبيل كنار جاده افتاده بود . كمي دورتر دو صورتك پهلوي هم بود، يكي
چاق و سرخ و ديگري زرد و لاغر بشكل چينيها كه بهم دهن كجي كرده بودند.
-
گجسته دژ
صادق هدايت
قصر ماكان بزرگ و محكم داراي سه حصار و هفت بارو بود كه از آهك و ساروج ساخته بودند، و دركمركش
كوه نزديك آسي ويشه جلوي آسمان لاجوردي سر بر افراشته بود.
دويست سال پيش اينجا آباد و پر از ساختمان و خانه بود . در آنزمان هر روز طرف عصر ماكان كاكويه
با پيشاني بلند و سينة فراخ در ايوان قصر و يا در باروي چپ آن كشيك مي كشيد تا دختري كه در رودخانه
خودش را مي شست ببيند، و بالاخره همان دخترك سبب جوانمرگي ماكان گرديد . ولي از آن پس همة نيروهاي
ويران كننده طبيعت و آدمها براي خراب كردن آن دست به يكديگر داده بودند، سبزه هاي ديمي كه از پاي
ديوارهاي نمناك و جرزهاي شكسته روئيده بود، از اطراف خرده خرده آنرا مي خورد و فشار ميداد، طاقها
شكست برداشته بود و ستونها فرو ريخته بود . خاموشي سنگيني روي اين ملك و كشت زارهاي دور آن
فرمانروائي داشت . چون پس از تسلط پسران سام همة زمينها خراب و باير مانده بود . جلوي قصر يك رودخانة
كوچك مانند نوار سمين زمزمه كنان از ميان چمن زمرد گون ماروار ميگذشت و آهسته ناپديد ميگرديد.
اين كوشك ويران را مردم ده گجس ته دژ ميناميدند و آنرا بدشگون ميدانستند . اما كسي نيمدانست
بوسيلة چه افسوني بجاي آن همه شكوه پيشين يك مرد لاغر پير، داراي چشمهاي درخشان، در باروي چپ اين
قصر منزل گزيده بود . اين مرد را خشتون مي ناميدند و از برج خارج نميشد مگر غروب آفتاب . وقتيكه دهكدة
پائين قصر غرق در تاريكي ميشد، آنوقت خشتون خودش را در لبادة سياهي ميپيچيد . از باوري چپ قصر بيرون
مي آمد و روي تپه اي كه مشرف به قصر بود آهسته گردش ميكرد و يا چوب خشك جمع مينمود.
آيا او ديوانه يا عاقل، توانگر و يا تنگدست بود؟ اين را كسي نميدانست، تنها اهالي ده از نگاهش پرهيز مي
كردند، و چيزيكه بر هراس مردم ده افزده بود وجود يك دختر بچه بود كه هر روز عصر ميآمد و جلو قصر در
رودخانه آب تني ميكرد.
يكروز تنگ عصر كه هوا ملايم و طبيعت آرام بود، و يك دسته كبوتر روي آسمان چرخ ميزدند . روشنك
بعادت معمول در رودخانه جلو قصر خودش را ميشست . ناگاه ديد آدمي شبيه رهبانان كه ريش بلند خاكستري و
بيني برگشته داشت و خودش را در لبادة سياهي پيچيده بود باو نزديك شد، دختر هراسان پيراهن خود را
برداشت و روي سينه اش را پوشانيد، آن مرد آهسته جلو آمد و با لبخند گفت:
«؟ دختر جان، اينجا چه ميكني »
روشنك كه مشغول پوشيدن لباسش بود گفت:
«. خودم را ميشويم »
«. دختر جان، بيهوده مترس! من بجاي پدرت هستم »
پدر من خيلي وقت است كه رفته، من خيلي كوچك بودم كه رفت، درست يادم نيست ولي ريش سياهي »
«. داشت، مرا ميبوسيد و روي زانويش مينشاند
«! افسوس، من هم دختركي داشتم »
«؟ شما همان جادوگر گجسته دژ هستيد »
«. اين اسمي است كه مردم رويم گذاشته اند »
مردم پشت سر من و مادرم بد گوئي ميكنند، چون مي بينند كه تنها آب تني ميكنم، مي گويند كه دختر »
«... نبايد
اين مردم ده را مي گوئي بيچاره ها ... از جانوران كمترند، آنچه كه آنها را اداره ميكند، اول شكم و بعد »
«. شهوت است با يكمشت غضب و يكمشت بايد و نبايد كه كور كورانه بگوش آنها خوانده اند
ولي من نميتوانم از آب چشم بپوشم، من براي آب ميميرم . وقتيكه شنا ميكنم، مثل اينست كه همة »
پرندگان، همة طبيعت با من گفتگو مي كنند؛ دلم ميخواست همة روزهايم را جلو دريا باشم، زمزمة آب با من حرف
«. ميزند مرا ميخواند و بسوي خودش ميكشاند، شايد من بايستي ماهي شده باشم
آدميزاد جهان كين است . ما مختصر همة جانورانيم، همة احساسات آنها در ما هست و بعضي از آنها »
«. در ما غلبه دارد. بايد آنرا كشت
براي اينكه ماهي را بكشم، بايد خودم را بكشم. چون از دريا و از آب كه دور ميشوم مثل اينست كه »
«. يك تكه از هستي من آنجا درخيز آب دريا موج ميزند و اندوه بي پايان مرا ميگيرد
«. ولي تو آنقدر جوان و بچه هستي! گوشه نشيني براي پيران است، وقتيكه از كار و جنبش مي افتند »
« دلم ميخواست يك ماهي ميشدم و شنا مي كردم، هميشه شنا مي كردم »
«. پدر بزرگ من هم همين واسوس را داشت و آخرش غرق شد »
« ... چه مرگ قشنگي! آدم بميرد: آنهم در آب »
نه، او كاملا نمرده ... چون آنچه كه بقاي روح مي گويند حقيقت دارد . باين معني كه روح و يا خاصيتهائي »
از آن در بچة اشخاص حلول مي كند . و پدر بزرگ من بچه داشت، پس بكلي نمرده است . ولي روح شخصي هر
كسي با تنش ميميرد، چون محتاج به خوراك است و بعد از تن نميتواند زنده بماند . اين دريچه ايست كه عادت و
«. اخلاق و وسواس و ناخوشي هاي پدر و مادر را به بچه انتقال ميدهد
«؟ پس پدر شما هم طلا درست مي كرد »
«؟ نه، او جستجو مي كرد، همة مردم معمولي آنرا جستجو مي كنند، ولي به چه درد ميخورد »
«؟ پس شما طلا درست كرده ايد »
بر فرض هم كه طلا را پيدا كردم، به چه دردم خواهد خورد؟ هفت سال است كه شبها روي زمين نمناك »
بيخوابي مي كشم، توي كتابها اسرار پ يشينيان را جستجو مي كنم، رمزها را ميخوانم و در چنگال آهنين افسوسها
خرد شده ام . عمرم آفتاب لب بام است و شبهايم سفيد است . آنچه كه اكسير اعظم مي گويند، در تو است، در
«. لبخند افسونگرتست نه در دست جادوگر
«. تاكنون كسي با من اينجور حرف نزده، همة مردم بمن خل و ديوانه مي گويند »
«. چون زبان ترا نميفهمند، چون تو نزديكتر به طبيعت هستي و با زبان گنگ آن آشنائي »
راست است كه من بچه ام، ولي زندگيم آنقدر غمناك است . بنظرم گاهي حرفهاي شما را درست »
نميفهمم، آنها لغزنده هستند، ولي ميخواستم خيلي پيش شما بمانم و بحرفهايتان گوش بدهم . اما مادرم تنهاست و
«. همة مردم ده از او بدشان مي آيد. من هم تنها هستم. آنقدر تنها هستم
ما همه مان تنهائيم، نبايد گول خورد، زندگي يك زندان است، زندانهاي گوناگون . ولي بعضيها بديوار
زندان صورت ميكشند و با آن خو دشانرا سرگرم مي كنند بعضيها ميخواهند فرار بكنند، دستشان را بيهوده زخم
مي كنند، و بعضيها هم ماتم مي گيرند ولي اصل كار اينست كه بايد خودمان را گول بزنيم، هميشه بايد خودمانرا
گول بزنيم، ولي وقتي ميآيد كه آدم از گول زدن خودش هم خسته ميشود ... بنظرم امروز زبان در اختيارم نيست،
«. چون سالهاست كه بجز با خودم با كسي ديگر حرف نزده ام و حالا حرارت تازه اي در خودم حس ميكنم
روشنك با تعجب گفت:
«! آه، مادر جانم آمد »
در اينوقت زن بلند بالائي كه چادر سفيد بسرداشت، آهسته نزديك شد، نگاهش را به خشتون دوخته بود.
همينكه جلو آمد چند دقيقه در چشمهاي يكديگر نگاه كردند، ولي زن روي سبزه ها بحالت غش افتاد . دختر كه
آمخته باين بحران بود هراسان دويد، سر مادر را روي زانويش گذاشت و نوازش ميكرد.
خشتون نزديك رفت و با انگشت پيشاني او را لمس كرد. زن بحال آمد، بلند شد و نشست.
خشتون دور ميشد، در صورتيكه نگاه پر از تحسين دختر دنبال او بود.
**********
راجع به اين زن و مرد حكايتهاي شگفت آوري سر زبان مردم ده بود . ميگفتند كه اين مرد اسمش خشتون نيست
و ملاشمعون يهودي است، هفت سال پيش با يكنفر درويش وارد ديلبر شدند و بعد در خرابة گجسته دژ جاي
گزيدند، رفيق ملاشمعون پس از چندي نابود شد و كسي نميدانست چه بسرش آمده . حالت و وضع خشتون اين
مسئله را تآييد ميكرد، بعضي ميگفتند كه او رياضت كش است، روزي يك بادام ميخورد و با ارواح و جن ها
آميزش دارد . برخي معتقد بودند كه از كوه دماوند كبريت احمر آورده و مشغول ساختن كيمياست، رفيقش را
كشته و از روي كتاب جفر و طلسمات او كار مي كند . دسته اي مي گفتند كه در آن بارو گنج پيدا كرده و دو تا
دختر كه در ده گم شده بودند كار او ميدانستند و معتقد بودند كه هر كس در چشمهاي او نگاه بكند افسون خواهد
شد. عده ديگر مي گفتند كه تمام روز را نماز مي خواند و طاعت ميكند . يكنفر قسم ميخورد كه بچشم خودش ديده
كه ملاشمعون كلة مرده از قبرستان دزديده است . و هر وقت نزديك غروب سرو كلة خشتون از پشت تپه نمايان
ميشد مردم ده بسم الله ميگفتند . ولي چيزيكه نميشد انكار كرد اين بود كه چه زمستان و چه تابستان از دود كش
با روي چپ قصر پيوسته دود آبي رنگي بيرون ميآيد.
چهار ماه بود كه روشنك و مادرش خورشيد، در اين ده آمده بودند و در خانة خودشان نزديك گجسته
دژ منزل كرده بودند . اين خانه سالها بود كه خالي و مردود مانده بود . چون يازده سال پيش پدر خورشيد
بواسطة شهرت بدي مجبور شد كه خانه اش را ترك بكند . زيرا مي گفتند كه اين خانه را جن ها سنگساران كرده
اند، در صورتيكه همساية آنها اينكار را كرده بود تا خانه را بقيمت ارزان بخرد و بالاخره معامله شان نشد، ولي
اين خانه بد نام ماند، و شايد مردم ده بمناسبت مجاورت با اين خانه به قصر ماكان گجسته دژ لقب داده بودند.
هشت سال بود كه شوهر خورشيد ب ه طرز مرموزي گم شده بود. چوي باو تهمت زده بودند كه جهود
است. بعد هم از او كاغذ باين مضمون رسيد كه ترا ترك كردم ولي اميدوارم روزي كه بر ميگردم خودم را بهمه
بشناسانم.
خورشيد بعد از آنكه چهار سال در خانة پدرش بود ناخوش سخت شد، ساعتهاي دراز در غش بود و بعد ازين
ناخوشي هر شب در خواب بلند ميشد و راه ميافتاد و بعد بر ميگشت و دوباره ميخوابيد . امسال كه پدرش مرد
اين خانة پرت را در اين ده سهم ارث او دادند . او هم با ماهيانة كمي ك ه داشت آمده بود در اينجا زندگي مي كرد .
ولي از يكطرف شهرت بد اين خانه و از طرف ديگر حالت مرموز خورشيد كه شبها در خواب گردش ميكرد همة
اهل ده را بد گمان كرده بود بطوري كه اين مادر و دختر را همدست خشتون ميدانستند.
**********
پس از ملاقات خشتون با مادر روش نك در همان شب وقتيكه همة جنبندگان خاموش شدند و دهكدة پائين
قصر در خواب غوطه ور شد، خورشيد ب ه عادت هر شب از توي رختخواب بلند شد، با چشمهاي بسته آهسته سر
بالين دخترش رفت، بدقت نفس كشيدن او را گوش داد، سپس چادر سفيدي بسرش پيچيد و با گامهاي ش مرده از
خانه اش بي رون آمد ولي خط سير او امشب عوض شد، پس از كمي تر ديد راه باريك و خطرناكي كه به گجسته
دژ ميرفت در پيش گرفت،
جلو باروي چپ قصر كمي تأمل كرد ولي بعد در چوبي را پس زد و داخل دالان تاريكي شده آنرا پيمود،
در ديگري را طرف دست راست باز كرد و از پنج پلة نمناك پائين ر فت و در سردابه اي وارد شد كه هواي آنجا
سنگين و نمناك بود . پيسوز كوچكي ميان آن ميسوخت، خورشيد كنار اطاق ايستاده، دستهايش را روي هم
گذاشت و سرش را پائين انداخت، ولي صورت استخواني و پاي چشمهاي كبود او جلوي روشنائي كوره ترسناك
مي نمود.
خشتون كوچك و لاغر، با ر يش بلند و لبهاي نازك و پيشاني چين خورده، جلو كوره نشسته بود . با
وجود حرارت آن لبادة چركي بخودش پيچيده بود . و چشمهايش به بوته اي كه روي آتش بود خيره شده بود،
دست راست را با انگشتان بلند روي زانويش گذاشته بود . با وضع اسرار آميز اين مرد، اطاق غار مانند او،
شمشير زنگ زده اي كه بديوار آويزان بود، شيشه و قرع و انبيق، بوي دوايي كه در هوا پراكنده بود، همة آنها با
فقر او جور مي آمد، بطوريكه انسان از روي ناميدي از خودش ميپرسيد آيا چه فكري در پشت پيشاني اين مرد
كه گردن لاغر و كلة بزرگ و استخوان بندي برجسته دارد پرواز مي كند؟
چند دقيقه در خاموشي گذشت بدون اينكه خشتون رويش را برگرداند و به ميهمان تازه وارد نگاه بكند .
سپس بلند شد، آهسته جلو زن رفت و با لحن آمرانه گفت:
هان ميدانستم ... امشب دست خالي آمدي، او را نياوردي ! اما فردا شب از چنگ من جان بدر نميبري، »
فردا شب همي نطور كه دخترت خوابيده . بغلش ميزني، مبادا بيدار بشود، بدقت او را در پتو ميپيچي مي آوري اينجا
... گفتم كه نبايد بيدار بشود، خوب ميشنوي؟ ... اگر در راه تكان خورد، مي ايستي تا دوباره بخوابد، آنوقت او را
«؟ ميآوري توي همين اطاق ميدهي بدست من ... خوب ميشنوي، هان
سر خورشيد پائين تر افتاده بود، بد جوري نفس مي كشيد و چكه هاي عرق از روي شقيقه هايش
سرازير شده بود. خشتون كمي تأمل كرد و دوباره گفت:
«؟ آيا خوب ميشنوي چه ميگويم؟ فردا شب او را ميآوري. حالا فهميدي »
زن با صداي خراشيده گفت:
« ... آري »
برو، از همان راهي كه آمدي برمي گردي . اما فردا شب يادت نميرود، دخترت را ميآوري ... او را مي - »
«. آوري اينجا بدست من مي سپاري
خورشيد كمي تأمل كرد بعد با گامهاي شمرده از در بيرون رفت.
در اينساعت چشمهاي خشتون با پرتو ناخوشي ميدرخشيد . روي لبهاي نازكش لبخند تمسخر آميزي
نقش بست، نز ديك كوره رفت و مايع سبز مايل بزنگاري را كه در بوته بو د نگاه كرد، برگشت بميان سردابه ،
دستهاي استخوانيش را تكان ميداد و ديوانه وار ميگفت:
فردا شب سه قطره خون به اكسير من، به نطفة طلا روح ميد مد. سه قطره خون دختر باكره، فردا شب ..! »
استادانم همه خون جگر خوردن د و به مقصود نرسيدند . آخري آنها بدست خودم كشته شد و همة اسرار
جادوگران مصر و كلده و آشور براي من ماند ... من نتيجة دسترنج آنها را خواهم برد ... هفت سال است كه مانند
مردگان بسر ميبرم، از همة خوشيها چشم پوشيدم، زن و بچه ام را ترك كردم، زير زمين مدفون شدم ... ام ا
فردا... نه، پس فردا از زير زمين بيرون مي آيم و همة اين خوشيهاي روي زمين از آن من خواهد بود ... همة اين
مردمي كه از من بيزارند ب ه خاك پايم ميافتند . آرزو مي كنند كه به آنها فحش بدهم، دامن قبايم را مي بوسند ...
پول... پول... (قهقهة خنده )... طلا پيشم از خاكستر هم پست تر ميشود . همه مرا عقل كل مي پندارند، اسمم ير
زبانهاست. پول، كيف، زن، زمين و آسمان و خداها همه زير نگينم خواهند آمد، فردا شب همة اينها با يه چكه
خون، سه قطره از آخرين خون تن آن دختر ... آري، چرا بدست من كشته نشود؟ چرا قرباني اكسير اعظم نشود؟
البته به تر است از اينكه قربان ي شهوت راني اين مردم معمولي بشود كه به موشكافي روح او پي نميبرند ... ولي
جسم او كه روح ندارد در اختيار من ميماند، مال من است ... (قهقهة خنده ) طلا .. چه فلز نجيبي است، چه رنگ
دلكش و چه صداي مطبوعي دارد ، چه طلسمي است كه دنيا و آخرت و همة ا فسانه هاي بشر دست بسينه دور آن
«!... ميگردند!... طلا... طلا
صداي او در سياه چال پيچيد، ناگهان جلو كوره ايستاده خفه شد و چشمش را ب ه مايع سبز مايل
بزنگاري دوخت و دوباره همان حالت بدبخت فلكزده را بخود گرفت و كنار كوره خزيد.
**********
روز بعد همة وقت خشتو ن صرف درست كردن يك تخت چوبي دراز شد كه جلو كوره آتش پايه هاي
آنرا بزمين كوبيد و پارچة سفيد روي آن كشيد . باولين نگاه تغييرات زياد در وضع غار ديده ميشد : قرع و انبيق با
شيشه هاي گوناگون دور او بود . جلو پيسوز ورق كتاب خطي باز بود كه رويش خطوط هندسي كشيده شده ب ود
و علامتهائي بخط قرمز رويش بود شمشير زنگ زده اي كنج اطاق در دسترس خودش گذاشته بود و روي مايع
سبز مايل بزنكاري ته بوته بخار سفيدي موج ميزد كه طرف توجه خشتون بود و هر دقيقه با بي تابي بر ميگشت
و بدر نگاه ميكرد.
بهمان ساعت شب پيش در باز شده و خورشيد كه چيز سفيد پيچيده اي را بغل گرفته بود وارد شد،
خشتون همينكه او را ديد، بلند شد جلو رفت و بالحن آمرانه اي گفت:
ميدانستم كه او را مي آوري . بده من حالا آزادي، اما مبادا بكسي بروز بدهي؟ تا دو روز ديگر تو »
«. نميتواني حرف بزني، حالا بده بمن
آن سفيد پيچيده را از دست زن گرفت، برد روي تخت چوبي جلو كوره گذاشت، سر خورشيد روي
سينه اش خم شده بود، عرق ميريخت، بعد با گامهاي شمرده از در بيرون رفت.
ولي مثل اينكه دقيقه هاي خشتون قيمتي بود . با شتاب سفيد را پس زد . صورت روشنك با موهاي
ژوليده و مژه هاي بلند از زير آن بيرون آمد ك ه چشمهايش بسته بود و آهسته نفس مي كشيد . خشتون سرش را
نزديك او برد، نفس مرتب او را گوش داد . بچه عرق ميريخت . بعد خشتون شمشير را از گوشة اطاق برداشت،
چيزي زير لب خواند و با نوك شمشير روي زمين، دور تخت را خط كشيد و خودش بالاي سر دختر در خيط
ايستاد. از روي ورق كتابي جلو روشنائي پيسوز شروع كرد بخواندن عزايم . بعد ازآنكه تمام شد دستها و پاهاي
روشنك را محكم به نيمكت بست، شمشير را برداشت و بيك ضربت سر آنرا در گلوي روشنك فرو برد . خون از
گلويش فوران كرد . و بسر و روي خشتون پاشيده شد . او با آستين لباده اش صورت خود را پاك كرد . دوباره
بزبان مرموزي شروع كرد بدعا خواندن. جلو روشنائي كوره با صورت خونالود، چشمهائي كه بي اندازه باز شده
بود و ريش زير چانه اش كه تكان مي خورد، به شكل مرموزي در آمده بود . درين بين روشنك تكان سختي
خورد و سرش از تخت آويزان شد. خشتون از كنار تخت شيشة دهن گشادي را برداشت كه مانند قيف ته آن
باريك مي شد و زير گلوي او نگهداشت . دختر دوباره تكان سخت تري خورد و گردنش كج شد . خشتون س ر
خونالود او را گرفت برگردانيد، ولي در اين وقت چكه هاي خون به ندرت از گلويش ميچكيد و خشتون بدقت هر
چه تمامتر آنها را در شيشه هاي متع دد مي گرفت. شيشة ديگري برداشت، گلوي دختر را فشار داد، بعد پيسوزرا
بلند كرد و نزديك برد و سه قطره از آخرين چكه هاي خون تن او در شيشه چكيد . ولي جلو روشنائي لرزان
پيسوز لكة ماه گرفتة روي پيشاني روشنك را ديد و دخترش را شناخت.
همينكه دختر خود را شناخت هراسان پ يسوز را پرت كرد كه بزمين افتاد و خاموش شد و شيشه اي را
كه در دست داشت بلند كرد و فرياد كشيد:
«. كيميا... كيميا... سه قطره خون... خون دخترم... خون روشنك »
بعد شيشه را چنان فشار داد كه در دستش شكست و خرده هاي آنرا بطرف بوته پرتاب كرد : بوته از
روي سه پايه برگشت، مايع زنگاري آن روي زمين پخش شد و آتش شعله زد:
**********
تا صبح مردم ده هلهله كنان تماشاي دود و آتش را ميكردند كه از گجسته دژ زبانه مي كشيد.
پايان
-
بالاخره بعد از 20 سال زندگی به مهران گفتم که می خواهم از او جدا شوم و دیگر بیشتر از این نمی توانم با مردی که سر هر موضوعی سریع عصبانی می شود ، زندگی کنم.
با گذر زمان رفتار مهران روز به روز بدتر شده بود ، مثلاّ اگر من تصمیم بگیرم با دوستانم بیرون بروم یا وقتی مریض است به اندازه کافی به او توجه نکنم ، او عصبانی و بد اخلاق می شود و از من انتقاد می کند . یا اگر یک شب به رستوران برویم و گوشت کبابی آن زیاد سرخ شده باشد او گارسون را سرزنش میکند دعوا راه می اندازد و شبمان را خراب می کند.
مهران وقتی زیاد مشروب می خورد با ما بدرفتاری می کند و دائم طعنه و کنایه می زند. البته به من یا بچه ها صدمه نمی زند . او در هنگام عصبانیت به وسایل خانه و اتاق کارش لگد می زند و آنها را به اینطرف و آنطرف پرتاب می کند.
این روزها او قول داده که تغییر می کندو دوباره می خواهد مشروب را ترک کند او می گوید ما را دوست دارد و به خاطر بدرفتاری هایش پشیمان است. البته من این حرفها را قبلاّ بارها شنیده ام.
پسرهایم نمی توانند درک کنند که چرا من اینهمه سال او را تحمل کرده ام، ؟ جوابش آسان است : من او را دوست دارم. قبل ها مهران بسیار خوب و مهربان بود.
من درکرج بزرگ شده ام ، پدرم همیشه رئیس خانه بود ، ما بسیار از او می ترسیدیم ، البته او هیچ وقت ما را کتک نمی زد وقتی خشمگین می شد به ما ناسزا می گفت ، فحش می داد و داد و بیداد راه می انداخت. مادرم خانه دار بود و از پدرم بسیار حسلب می برد. موقع برگشتن پدر به خانه به من میگفت : خانه را جمع و جور کن پدرت الان از راه می رسد و عصبانی می شود.
من دانش آموز خوبی بودم ، ولی هیچکس برای رفتن به دانشگاه تشویقم نکرد. پس از دیپلم در شرکتی به عنوان متصدی مشغول کار شدم همین جایی که الان سرپرست بخش منابع انسانی آن هستم. مهران و من برای اولین بار در همین شرکت همدیگر را دیدیم . یک روز که مهران برای تعمیر دستگاهی به شرکت آمده بود ، با هم آشنا شدیم. ما با هم بسیار شاد و خوشحال بودیم البته یک خویشاوندی دور هم داشتیم ما تقریباّ شرایط اجتماعی یکسانی داشتیم و آدم های یکسانی را می شناختیم.
بعد از یکسال آشنایی با هم نامزد شدیم ولی من درباره ازدواج بسیار محتاط بودم. در این دوران بود که متوجه شدم مهران خیلی زود عصبانی می شود . مثلاّ یک روز صبح که داشت صبحانه درست می کرد ، تخم مرغها به ماهیتابه چسبیدند و سوختند او در پشتی خانه را باز کرد و کفگیر و ماهیتابه را به حیاط پرت کرد.
رفتارهای او یک جوری برای من هشدار و زنگ خطر بود ولی من همیشه آنها را توجیه می کردم. همه اتفاقات خیلی زود و پشت سر هم افتاد . ازدواج و بعد از مدت کوتاهی من باردار شدم که برایم شوک بزرگی بود وقتی فهمیدیم که من دوقلو باردار هستم بسیار هیجان زده شدیم. پس از فهمیدن بارداری من آن هم دوقلو مهران هر شب با دوستانش بیرون می رفت و مشروب می خورد.
من امیدوار بودم بعد از بدنیا آمدن بچه ها اوضاع بهتر شود ، برای مدتی هم همینطور بود . مهران احساس مسئولیت میکرد ، کهنه ی بچه ها را عوض می کرد ، در دادن شیشه شیر بچه ها همکاری می کرد، و وقتی بزرگتر شدند در حیاط پشتی با آنها فوتبال بازی می کرد. ولی رفتار عصبی و غیر منطقی او نیز همچنان ادامه داشت و گاهی بروز می کرد.
من همواره در زندگی می کوشیدم بفهمم چه کارهایی است که اگر انجام دهم او عصبانی می شود تا آنها را تکرار نکنم ولی زیاد موفق نمی شدم.
پسرها نیز از اخلاق بنسخت اذیت می شدند و از فریادهای دائمی او متنفر بودند: ( صدای موزیک را کم کنید ) ، ( وسایل ورزشی تان را جمع کنید ) و .........
بعضی روزها وقتی از سر کار به خانه می آمدم بچه ها با وحشت و چشمانی که انگار از خدقه درآمده بود نزد من می آمدند و می گفتند بهتر است به پدر نزدیک نشوی ، از او دوری کن او بسیار عصبانی است ، کار دستت می دهد.
می دانید من ازدواج نکرده ام که بدبخت شوم ، من ازدواج نکرده ام که طلاق بگیرم و جدا شوم. ولی مثل اینکه چاره ای ندارم.
مهران 44 ساله غمگین و افسرده از زندگی خود سخن می گوید:
من آدم سبک مغزی بودم. من پسرهایم را بسیار دوست داشتم و نمی خواستم آنها را از دست بدهم. خیلی ناراحتم که باسارااینقدر بد و ناشایست رفتار کردم.می خواهم ثابت کنم که می توانم تغییر کنم و عصبانیتم را برای همیشه کنار بگذارم. من قبلاّ مشروب خوردنم را ترک کرده ام ولی فکر نمی کنم فقط مشروب خوردن دلیل مشکلاتمان باشد. من می دانم که خیلی سریع عصبانی می شوم، توهین میکنم.خیلی زود جوش می آورم هر چیز کوچکی در یک چشم به هم زدن مرا از جا به در می کند ، مثلاّ وقتی تلویزیون مسلبقه قهرمانی والیبال را نشان نمی دهد یا پسرم کلیدها را در اتومبیل جا می گذارد ، طوری رفتار می کنم که انگار دنیا به آخر رسیده است.
پدر من یک مشروب خور عصبی بود . او بیشتر عمر خود را یا در خواب بود یا فریاد می زد. مادرم همیشه به من و خواهر کوچکترم سفارش می کرد که ساکت باشیم و مزاحم او نشویم تا ناراحت نشود. ما هیچوقت در خانه صحبت نمی کردیم ، نمی خندیدیم،هیچ کاری را به عنوان خانواده انجام نمی دادیم. من حتی یک خاطره خوشایند از دوران کودکی ام ندارم. وقتی دبیرستانی بودم پدرم به یک افسردگی جدی مبتلا شد، وبه مدت چند سال گاهی در خانه و گاهی در آسایشگاه به سر می برد. وقتی که 20 ساله بودم پدرم می خواست خودکشی کند که این واقعاّ برای من وحشتناک بودو اثر بسیار بدی روی من گذاشت. تنها نقطه ی مثبتی که پدرم داشت و من از او به ارث برده بودم توانایی فنی بود . زمانی که با سارا آشنا شدم او این مسئله را تشخیص داد که من به خوبی از پس کارهای فنی برمی آیم.سارا اولین زنی بود که مرا به طور جدی پذیرفت و باور کرد . کسی که به احساس من اهمیت داد. من خیلی سریع عاشق او شدم.
وقتی ساراحامله شد من هنوز آمادگی پدر شدن را نداشتم و وقتی فهمیدم که یک دوقلو در راه داریم واقعاّ گیج شدم و دچار نابسامانی فکری شدم. من حتی برای یک بچه هم نگران بودم چه برسد به دوتا !!!
ما پولدار نبودیم ولی زندگی آبرومندی داشتیم،ولی با این اتفاق دیگر زمانی نبود که من نگران پول نباشم. قبل از ازدواج من راحت می توانستم باسارا ارتباط برقرار کنم و حرف بزنم ولی پس از ازدواج حرف زدن با او خیلی سخت شده بود. او بیشتر سکوت می کرد. من احساس می کردم که او کمترین اولویت را برای عشق و دوست داشتن من قائل است، و چیزهای دیگر مثل پسرهایمان ، دوستانش ، شغلش و ...... را به من ترجیح می دهد .
وقتی بچه ها کوچک بودند من تلاش می کردم پدر خوبی باشم ولی ساراهمیشه از کمکهای من ایراد می گرفت . پوشک بچه را عوض می کردم ،سارا آنها را باز می کرد و دوباره خودش می بست ، و دائم مرا سرزنش می کرد که چرا کارها را درست انجام نمی دهم. من خیلی از این موضوع ناراحت و عصبانی می شدم ، زندگی ما به همین شکل ادامه داشته است تا اینکه سارا برای اولین بار تقاضای طلاق کرد و من نیز فکر می کردم طلاق بهترین چیزی بود که می توانست اتفاق بیفتد.
بر حسب تصادف یک روز در یک کتابخانه به کتابی به نام ازدواج برخوردم ، کتاب را برداشتم و فصل ( کمک به خود ) آنرا باز کردم ، نشستم و صفحه به صفحه آن را خواندم. این کتب به من این آگاهی و بینش را داد که پس از 20 سال زندگی من واقعاّ هنوز به آن تعهد دارم و نمی توانم به این راحتی آن را خراب کنم یا خود را از آن خلاص کنم.
سخنان مشاور:
با وجود شک و تردید سارا در مورد نجات ازدواجشان من یقیناّ احساس می کنم که جای امیدواری هست. درست است که مهران قبلاّ یکبار مشروب را ترک کرده بود و دوباره شروع کرده بود ، ولی الان احساس پشیمانی می کرد و به این نتیجه رسیده بود که چقدر برایش ضرر دارد. و آمادگی هر قدم مثبتی را داشت.
سارا و مهران مشکلات مشابهی داشتند ، نظیر : ناتوانی در بیان احساسات ، افکار ، نیازهایشان ، به عهده گرفتن اشتباهات همدیگر و تصمیم گیری بر اساس پیش فرض ها و گمان های خودشان.
سارا تلاش می کرد به خواسته های مهران توجه کند در حالیکه خودش و خواسته هایش نادیده گرفته می شد. او باید روی این موضوع کار کند که نه فقط بیشتر به خودش اهمیت بدهد بلکه خواسته هایش را بشناسد و آنها را طلب کند. این یک توصیه مهم است به تمام کسانی که در خانه ای بزرگ شده اند که توجه زیادی به آنها نمی شده و مادر همیشه از یک شوهر سرسخت و بداخلاق فرمانبرداری کرده و به بچه ها توجه زیادی نمی کرده است.
مهران نیز شرایط بهتری نداشت. پدر و مادرش الگوی بدی برای او بوده اند. رفتار مهران عمیقاّ متأثر از نحوه تربیتش در دوران کودکی بود. خودکشی پدرش در دوران نوجوانی وی ضربه روحی سختی به او زده بود، و با توجه به این فشارهای روحی او به توجه و عشق نیاز بسیار داشت. وقتی سارایه جای توجه به او به چیزهای دیگر می رسید مهران احساس می کرد که سارااو را طرد کرده است ، و مانند دوران کودکی اش برای کسی اهمیت ندارد.
من اعتقاد دارم که مهران مانند پدرش از افسردگی رنج می برد ، این بیماری در مردها اغلب خود را به صورت عصبانیت و زودرنجی نشان می دهد. من به او توصیه می کنم که حتماّ به یک روانپزشک مراجعه کرده و تحت درمان دارویی قرار گیرد تا شرایط روانی و خلقی اش تنظیم شود.
من یک برنامه ی درمانی تهیه کردم ، برای اینکه ساراو مهران بهتر خود را بشناسند ، با احساسات واقعی خود بیشتر آشنا شوند و این توانایی را داشته باشند که برای خود ارزش و احترام بیشتری قائل شوند.
هر کدام از آنها باید یک دفترچه یادداشت تهیه کند و تمام موضوعات ، بحث ها و مسائلی را که برایش اتفاق می افتد در آن یادداشت کند، احساسات و حالات و تغییرو تحولات جسمانی را که برایش لتفاق می افتد دقیق در آن بنویسد و با دقت آنها رابررسی کند و به آنهافکر کند.
آنها این برنامه را پذیرفتند و قول دادند که با دقت آن را انجام دهند.
یک روز سارا دچار معده درد شد ،آن را یادداشت کرد و با دقت به بررسی آن پرداخت و وقتی که دلیلش را فهمید آن را با ملایمت با مهران در میان گذاشت و به او گفت : من دوست ندارم تو عصبانیتت را به دیگران منتقل کنی ، این مرا هراسان ، ناامید و ناراحت می کند. لطفاّ اشتباهاتت را قبول کن و دست از تحقیر کردن من بردار. مهران با توجه به تمریناتی که انجام می داد و همچنین درمان دارویی ، خود را آماده کرده بود که هشدارها را بپذیرد. او نفسی کشید و به خود گفت : من این کار را انجام می دهم ، آری من تغییر می کنم. او پذیرفته بود که نوشیدن الکل به تفکراتش لطمه وارد کرده و قبول کرد که اشتباه کرده است و برای سارا و پسرانش دوران سختی را به وجود آورده است.
آنها هردو فهمیدند که وقتی اختلافی به وجود می آید باید کمی تاّمل کنند ، خود را آرام کرده و بیشتر فکر کنند تا عکس العمل نادرستی از آنها سر نزند. این استراتژی به طور شگفت انگیزی جواب داد.
سارا توانا شد که نیازهایش را به شوهرش بگوید ، مهران به اشتباهاتش پی برد و با توجه به درمان دارویی ، افسردگی اش روز به روز کاهش پیدا کرد. و با تلاش هر دوی آنها رابطه شان روز به روز به شرایط متعادل نزدیکتر می شد . مهران می گفت ما حالا مصالحه و مهربانی را یاد گرفته ایم. و هردو می گفتند : ما پشت و پناه هم هستیم نه رودررو و مقابل هم.