سلام دوستان گلم . حالتون چطوره ؟
دوستان عزیز میخوام ، خواهر عزیزم یک مقاله در مورد نماز نوشته که راغب شدم براتون بنویسم . امیوارم خوشتون بیاد .
نماز
دوباره حس غریب دلتنگی که ناشی از غبار و زنگار دنیوی است حباب بغضی شده و در دوراهی تبعیدگاه و دیار آشنا چنگ به گلویم می اندازد . می دانم که از کوک در آمده ام و باید که خود را هر چه سریعتربدان جام شراب ازلی برسانم .
تشنه ام و در این وادی وانفسا در اوج حیرت و سر در گمی با ابلیس زمانه دست و پنجه نرم می کنم . محیط این دایره ی پر از نقش و نگار هر چه بیشتر تنگ میشود و مرا به خود می فشارد .
ریسمانی طلایی رو به روی دیدگانم ظاهر میشود ، خیز بر می دارم تا بدان وصل شوم اما ریسمان را بالا می کشند و از من دورش می کنند با نا امیدی به اطراف می نگرم آخر چه کنم تا از این محدودیت و از این منجلاب دردناک رها شوم ؟
هر لحظه ای که می گذرد با دیوها و هیولاهای جدیدی رو به رو میشوم تلاشم بر این است که از آن ها دوری گزینم و خود را در پس معلومات اندکم پنهان کنم زمان به تندی می گذرد و من چه بی گدار به آب میزنم . شیاطین با انواع حربه ها و دسیسه ها وارد میشوند و من بی سلاح را در بر میگیرند ، چاره ای نمیبینم و نا خوداگاه با هر یک از آن ها مجبور به سفر میشوم ؛ آه خداوندا درد دلم را بشنو در آن زندان تنگ و تاریک چه جواهراتی برایم به ارمغان آوردند و مرا با شادی بسیار به درون آن جواهر سوق دادند ، رفتم و رفتم لحظه به لحظه که از زمان جدا شد از نشاط و شادیم کاسته شد تا بدان جا که به قلب آن الماس دست یافتم ؛ آه که چه بگویم و چگونه توصیف زخمی را بکنم که از آن زمان و مکان دریافت کردم خدای من سستی تمام پیکرم را در بر گرفت همه ی شیرینی راه شلاقی شد در دست جلاد و پیکر وجودم سپری شد برای آن الماس ؛ خون طمع و ربا به همراه عرق سرد غرور و ریا از بدنم جدا میشد و بر روی خاک پاکی می ریخت که که محضر اقدس لایزال است و چه حماقتی که در محضر پاک او و خلقت بی نظیراو دست در دست شیاطین می نهیم .
آه وفغان از این دل خاموش و زنگار گرفته که در پس روشنایی چون شمع عقل محدود به پیش می رود و از این همه تجربیات تلخ درس عبرت نمی آموزد . به محض اینکه از یوغ چکمه های سنگین دژخیم جان سالم به در بردم اسیر دیو دیگری شدم ، میدانم که این وادی تبعیدگاه من است سروش در گوشم نجوا کرد که ای مرغ ملکوتی ، تو از دیار بالایی تو از عرش کبریایی ، یوسف وجودت را ارزان مفروش ، زمانی تو را از چاه حلقوم این عجوزه در قالب هزار عروس بیرون می کشند و گوهر وجودت را به مبلغی که آن را فروخته ای باز خواهند ستاند و چه معامله ی پر زیانی .
لحظه ای به خود آمدم برخاستم روی به آسمان کرده و از اعماق قلبم از خداوند سبحان طلب مغفرت و یاری خواستم . و گریستم و گریستم !
با نا باوری ریسمان طلایی را در برابر خود دیدم و با سرعتی بسیار بالا بدان چنگ انداختم و توانستم آن را در دستانم حس کنم . طناب به پایین افتاد و در جلوی پایم سجاده ای پهن شد چادری از جنس ابریشم اندامم را پوشاند شاپرک های بسیارزیبایی مرا به جلو بردند و اشاره کردند تکبیر بگوی و اقامه ببند ؛ حس بسیار دلنشینی چون شهد شیرین وجودم را در برگرفت اقامه بستم بسم الله الرحمن الرحیم را که به زبان آوردم ، از خود بی خود شدم با دو بال نیرومند به آسمان رفتم بالا رفتم و رفتم تا به جایی رسیدم که بی نهایت زیبا بود نمی دانم چگونه وصفش کنم که با معیار زمینی ادراک شود .
باغی در برابرم هویدا شد قدم بر روی آن گذاشتم حال عجیبی یافتم به مانند کودکی چابک و بی خیال سرمست و دلخوش شدم . حمامی از لذت و سرخوشی تمامی وجودم را در برگرفته بود و این وصف و حالت همان شراب ناب عشق است که جانم را صفا داد و غبار از آن زدود . حس قدرت و اعتماد به نفس بالا قامتم را برافراشت .
رازونیازم به اتمام رسید به اطراف نگریستم ، از دیو و هیولا خبری نبود محیط پیرامونم گسترش پیدا کرده بود ، دیگر حس یک انسان تبعیدی در غل و زنجیر را نداشتم در واقع انسانی شده بودم که تازه از زادگاه و مبدا خویش بازگشته و هیچ گونه دلتنگی در قلب خود نداشت .
فرشتگانی را در اطرافم در حرکت و تکاپو دیدم که مرا بسوی مسیر لایتناهی راهنمایی می کردند مسیرها را مشاهده کردم اما لحظه ای درنگ کردم ترس و وحشت به جانم مستولی شد ؛ زیرا اطرافم را فقط رنج و سختی و فلاکت پوشانده بود ناخوداگاه فریادی کشیدم ، فرشته ای به طرفم آمد پرسید چه شده ؟ گفتم می ترسم آخر چگونه این رنج و مشقت را انتخاب کرده و پیش روم ؟ من فقط در نازونعمت بوده ام فرشته گفت : عزیزم من با تو همسفر میشوم تو هم اکنون از شراب ابدیت شیرین کام شده ای ؛ پس توکلت کجا رفته ؟
دوباره مستی و سرخوشی لحظه ای پیش بدنم را گرم کرد ترس فراموشم شد و عزمم جزم شد برای پیمودن و جنگیدن .
بسوی رنج رفتم و فریاد زدم از تو نمی هراسم به سویت می آیم و تسخیرت می کنم به راه خود ادامه دادم . به محض وارد شدن در رنج غمی جان فرسا روح و جانم را دربرگرفت زانوانم سست شدند اما فرشته در کنارم بود و مرا از مستی آن می سخن می گفت و من دوباره جان می گرفتم و ادامه میدادم .
لحظه به لحظه که از زمان کنده میشد از غم و رنج هم کاسته میشد و من با بردباری و صبوری مراحل را پشت سر می گذاشتم تا به قلب رنج رسیدم فرشته گفت وارد شو عزیزم این زمان و مکان لایق توست ، وارد شدم آن حس غریب و زیبا دوباره تکرار شد . شادی ، نشاط ، پرواز بر عرش آفرینش ؛ درک به تمام معنی ازعشق ؛ آه که چه بگویم که قلم از توصیف آن عاجز و زبان از بیان آن گنگ است .
با اشاره ی فرشته قدم در آن وادی وانفسا گذاشته و از بذرهای به ثمرنشسته ی آن راه پرغم و زجر، کام دل گرفته و لذتی به اندازه تمام سال های عمرم نصیبم گشت .
درگلستانی به سر می بردم مملواز گلهای خوش عطر و بو و آسمانی آبی آبی ؛ و چشمه ای زلال چون نقره انسانهایی که از خود هفت رنگ زیبا به آسمان ساطع میکردند و تشکیل رنگین کمان عشق و ایثاری را میدادند که مدتها بود دلم تنگ دیدار آن بود و اینک پی بردم که ریشه و علت وجود رنگین کمان بازتاب دل صیقلی ما انسانها بوده .
بوی نان تازه تنوری به مشام می رسید مردم همه با لقمه نانی ساده و کلبه ای کوچک اما قلبی به وسعت اقیانوس شاد و مهربان پر از انرژی و قدرت کنار یکدیگر زندگی کرده و به هنگام سختی ها با هم یک دل و متحد شده و ریشه غم را می خشکانند .
آری در قلب این رنج دلی دریایی به دست آوردم که همه ی مردمان روی زمین را در آن جای می دادم و رزق و روزی خود را میان همه ی آن ها تقسیم می کردم شاد و قانع بودم پر از آرامش و صلح و صفا امید به آینده توکل به خداوند و شجاع و بی باک .
ساعت ها در این حالت خوش و زیبا سیر کردم و از نعمت های بیکران ذات ازلی بهره مند شدم ؛ ناگهان بادی وزید آسمان تیره و تار گشت بوی خوش نان تازه پراکنده شد انسانها همه رنگ عوض کردند سیاه دل و دروغگو شدند دوباره اطرافم تبدیل به دایره ای کوچک شد آسمان آبی تیره شد چشمه نقره ای کدر و مات شد رنگین کمان از بین رفت و سایه دیوان و غولان پدیدار گشت فرشته در کنارم نبود ناپدید شده بود .
فریاد زدم چه شده آرامش و آسایش کجا رفتند ؟ دوباره دلم تنگ زادگاه ملکوتی گشت و حس ناخوشایند تبعیدی بر دلم مستولی گشت .
ندا آمد : که ای اشرف مخلوقات وقت اذان است ، بشتاب که دیوان و شیاطین در راهند و در کمین . پرسیدم : چه کنم ؟ درجوابم گفت : نماز اول وقت تو را تا نماز نوبت بعد از شر تمام شیاطین به مانند واکسنی محافظت و مصون می دارد . بشتاب