تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم
که خرج آه سحر میشود نفس ما را
غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را
صائب تبریزی
Printable View
تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم
که خرج آه سحر میشود نفس ما را
غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را
صائب تبریزی
آن يکي گفتا بده آن آه را
وين نماز من ترا بادا عطا
گفت دادم آه و پذرفتم نماز
او ستد آن آه را با صد نياز
مولوی
زیر این دایرهی بی سر و بن
نتوان مدح سخن جز به سخن
مدحگویان که فلک معراجاند،
گاه مدحت به سخن محتاجاند
جامی
دل تنگم حريف درد و اندوه فراوان نيست
امان اي سنگدل از درد و اندوه فراوانت
به شعرت شهريارا بيدلان تا عشق ميورزند
نسيم وصل را ماند نويد طبع ديوانت
شهریار
تنی آزادی غیر ائتدیمنه بیر اینسو _ بشر گؤردوم
بسی تجریدده خیر ائتدیم
گئزوب دونیانی سیر ائتدیم
صاحبی تبریزی
مي ده اي ساقي که مي به درد عشق آميز را
زنده کن در مي پرستي سنت پرويز را
مايه ده از بوي باده باد عنبربيز را
در کف ما رادي آموز ابر گوهر بيز را
سنایی غزنوی
آنم که خدای محض در پشت من است
وین قوّت کاینات در مشت من است
منزل که قمر دارد و فرقان که رسول
اندر عدد حرف ده انگشت من است
عمادالدّین نسیمی
تا سرو قباپوش تو را ديدهام امروز
در پيرهن از ذوق نگنجيدهام امروز
من دانم و دل، غير چه داند که در اين بزم
از طرز نگاه تو چه فهميدهام امروز
شیخ بهایی
ز آن کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لبتر از آن کشتیوار
هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد از آن قبله گهات،
جامی
تا مقصد عشاق رهي دور و دراز است
يک منزل از آن باديهي عشق مجاز است
در عشق اگر باديهاي چند کني طي
بيني که در اين ره چه نشيب و چه فراز است
وحشی بافقی
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد میکنیم ترا
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب میشوی، آباد میکنیم ترا
صائب تبریزی
اي باده ز خون من به جامت
اين مي به قدح بود مدامت
خونم چو مي ار کشي حلالت
مي بي من اگر خوري حرامت
هاتف
تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی
هنوز آنچه تو را مینماید آستریست
از آن، دراز نکردم سخن درین معنی
که کار زندگی لاله کار مختصریست
پروین اعتصامی
تو کز عبرت بدين افسانه ماني
چه پنداري مگر افسانه خواني
درين افسانه شرطست اشک راندن
گلابي تلخ بر شيرين فشاندن
نظامی گنجوی
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
سعدی
اين بند نبيني که خداوند نهادهاست
بر ما که نبيندش مگر خاطر بينا؟
در بند مدارا کن و دربند ميان را
در بند مکن خيره طلب ملکت دارا
ناصر خسرو
ای روی تو گلبن گلستان همه
نوش لب تو چشمه ی حیوان همه
در مملکت حسن و ملاحت شده ای
شاهنشه دلبران و سلطان همه
عمادالدّین نسیمی
همي بپيچم از رنج دل چو شوشهي زر
همي بلرزم بر خويشتن چو شاخک بيد
اميد نيست مرا کز کسي اميد بود
اميد منقطع و منفطع اميد اميد
مسعود سعد سلمان
دل گر ره عشق او نپوید چه کند
جان دولت وصل او نجوید چه کند
آن لحظه که بر آینه تابد خورشید
آیینه انا الشمس نگوید چه کند
ابو سعید ابوالخیر
در خمار مي دوشينم اي نيک حبيب
آب انگور دو سالينهم فرموده طبيب
آب انگور فرازآور يا خون مويز
که مويز اي عجبي هست به انگور قريب
منوچهری
بیا تا سری در سر خم کنیــم***من و تو ، تو و من همه گم کنیم
سرم در سر می پرستانِ مست***که جز می فراموششان هر چه هست
آرتیمانی
تجلي سنگ را نوميد نگذاشت
مترس از دور باش لنتراني
شراب کهنه و يار کهن را
غنيمت دان چو ايام جواني
صائب تبریزی
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
حافظ
از آغاز بايد که داني درست
سر مايهي گوهران از نخست
که يزدان ز ناچيز چيز آفريد
بدان تا توانايي آرد پديد
فردوسی
در همه عالم وفاداری کجاست
غم به خروارست غمخواری کجاست
درد دل چندان که گنجد در ضمیر
حاصلست از عشق دلداری کجاست
انوری
تا بود بار غمت بر دل بيهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد ياد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
سعدی
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی باده ی ارغوان نمی باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
حکیم عمر خیّام
ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست
از همه ترکان چون ترک من امروز کجاست
مشک با زلف سياهش نه سياهست و نه خوش
سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست
فرخی سیستانی
تو چشم شیخ را دیدن میاموز
فلک را راست گردیدن میاموز
تو کل را جمع این اجزا مپندار
تو گل را لطف و خندیدن میاموز...
مولانا
:11:
ز لعب دو رخت بر نطع خوبی
مه اندر چارخانه شاه ماتست
دل و دین میبری و عهد و قولت
چو حال و کار دنیا بیثباتست
انوری
تو از عالم همين لفظي شنيدی
بيا برگو که از عالم چه ديدي
چه دانستي ز صورت يا ز معني
چه باشد آخرت چون است دنيي
شیخ محمود شبستری
یاخشی بیر سؤز دئگیلن ،تا شکر ارزان اولسون
یاخشی ال توت کی،سیتم،دردؤ غم آسان اولسون!
قورخورام کی،وئره سن دادیمی ئوز قلبیندن
بؤیله سؤز،بس بؤیله وعده نئجه پایان اولسون؟
الیاس نظامی گنجوی
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل دردست
چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست
تا به گلزار جهان سرو بلندت برخاست
هر نهالي که نشاندند به بستان بنشست
امیر خسرو دهلوی
تا خبر دارم ازو بی خبر از خویشتنم
با وجودش زمن آواز نیاید که منم
سعدی
مسلمانان مسلمانان چه باید گفــت یاری را***که صد فردوس میسازد جمالش نیم خاری را
مکانها بی مکان گردد زمینها جمله کان گردد***چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را
مولانا
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر
سعدی
رفیقان می روند نوبت به نوبت
وای آن ساعت که نوبت وامن آیو
نه درویش بیکفن در خاک رفته
نه دولتمند برده یک کفن بیش
باباطاهر
شاد دمی کان شه من آید خندان***باز گشاید به کرم بند قباها
گویند افسرده شدی بی نــظر ما***پیشتر آ تا بزند بر تو هواها
مولانا
ای صد افسوس کیم اولدوم کس و ناکس لره یار
تؤکدؤ بو باغی-عؤمؤر گؤللرینی،طعنه ی خار
رقیبین گن گؤنؤدؤر،گئچدی بیزه هر گؤنؤ دار
زؤلفی-یار اولدو عجب بوینوموزا چوبه ی دار
کی کؤنؤل مجمر اولوب آتش هیجرانه یانیر
بو سؤپر سیز سینه مه خنجری-بؤرران دایانیر
ط.صاحبی تبریزی
رفته ای مکه دیده، آمده باز
محنت بادیه خریده به سیم
گر تو خواهی که حج کنی پس از این
این چنین کن که کردمت تعلیم
ناصر خسرو