تو مورد نیا ز و من طالب نیازم
مگذار تا بیفتم در دام خود ستایی
Printable View
تو مورد نیا ز و من طالب نیازم
مگذار تا بیفتم در دام خود ستایی
در پرده اسرار کسی را ره نیست.............. زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست ........می خور که چنین فسانهها کوته نیست
jتو همچون صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
می خوردن و گرد نیکوان گردیدن .....................به زانکه بزرق زاهدی ورزیدن
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود........پس روی بهشت کس نخواهد دیدن
نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
به صف دلشدگان هم نگهی باید کــــــرد
دلی از دست بیرون رفته سعدی ......نیاید باز تیر رفته از شست
تا او نشود درست گوهر ............. این قصه نگفتنی است دیگر
گوهر به خلل خرید نتوان ............... در رشته خلل کشید نتوان
نشان عشق مارا بر جبین است ................ وفا با جانمان در خون عجین است
صــــــداقت در جهان آئین ما باد ................. همه ســـــــرمایه آئینه این است
تن پیر گشت و آرزوی دل جوان هنوز.............دل خون شد و حدیث بتان برزبان هنوز
عالم تمام پر ز شهیدان کشته گشت............... ترک مرا خدنگ بلا در کمان هنوز
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود ............... نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
دل عشاق روا نیست که دلبر شکند ................گوهری کس نشنیده است که گوهر شکند
بر نمیدارم از این در سر خویش ای دربان............. صد ره از سنگ جفای تو گرم سر شکند
دردم از یار است و درمان نیز هـــم ............ دل فدای او شد و جان نیز هم
اینکه می گویند آن خوشتر ز حسن ........... یار ما این دارد و آن نیــــز هـــم
یارب اندر دل آم خسرو شیرین انداز ............. که به رحمت گذری بر سر فرهاد کنــــد
دارم ز غم فراق یاری که مپرس ..............روز سیهی و شام تاری که مپرس
از دوری مهر دل فروزی است مرا .........روزی که مگوی و روزگاری که مپرس
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم .................... تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست..............بشکند دستی که دست مردم افتاده بست
تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت ........... خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را
اختلافی نیست در گفتار ما دیوانگان ..............بیش از یک ناله در صد حلقهی زنجیر نیست
نتوان به دستگیری اخوان ز راه رفت ..................یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت
تا که بر دل ، اشک ، ماتم خیز شد .............. اشــــک از پیمانه ام لبریز شد
یک عمر شهان تربیت عیش کنند .............تا نیم نفس عیش به صد طیش کنند
نازم به جهان همت درویشان را ................کایشان به یکی لقمه دو صد عیش کنند
از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن...... فردا که نیامده ست فریاد مکن
برنامده و گذشته بنیاد مکن......... حالی خوش باش و عمر بر باد مکن
دور از تو شبی بــــــر اثـــر زاری ها ........... دیـــدم ز تــــو در خواب بسی یاری ها
زان شب دگرم خواب نه سبحان الله ........... یک خواب و ز پس این همه بیداری ها
نا آمدگان اگر بدانند که ما ........ از دهر چه می کشیم ، نایند دگر
راحت ز مراج رخت بر بست
قرابه اعتدال بشكست
فاروره ناس نبض بفشرد
قاروره شناخت رنج او برد
دل ما را شکستی و نپرسیدی ز فریادش
بترس از ناله های بی صدا اهسته اهسته
هميشه بزي شاد و روشن روان .............. هميشه خرد پير و دولت جوان
دارنده چو ترکيب طبايع آراست ............. از بهر چه او افکندش اندر کم و کاست
گر نيک آمد شکستن از بهر چه بود ........ ور نيـــک نيامد اين صور عيب کر است
تو گوئی گل نه بشکفت و نه پژمرد
چــــه آسان می توان از یادها رفت
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
ترا ز دفتر حافظ گرفته ام یعنی
که تا همیشه ز چشمت نمی نهم ای فال
مرا زدست تو این جان بر لب آمده نیز
نهایتی ست که آسان نمی دهم به زوال
آن دوست که عهد دوستداری بشکست .............. می رفت و منش گرفته دامن در دست
می گفت که بعد از این به خوابم بینی ................ پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست
تا بر گذشته مي نگرم ، عشق خويش را
چون آفتاب گم شده مي آورم به ياد
مينالم از دلي كه به خون غرقه گشته است
يان شعر ، غير رنجش يارم به من چه داد
دیگر به هوای لحظه ی دیدار
دنبال تو در به در نمی گردم
دنبال تو ای تمید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم
شب تا به سحر سوختن و پر زدن و جامه دريدن .............پروانه ز من شمع ز من گل ز من آموخت
تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است................. خضر را پندارم آب زندگانی برده است
تو که هر گوشه ی چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
دارنده چو ترکيب طبايع آراست ............. از بهر چه او افکندش اندر کم و کاست
گر نيک آمد شکستن از بهر چه بود ........ ور نيـــک نيامد اين صور عيب کر است
تو گوئی گل نه بشکفت و نه پژمرد
چــــه آسان می توان از یادها رفت
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولـت صحبت آن مونس جان ما را بـس