توبه
یک شب مراد بقّال درخواب دید خود را // با حالتی پریشان بنشسته می زند زار
گفتا چه رفته بر تو چون است روزگارت// گفتش به آه وناله دربرزخَم گرفتار
یک روز بر سر من با سنگ وزنه کوبند// روز دگر برندم تا پای چوبۀ دار
یا وزنۀ ترازو سازند داغ و سوزان // بر پشت من گذارند با شدت و به تکرار
هرروز مشتری ها یک تازیانه بر دست// آیند و می زنندم شلّاق سخت و بسیار
بیدار شد زوحشت، حیران زخواب دوشین // یادآوری کابوس شد موجبات آزار
تعبیر خواب خود را دانست و با خودش گفت//صد لعنت خداوند بر کم فروش بی عار
روزدگر چو بگشود درب مغازۀ خود// تاباردیگرازسر گیرد ادامۀ کار
انداخت پاره سنگی درکفۀ ترازو// تاچَربد آن چه رااو خواهد فروخت این بار
شکروسپاس آورد برربّ حیّ «جاوید»// کزخواب غفلت اورا، این خواب کرد بیدار