باور کن دلم تنگ میشود
وقتی کنار پنجره بیاد تو
گلهای یاس و ریحان را نگاه میکنم
باور کن دلم تنگ میشود
وقتی لانه عشقم را
بر بلند ترین بام دنیا می نهم
به دیدنم بیا
تا گلهای شکوفه روی پیراهنم باز شوند
شاید فردا نباشم
تا قلبم به تو شکوفه تعارف کند
:40:
Printable View
باور کن دلم تنگ میشود
وقتی کنار پنجره بیاد تو
گلهای یاس و ریحان را نگاه میکنم
باور کن دلم تنگ میشود
وقتی لانه عشقم را
بر بلند ترین بام دنیا می نهم
به دیدنم بیا
تا گلهای شکوفه روی پیراهنم باز شوند
شاید فردا نباشم
تا قلبم به تو شکوفه تعارف کند
:40:
بگذار در لحظاتی كه عاشق هستم
از تنهایی سخن نگویم
بگذار تا زمانی كه در قلبم خانه داری
از نا مهربانی ها نگویم
بگذار تا زمانی كه فراموشت نكرده ام
تا وقتی كه با یاد تو زنده ام
از غم هایم سخنی نگویم
بگذار عشق را با تمام وجود احساس كنم
بگذارآنقدر بگریم تا چشمانم خشك نشود
این خیال خام را از من نگیر
نابود نكن این خسته دل را
بگذار در رؤیای نگاه تو خاموش شوم
اگر دروغ رنگ داشت
هر روز،شایدده ها رنگین کمان
در دهان ما نطفه میبست
و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر عشق، ارتفاع داشت
من زمین را در زیر پای خود داشتم
و تو هیچگاه عزم صعود نمیکردی
آنگاه شاید پرچم کهربایی مرا در قله ها
به تمسخر میگرفتی
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران میکردند
اگر براستی خواستن توانستن بود
محال نبود،وصال
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه میتوانستند تنها نباشند
اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی
و شاید من، کمر شکسته ترین بودم
اگر غرور نبود
چشمهای مان به جای لبها سخن نمیگفتند
و ما کلام دوستت دارم را
در میان نگاه های گهگاه مان جستجو نمیکردیم
اگر دیوار نبود
نزدیک تر بودیم،
همه وسعت دنیا یک خانه میشد
و تمام محتوای یک سفره
سهم همه بود
و هیچکس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد
اگر ساعتها نبودند
آزاد تر بودیم،
با اولین خمیازه به خواب میرفتیم
و هر عادت مکرر را
در میان بیست و چهار زندان حبس نمیکردیم
اگر خواب حقیقت داشت
همیشه با تو در کنار آن ساحل سبز
لبریز از ناباوری بودم
هیچ رنجی بدون گنج نبود
اما گنجها شاید، بدون رنج بودند
اگر همه ثروت داشتند
دلها سکه را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدیدید
تا دیگری از سر جوانمردی
بی ارزشترین سکه اش را نثار او کند
اما بی گمان صفا و سادگی میمرد،
اگر همه ثروت داشتند
اگر مرگ نبود
همه کافر بودند
و زندگی بی ارزشترین کالا بود
ترس نبود،زیبایی نبود
و خوبی هم، شاید
اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدام لحظه نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری! بیگمان پیش از اینها مرده بودیم
اگر عشق نبود
اگر کینه نبود
قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند
من با دستانی که زخم خورده توست
گیسوان بلند تو را نوازش میکردم
و تو سنگی را که من به شیشه ات زده بودم
به یادگار نگه میداشتی
و تو نیز
هرگز ندیدن من را
آنگاه نمیدانم
براستی خداوند کدامیک را میپذیرفت؟
(ناشناس)
ديگر بر كاغذ ابريشمين كلمات پنهان دلم را نمينويسم و آنها را در قاب زرين نميگيرم زيرا ديرگاهي ست نعمه هاي جانسوز خورشيد را بر خاك بيابان مينويسم تا با دست باد به هر سو پراكنده شود.تو نيز اي ماه من كه در بستر نرم آرميده اي وقتي سخن آتشينم را از زبان نسيم صبا ميشنوي سراپا مرتعش خواهي شد و با خود خواهي گفت يارم براي من پيام عشق فرستاده ت. نيز اي باد صبا پيام مهر مرا به او برسان
ولي اگر باد خط مرا با خود ببرد..روح سخنم را كه بوي عشق ميدهد به جائي نميتواند ببرد.
روزي خواهد رسيد كه دل دلده اي از اين سرزمين بگذرد و چون پا بر اين خاك نهد رسوا پا بلرزد به خويش بگويد پيش از من در اينجا عاشقي به ياد معشوقه ناله سر داده و يا شايدليلي به هواي مجنون گريسته يا
شيرين در هجر فرهاد گريسته باشد و يا شايد هم يكي از هزاران دلداده ي گمنام عشق در اينجا سر در خاك بوده است .
هر كه هست از خاكش بوي عشق بر ميخيزد و تربتش پيام وفا ميدهد.
آمدي و در كوله بار قلبت مهرباني آوردي و چادر نشينان عشق را به كوچي دوباره بشارت دادي و سقف آسمان دلم را با رنگين كمان عشق آذين بستي و پرستوهاي عاشقي را به مهماني نور بر سفره ي سخاوت خورشيد فرا خواندي .اي تماميت عشق ...اي خوب ...بيا و عاشقانه بيا كه چشمان شهر آمدنت را نفس ميكشند و نهال ايمان در خاك و پاي تو كه متبرك است ريشه ميزنند
آمدي با يك سبد پرواز محبت از كوچه هاي شهر شگفتي و ندا در دادي من راز گل سرخ را ميدانم و دوست داشتن را از پروانه آموخته ام.و سوختن را از شمع.
عمريست بي صدا كه در مكتب عاشقي سوخته ام.
آمدي مهربان چون نسيم دوست داشتني چون بهار سرشار از عاطفه .
معطر از عشق و لبريز از نجابت.
اكنون دير زماني ست در شهر شقايق رداي مهر تو را در بر دارد و لاله لبيك گوي صداقت توست كه اكنون در شهر ما قناري ها سرودن را از تو مي آموزند.و چلچله ها پر گشودن را .
حرفی از خیسی چشمانمحتی اگر قرارمان را ،پایان را،هوای مرداب را به یادم آوری 0 ستاره ی من تو را چه حاصل از مرور انتهای آسمان آنجا که ستاره ای نیست من حرف دارم ،حرف حرفهایی که نه ربطی به هوای مرداب دارد و نه به ستاره های سوخته ی انتهای آسمان0 افسوس که اکنون دیگر رفته ای و با رفتنت حرفهایم را بیصدا و چشمانم را خیس کرده ای 0 بدان منتظرت می ماتم و همچنان عاشقت خواهم بود
بی صدا در خود می شکنم و تو شکستم را نمی بینی و تو این بلندترین فریاد را نمی شنوی عشق من دیگر به خاک رسیده ام قامت خمیده ام را بنگر و چشمان ساکت سردم را 0 چقدر دوستت دارم هنوز حتی اگر نخواهی
در اين لحظه ي رؤيايي عاشقانه ميگويم كه دوستت دارم تا بي بهانه با من بماني!
در اين سكوت عشقانه تنها نگاه به چشمانت ميكنم تا درون چشمانم قطرات اشك را بيني و بفهمي كه دل شكسته ام!
بيا و دستانت را به من بده..خيلي خسته ام..با محبتت اين خستگي را از وجودم رها كن!
در كنارم قدم بزن و رؤياهايم را با عشق دوباره زنده كن!
در اين لحظه عاشقانه صادقانه ميگويم كه تا آخرين نفس همنفس تو هستم.
مرا باور كن ..به من دلخوشي نده..از ته دل بگو آنچه در آن دل مهربانت ميگذرد!
اگر ميخواهي روزي قلبم را بشكني..اگر ميخواهي با من بي وفائي كني..برو كه ديگر حوصله به غم نشستن را نداريم!
در اين زندگي قلبم بازيچه اي بيش نبود..و به جز بي وفائي و خيانت چيزي را نديده!
تو بيا و از ته دل با ما يار باش ..با صداقت و يكرنگي گرفتار من باش!
ميمانم با تو براي هميشه ..ميگويم از ته دل دوستت دارم تا ابد و براي هميشه..افتخار ميكنم به تو و به آن عشق پاكت و با صداقت واز تو و آن عشق مقدست مينويسم!
در اين زمانه اي كه رسم عاشقي جدائي و نفرت است ..در اين دنيايي كه كسي قدر يك قلب عاشق را نميداند .. تو بيا و قدرم را بدان و اينك كه مرا در آن قلب مهربانت اسير كردي به آن محبت برسان كه تشنه ي يك ذره محبت از توام....!
در اين كوير خشك قلبم تو تنها گلي هستي كه روييده اي مثل باران ميشوم و بر روي تو ميبارم تا براي هميشه براي من بماني!
در اين لحظه عاشقانه ..صادقانه ميگويم كه دوستت دارم و از آنچه كه تصور ميكني عزيزم ..حالا تو نيز اين لحظه عاشقانه را با گفتن اين كلمه رؤيايي كن....
می خواهم پنجره رو باز كنم و به تماشای آن پرستوی بشینم كه لانه محبت در روی درخت عشق من ساخت ولی نمی دانم چرا پرستوی من كوچ كرد و دگر از آن نشانی نیست وقتی كه در پشت پنجره می امدم و كودك احساسم رو به پیشوازه نوازشهایت می فرستادم و از پشت در ختان امید سرك كشان به بازی آنها می نشستم ولی حالا
هر روز كودك احساسم به زیر آن درخت میاید ولی پرستوی من نیست نمی دانم آن هم به جای مهاجرت كرده یا گرفتار طوفان نفرت شده حال نمی دانم چه كنم من هر روز پشت پنجره میایم و منتظر می نشینم تا پرستوی محبتم بر روی درخت عشقم بیاید تا من كودك احساسم رو به پیشوازش بفرستم به امید آن روز زندگی می كنم
محبوبم دیر زمانیست که رنج انتظار را به دوش می کشم و تبسم شیرینت را در شکفتن گلهای آرزویم جستجو میکنم.
دل بیقرارم قرار تورا می جوید و سینه داغ دارم در کنار تو آرام میگیرد .
افسرده و پژمرده ام
می خواهم دوباره سبز شوم .
دلم می خواهد به مهمانی دلم بیایی و در کنار سفره ساده نداری ام به شکرانه عشق جاودانمان جشن بگیریم . دلم میخواهد بیایی تا شکوفه های انتظارم به گل بنشیند و قلبهای بی قرارمان در سایه همدیگر آرام بگیرد.
بیا و عاشقت را بیش در این آتش دوری نسوزان
:40:
آمد وخلوت ذهنم رافروپاشید
آرام آمد ولی گوشه گوشه قلبم راتصاحب کرد
خاطرم هست زمستان رفته بود و هوا بهاری بود
او آمد و باغبان دل من شد
قلب بیمارم را مداوا کرد و روح خسته ام راجلا بخشید
اي تنها مسا فر سرزمين دلتنگيهايم.
اي تنها ماواي لحظات من.
اي تپش اميد در وسعت بيکرانه غمهايم خالصانه مي پرستم تو را و تنها به خاطر تو نفس مي کشم
به زندگي عشق مي ورزم تا روزي که از قفس تن و دنياي خاکي آزاد شوم و در آغوش ، تو را گيرم.
باور کن هم نقس شيرين زبانم تو کسي هستي که ستاره هاي آسمان بي تو خاموشند و با آمدن تو باز چشمک مي زنند.
نمي دانم تو چه هستي ؟ که هر وقت گريه ام مي کني ابرهاي آسمان از عاطفه و عشق بر من مي بارنند و با خنده تو احساس مي کنم خورشيد در کنار من است .
تا وقتي که غمگيني بزرگترين غصه هاي عالم به دوش من است. و اشکي به امتداد آسمان دلتنگي سهم من از زندگي است.
من از توفقط بها نه اي مي خواهم براي گريستن.دلم برايت تنگ است. من براي تو مي نويسم از زندگي از عشق از عاشقي و از دل ديوانه ام.
نگاههاي دلنشين تو دلم را پاک کرد.و از آن لحظه تا کنون در عشقت مي سوزم .
قلبم به ياد تو مي تپد و و نگاهم تو را مي جويد.هنگامي که زندگيم به شبهاي تيره و تار شباهت داشت و زماني هنگامي که مرگ را از ديده گانم به خود نزديک مي يافتم عشق تو در آسمان تيره و ظلماني وجودم طلوع کرد ودر عشق مقدس تو زندگي از دست يافته ام را يافتم
وجود تو نگاهه تو آغوشه تو هر کدام رشته عمر مرا بدست گرفته و طراوت و شيريني بر زندگيم بخشيده است
قلب و روح من به آرزوي تو زنده خواهد ماند
امشب غريبا نه در ظلمت و در خلوت تنهايي پيک غم را مي جويم غافل از آن که غم در من زندگاني مي کند امشب از هر نسيم که مي ورزد تو را مي پرسم و از تو خبر مي گيرم
عاشقم عاشق ستاره صبح عاشق ابري سرگردان عاشق دانه هاي باران
عاشق هر چه نام توست بر آن.
(برگرفته از یک دوست)
پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . . پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه " پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند : او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد كافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود ! یكی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند . پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد ! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است ...
آينه را با آينه بشکن تا نابود شود...ترس را با وحشت دور کن تا بگريزد...غم را از غم به هراسان تا محو شود...اشک را با اشک بشوی تا خنده شود...سبزی را با سرخی رنگ بزن تا قنچه شود...دل را به دريا بسپار تا آب شود...قلب پاکت را به معشوق بسپار تا عشق بشود...زندگی را ساده بنگر تا ماندن ساده شود.
هرگز برایت از دوست داشتنم حرفی نخواهم زد . از جرقه های محبتی که هر لحظه بر دلم میزنی، از گرمای کلامی که وقت گفتنت در دل خود احساس میکنم هرگز ... هرگز برایت نخواهم گفت از آن سیب سرخ پنهانی که به سویت دراز کرده ام و از آن دستی که ... هرگز برایت نخواهم گفت شاید تو خود روزی بخوانی دوست داشتنم را. از دلتنگ شدنم ... از انتظارم... از سکوتم ... از بی کلام شدنم ... شاید تو روزی همه چیز را بیابی در سطر سطر نوشته هایم و در تکه تکه لحظه هایم شاید روزی میان تمام بیتفاوتی هایم دریابی معنای عمیق « دوست داشتن بی آنکه دوست بداند » را .
هيچ چيز سخت تر از انتظار نيست،
آن هم انتظار لحظه اي که يک آشنا صدايت کند و به تو بفهماند که دوستت دارد؛
اما هر چقدر که انتظار هم سخت باشد به آن لحظه زيبا مي ارزد،
پس انتظار مي کشم تا آن لحظه زيبا نصيبم شود.
:40:
عشق یعنی حامی دلبر شدن ...... بی پسر هر چند پشت در شدن
عشق یعنی مردن ازدرد کمر ..... از غلاف تیغ و وز مسمار در
عشق یعنی همچو گل پرپر شدن ..... سنگ فرش مقدم دلبر شدن
عشق یعنی شرم و آزرم و حیا..... وا نکردن لب ز سوزدردها
تا نسوزد قلب حیدر درد و غم..... عشق یعنی رو گرفتن در حرم
عشق یعنی وا شدن در تار و پود..... قامتی خم گشته با رویی کبود
عشقیعنی یاس زردی نیلگون ..... پشت در افتاده در دریای خون
عشق یعنی انتهای بیکسی..... عشق یعنی آخر دلواپسی
عشق یعنی ترس و هول و واهمه.... گر بمیردیار حیدر فاطمه
عشق می مردی اگر زهرا نبود .....دلبرش گر حیدری مولا نبود
عشق یعنی ناله های مرتضی..... عشق یعنی گریه های مجتبی
عشق یعنیسوز آه زینبین ..... عشق یعنی آتش قلب حسین
عشق یعنی گریه های نیمه شب ..... عشق یعنی ناله های تشنه لب
کای خدای کودکان بی پناه..... کای حبیبقلب های پر ز آه
کای خدای مهربان دستگیر ..... جان جانان مادر ما را مگیر
جان دهد بابا اگر زهرا رود ..... مرغ روح از جسم زینب می پرد
گربمیرد فاطمه جان حسین ..... می رود از تن برون جان حسین
تشنه می ماند دلغمدیده اش ..... داغ لبهای به هم چسبیده اش
تو معنای تمام واژه های منی ....برای عاشقانه هایم به دنبال واژه می گردم ...تو باز هم در من ظهور می کنی ...تو باز هم مرا به دنیای خود می بری .
تو باز هم مثل همیشه به اوج می بری....به نا کجا
لبخند که می زنی پرنده ی دلم بال بال می زند ...با این دل پر بریده چه کنم؟
می خواهم از آنجایی بگویم که نگاهم در نگاهت حل شد ...من عاشق تر شدم ...عاشقی دیوانه وارتر
دلم دیگر ملک خصوصی توست و من نوشتم از بودن تو ....تویی که .....
از تو برای تو و برای دلتنگی های همیشگی ام می نویسم .
می خوانی و می گویی سلام
من سلامت را هر بار با سبدی سرخ از گل های بوسه پاسخ می دهم .
و تو ....تو که حجم بودنت به اندازه ی تمام هستی من است
بگذارید همه بدانند....بگذارید بدانند......می خواهم فریاد کنم .
باشد ... این بار هم نه ...اما می گویم که من تورا بهترین می دانم و تو را می خواهم برای ابد
بگذارید همه بدانند....بگذارید بدانند......می خواهم فریاد کنم .
باشد ... این بار هم نه ...اما می گویم که من تورا بهترین می دانم و تو را می خواهم برای ابد....
تمام هستی ام دوستت دارم .
:40:
می خواهم از تو بنویسم برای تو که در تمام لحظاتم وجود داری. خنده هایم برای توست. با تو بودن مرا شاد می کند وبی تو بودن مرا گریان. تو با من هستی در حالی که در کنارم نیستی. تو با منی چون در قلب منی قلبم را با دنیا عوض نمی کنم چون تو در آنی و من تنها تو را دوست دارم که سبزی مانند بهار استواری مانند کوه لطیفی مانند گل و روانی همچون دریا.
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
اگر کلمه دوستت دارم قیام علیه بندهای میان من و توست...
اگر کلمه دوستت دارم نمایشگر عشق خدایی من نسبت به توست...
اگر کلمه دوستت دارم راضی کننده و تسکین دهنده قلبهاست...
اگر کلمه دوستت دارم پایان همه جدایی هاست...
اگر کلمه دوستت دارم نشانگر اشتیاق راستین من نسبت به توست...
اگر کلمه دوستت دارم کلید زندان من و توست...
پس با تمام وجود فریاد میزنم...
دوستت دارم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در گوشم فقط يک صدا مانده است
صداي پاهايت که دور مي شوي
مي روي و من نمي دانم به چه اميدي زنده ام
مي دانم، اگر دل هاي سنگي نبودند
حتما مي ماندي
آن صبح آنجا، پشت پنجره ای ها را بستیم
پلک های بسته – کلید دور انداخته
رشته ی بریده – چشم های خاموش
سایه همه چیز را می داند اما هیچ نمی گوید …
زندگی بی اینکه دیپلم بدهد می آموزد
فردا فقط فردا وجود دارد
مرگ حقایق وعده های بی پایان را آشکار می کند
هیچ چیز ارزشی ندارد جز تمایل
برای رها کردن خود از زمان های شمرده شده
بی وقفه به من بگو
که من آزادم از دوست داشتنت
ومن ایمان دارم که تو همان چیز بزرگ و عزیزی و از هوای بودن توست که نفس میکشم...
وبگذار آنقدر از تو پر شوم که دیگر جایی برای خودم نماند...
قلب پر تپش ام را حس کن که برای رسیدن به تو چه نامنظم در سینه ام در تقلاست ...
چشمهای غمگینم را ببین که پیوسته برای دیدنت عاشقانه در انتظار است ...
گاهی وقت ها که به دلم سرک میکشم فقط تویی و تو......
به بهانه ات زنده ام و بس...
:40:
مينويسم...
برای تویی که سبزی و صبور و بزرگ و پاک و زلال ...
برای دست هایت که عمیق اند و پذیرا و بی انتها...
برای چیزی که همیشه همراهم بوده...
که توی سایه و روشن های زندگی همقدم رهسپاری های من شده...
که تمام زمزمه های شبانه ام وحرفهای به تکرار شنیده ام در روزهای زندگی را برایش همیشه قصه وار خوانده ام...
تو دستهایم را بگیر...شانه های امن وپر احساس خود را برای لحظه ای هدیه ای بر بی تابی و اندوه من کن....
:40:
وقتي مي خواستم زندگي کنم همه در هارو بستن...
وقتي مي خواستم به راه مرگ بروم گفتند مرگ کسي دست خودش نيست...
وقتي خواستم به راستي سخن بگويم گفتند دروغ است...
وقتي خواستم به شانس روي آورم گفتند خرافات است...
وقتي که توبه کردم گفتند بچهگانه است...
وقتي خنديدم گفتند ديوانه است...
و حال که سخن نمي گويم مي گويند عاشق است...
و اي کاش مي دانستم براي چه زنده ام؟
لالایی شب های تنهایی ... صدای هق هق کودک
زندگی زودتر از آنچه که تصور می کنی به پایان می رسد . عقربه های ساعت نوسان دارند وقتی انگشتان سرد فرشته روی پنجره نام خدا را نقاشی می کند.
هنوز وقتی صبح می شود کودک باطنمان می ترسد از شروع قصه بزرگسالی ... از فراموشی.
دوباره چشمهایمان از شادی برق می زند وقتی باران می بارد و چتر نداریم... وقتی دستهایمان دوست دارند خیسی چمن را احساس کنند...
هربارکه هاله ماه گوشه نقاشی کودک را پر می کند ، فکر آلوده می شود از سختی ، از رنج
امشب را آسوده بخواب ...
من به خوبی می دانم که ورای من و تو هستی هست . عشق ما می میرد , مگر آزاد شود رفتنت رنج من است . پس رهایت خواهم کرد , که تو را آزاد دوست می دارم .
تن تو آهنگي
و
تن من كلمه اي
كه در آن مي نشيند
تا نغمه اي در وجود آيد
سروده اي كه تداوم را مي تپد
در نگاهت همه مهرباني هاست
قاصدي كه زندگي را خبر مي دهد
و در سكوتت همه صداها
فريادي كه بودن را تجربه مي كند
:40:
انقدر برايت ننوشتم كه خاطراتت هم با من قهر كرده اند
دلم براي نوشته هاي ننوشته ي خودم هم تنگ شده چه برسد براي مخاطب ننوشته هايم
هزاران هزار صفحه سفيد را سياه كردم كه بيايي بيايي و به داد دلم برسي
بيايي و دلم را دل داري دهي بيايي و ستارهاي آسمان چشمهاييم را كه هر شب هزاران هزار تايشان به
زمين چهره ام سقوط مي كنند جمع كني
اما افسوس
ديگر كاغذ خسته شده از بس كه سياهش كردم
من هم ديگر .....
خيال تو مرا هر شب تا اوج روياهاي كال نرسيده ام مي برد
تا اوج بي تو بودنهايم
تا آسمان چشمهايت .اما همانجاست كه مرا رها مي كند و من چنان به مرداب بيداري سقوط مي كنم
كه تا سپده صبح براي بيرون آمدن از اين مرداب تاريكي دست و پا مي زنم
دلم در التماس است و از دست چشمهايم كاري بر نمي ـيد
نه هستي تا ببينمت نه نزديكي تا بيابمت .
چه كنم ؟
هنوز ماتم زده سر كوچه اي نشسته ام كه براي اخرين بار از آن عبور كردي و من
خميده مانده ام براي لمس جاي پايت
منتظر بازگشتت هستم
هيچ بودم
تمام من شدي
تمام من را در آينه نقاشي كردي
ومن
به تو مي نگريستم
به دستهاي كوچكت
كه اشكهايم را
مي بوسيدند
:40:
شبی از پشت یك تنهایی نمناك و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا كردم،
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ ارزوهایت دعا كردم.
عاشقانه همراه من گام بردار .
به من از ان بگو که توان گفتنش را به دیگری نداری.
با من گریه کن آنگاه که در اوج پریشانی هستی .
تمام زیبایی های زندگی را با من شریک باش .
برای رسیدن به ارزوهایم مرا یاری کن .
:40:
و تو صدایم را می شنیدی
نمی دانم چطور ، کجا و چگونه باید به تو برسم؟
ای کاش به جای عکس زیبایت
وجود نازنینت پیش رویم بود
و حرفهای نا گفته ام را می شنید
به راستی که تو اولین عشق راستینم هستی
شاید در گذشته هرگز این چنین عاشق نشده بودم
اما ،
حال خوب نمی دانم که فقط با شنیدن نام زیبایت
چشمانم ب یاختیار می بارد
ای امید آخرینم
بدان که هر روز ، هر ساعت و هر لحظه
به درگاه آفریدگار تو دعا می کنم
تا فقط یک بار بتوانم
چشمانم را زندانی نگاهت کنم .
:40:
معناي زنده بودن من، با تو بودن است.
نزديك، دور
سيـر، گرسنه
رها، اسيـر
دلتنگ، شاد
آن لحظهاي كه بي تو سرآيد مرا، مبـاد!
:40:
در شب یلدای بوسیدن کجا بودی؟؟؟
دلم تنگ نوازش های دستا مهربانت بود
و قلب خسته ام در جست و جوی آغوش گرمت،
از سر شوق نگاه دلکش چشمان مستت به تپش افتاد
سرانجام شب یلدای این پاییز
نگاه سرد من بر قاب عکست بود
و لبخند قشنگت را هزاران بار بوسیدم
و در چشمان زیبایت نگه کردم
و با عکس خموشت گفت و گو کردم
شنیدستم که عکست بارها می گفت:
تورا من دوست می دارم!!!!
و شاید هم خیال خوش خیالم بود
نمی دانم!
ولی ای کوه سرشار از غرورم
عشق تو یلداترین فصل کتاب زندگانی بود
تو را من دوست می دارم!!!
ممنون دوست عزیز
این تاپیک رو پر بار کردی
به او بگویید دوستش دارم می خواهم برایش آسمان را هدیه کنم
واز هرچه جاده های بی انتهاست برای رسیدن به او تا غروبی دیگر ساکت و آرام عبور کنم
کاش حرکت آسمان را در فصل احساس به طوفان نکشیده بودم
که اینگونه بارانی شوم...!
شاید بتوانم در وادی عشق کلبه ای رنگین تر از رنگ بال پروانه ها بسازم پنجره اش را باز کنم تا بشود
مامن امنی برای پروانه های عاشق شمع وجود را بر طاقچه ءمهر روشن کنم تا پروانه راز عاشق شدنش را برایم بگوید ومن بی ریای بی ریا در سوز دل او اشک حسرت بریزم دل را مفروش کنم با فرش عاطفه
و دیوانگان بی مهر را در آن مهر و یک رنگی بیاموزم اما نه ...
می خواهم به غول تنهایی بگویم که دیگر در مدار زندگی کسی را ندارم که از عشق به پروانه بگویم یا کسی را ندارم که از عشق و بودن برایش درد دلی بگویم می خواهم مقابل پنجره خزه ای بکارم تا ظالمانه پروانه ها را برایم شکار کند برکه ای بسازم ودر آن مرغابیان بی مهری پرورش دهم می خواهم نهال بی توجهی را از نو بکارم و آن را با نا امیدی ابیاری کنم می خواهم از کینه برای پروانه ها سخن بگویم و به آنها بگویم که از شما بیزارم از شما که عاشقید شما که عشق را حتی به قیمت بالهایتان انتخاب کردید ولی من عشق و معشوق امید و مهر و زندگی را با هم از دست داده ام ..
وقتی تــــو بــــودی .....
وقتی تــــو بــــودی ،
ســــکـوت آنــچنان زیبـــا بــود ،
که می شد خــوشه های محبت را از خیال نام تو چیـد!
وقتی تــــو بــــودی ،
بــاور بــا تـــو بودن ،
تنها به خوابی می ماند که با نسیم صبحگاهی از آسمان خیالم
به فراموشی سپرده می شد!
ولی وقتی بــروی !
شاید باور بــی تـــو بودن ، نگاه سرد مرا به مهربانی یک دوســت
بیشتر آشـــنا کــند
امشب شوق باريدن دارم
مي خواهم ببارم در سرزمين نگاهت
و در اغوش گيرم پونه هاي خاكي يادت را.
امشب شوق پريدن دارم
مي خواهم شاپركي با شم و در اسمان دلت
به پرواز در ايم و در ابر نفسهايت ارام گيرم.
امشب شوق سوختن دارم
مي خواهم خاكستر شوم در اتش اشتياق دستان
تو و گهگاهي شعله ور شوم با نسيم عشقت.
امشب شوق دريا شدن دارم
مي خواهم در درياي وجودت شناور شوم
وبا امواج خواستنت به ساحل چشمانت برسم.
امشب شوق سيراب شدن دارم
مي خواهم بر كوير احساسم نظر كني و
جاري كني چشمه زلال مهرت را.
امشب شوق وصل دارم
مي خواهم برسم به تك نيلوفر مرداب ارزوهايم
مي خواهم برسم به اوج خواستن.
برسم به تو.
بمانم با تو....
دوستت دارم
:40:
آن روز ها بیشتر نگاهم میكرد ی و دستانم رامی گرفتی آن روز های سیمانی بیشتر پرو بالم می دادی و صدایم می كردی نمی دانم چه آفتی به دلم زده كه دیگر سراغم را نمی گیری قد نمی كشم و تو را نمی بینم ، هر روز انگار پس می روم خدایا ،این بنده ی عاجز تو دست خالی آمده می دانم كریمی : یك فرصت دیگر می خواهم تا رشد كنم و به ستاره ها برسم دستانم را بگیر