نامه ی منتشر نشده از فروغ .::. کامل شدن ومردن
از زندگی گذشته هم به کلی بریدهام. وقتی کامی را در خیابان میبینم که حالا قدش تا شانهام میرسد فقط تنم شروع میکند به لرزیدن و قلبم به ترکیدن، اما نمیخواهمش نمیخواهمش. فایده این علایق و روابط چیست؟ آدم باید دنبال جفت خودش بگردد. هرکسی یک جفت دارد باید جفت خودش را پیدا کند با او همخوابه شود و بمیرد.
معنی همخوابگی همین است؛ یعنی کامل شدن ومردن، چون زندگی فقط تلاشی برای جبران نقصهاست. من خیلی بدبخت هستم و هیچکس نمیداند حتی خودم هم نمیخواهم بدانم؛ چون وقتی با این مسئله روبهرو میشوم تنها کاری که میتوانم بکنم اینست که خودم را از پنجره پایین بیندازم. اَه دارم چرتوپرت مینویسم بگذرم.
کتاب شناختنامة فروغ فرخزاد- شهناز مرادی کوچی
نظرات دیگران، در مورد فروغ فرخ زاد
در مورد فروغ فرخزاد- چه زمان زنده بودن و چه پس از مرگ- اظهار نظرهای زیادی در مطبوعات مختلف منتشر شده است. ما بر آن شدیم که برای آشنایی با این نظرات، تعدادی از آن ها را در این ویژه نامه، منتشر کنیم. آن چه در زیرمی خوانید نظراتی است که به همت و ویراستاری بهنام باوندپور در کتاب: «مجموعه آثار فروغ فرخ زاد» توسط نشر نیما در آلمان، منتشر شده است.
*****
منوچهر آتشی
کافی است به عنوان کتاب «اسیر» نگاه نافذ کنیم تا بدون تورق آن، بدانیم که چه خواهیم دید. اسیر بی تردید و بنا به قوانین روان شناختی (تداعی بر حسب تضاد)، ضد خود را تداعی می کند: «آزادی» و فروغ آزاد، در منطقه ی انتهای شورش خود نایستاده، بلکه در لحظه های آرام و عاقلانه ی آن سرگرم شورشی واقعی بوده است.
شورش فروغ در نوع اندیشیدن اوست، و او در نمی یافت که «محدودیت موضوع» همیشه هست، و این زبان است که شعر را و عرصه ی شعر را تنوع و گسترش می دهد. برای چنان ادراک ناتمامی از فرم و زبان، چه بهانه ای بهتر از زن بودن! آن هم زنی که قرن ها هرگاه خواسته سخنی بگوید، نخست از وحشت، صدایش را پایین آورده- تا حد پچپچه- و تازه در این پچپچه هم، با صدای رگه دار مردانه حرف زده، تا مبادا گوش بانیان اخلاق، صدای زنی را بشنوند؛ اما فروغ صدایش را بالا و بالاتر برد و شماتت ها را با جان و تن پذیرا شد و صداهای دیگر را هم بلندتر کرد. هر چند این صداها هنوز شعر نشده بودند، و فقط پیش درآمد شعری دیگرگونه بودند.
شاید این حرف، برای کسانی که معتقد به اولویت زبان بر محتوا هستند، خوشایند نیفتد؛ اما من به تکرار تأکید کرده ام که: «شعر فروغ شعر محتواست.» و بر این نظر خود پای می فشارم و می گویم اگر دقیق تر و عمیق تر به کل دوران شاعری فروغ نظر کنیم، خیلی راحت به این واقعیت پی می بریم. فروغ از ابتدای کار تا پایان عمر کوتاهِ پربارش، شاعر دغدغه ها، دل مشغولی ها و حساسیت های هوشمندانه ی خود بوده است. سیٌالیتی که پیوسته در عواطف، اندیشه ها و گرایش های انسانی فروغ بود و در همه ی فعالیت های او (مثلاً سینما) بروز پیدا می کرد، او را فرصت نمیداد که به «فرم و تشریفات»- اصطلاحی که رؤیایی در همان سال ها متداول کرده بود و عملاً هم به آن می پرداخت- فکر کند و بنای کارش را بر آن قرار دهد. تمامی نوشته ها و مصاحبه های باقی مانده از او، گواه این مدعایند. و این صد البته هم عیب فروغ نیست. هم از جهات بسیار و در ارتباط با ذهنیت بالنده و جوینده ی او، محصول «خودیابی» اوست.شعر فروغ: شعر شورش، شعر مفهوم و شعر آزادی زبان (برگرفته از: پوران فرخزاد، کسی که مثل هیچ کس نیست، تهران 1380)
م. آزاد
می توان ادعا کرد بعد از نیما فروغ شورشی، امکانات تازه ی زبانی را بی آن که تصنعی نشان دهد... پیش کشید. نیما بحور عروضی را شکست و فروغ آن را- اتفاقاً در جهت ایده آل نیما- که به محاوره نزدیک کردن زبان شعری بود، حرکت داد.
فروخزاد همه ی آن چه را که شاعران شکل گرا دارند، دارد؛ به جز یک چیز: به جز این پندار نادرست، یعنی، که زبان در شعر همه چیز است. فرخزاد می داند که زبان هدف نیست، وسیله است برای رسیدن به هدف. اما، البته که با اهمیت ترین چیز است. پس، هر چه زبان شعر ورزیده تر و پالوده تر، کار شاعر به سامان تر و درخشان تر.
(برگرفته از: زندگی و شعر فروغ فرخزاد «پریشادخت شعر»، تهران 1376)
عبدالحسین زرین کوب
در هر حال سنت عشق و عاشقی و زبان قدیم آن نزد غزلسرایان گذشته ی ما اقتضای خود داری داشته است و عفاف. با این همه، پرده دریهایی که در شعر عشقی- یا جنسی- امروز هست قسمتی از اشعار فروغ فرخ زاد و پیروانش را تبدیل کرده است به آن چه شعر رختخواب می گویند. پر از هیجان جنسی و خالی از ملاحظات اخلاقی. البته شهرت و قبولی که این اشعار یافته است ممکن است تا حدی هم مرهون جنبه ی خاص اخلاقی آن ها باشد. در هر حال صراحت و سادگی غیر زنانه ای که در این اشعار هست آن ها را از جهت ادبی هم قابل توجه می کند. وقاحت کلبی شان به جای خود.
(برگرفته از: شعر بی دروغ شعر بی نقاب، تهران 2536)
شجاع الدین شفا
یک روز بانوی جوان و ناشناسی به طور بی مقدمه به سراغ من آمد و با پوزش خواهی گفت که وی مجموعه ی اشعاری دارد که مایل به انتشار آنها است ولی با توجه به بی پردگی نوآورانه ی بسیاری از آن ها، مؤسسات انتشاراتی که وی بدانها مراجعه کرده است با وجود اظهار علاقه به چاپ آن ها، این کار را موکول بدان کرده اند که نویسنده ی شناخته شده ای با نوشتن مقدمه ای بر این مجموعه از اصالت کار سرآینده ی آن ها دفاع کند، و توضیح داد که چون اشعار او درست در خط ذوقی و فکری ترانه های بیلی تیس است، در نظر گرفته است این کار را از من بخواهد. با خواندن اشعاری که برای من آورده بود احساس کردم که سخنور نوآوری با نبوغی واقعی و شاید بسیار بیشتر از آن که خودش متوجه آن باشد، پا به میدان گذاشته است و این احساس خود را در مقدمه ای که بر نخستین اثر او نوشتم منعکس کردم و در آن پیش بینی کردم که بزودی نام سرآینده ی اشعار این کتاب از نام نویسنده ی مقدمه ی آن بسیار فراتر خواهد رفت.
(برگرفته از: میراث ایران، شماره ی 20، زمستان 1379)
دکتر میترا پرهام
خانم فرخزاد تلویحاً حق «آزادی جنسی» را حیاتی ترین و اساسی ترین حقی دانسته است که زن باید از اجتماع بخواهد. بالنتیجه، کوشیده است که زن را بر ضد مرد بشوراند، گویی که «قتل عام» مردان همه ی محرومیت های اجتماعی زنان را از میان خواهد برد و زنان آزاد خواهند شد! چنان که خطاب به خواهران خود می گوید:
خیز از جای و طلب کن حق خود
خواهر من... ز چه رو خاموشی
خیز از جای که باید زین پس
خون مردان ستمگر نوشی
آیا شاعره ای که خود را «اسیر قفس مرد» می داند، واقعاً از این حقیقت آشکار بی خبر است که در اجتماع ما، زن و مرد هر دو محروم اند؟ و هیچ کدام از حقوق انسانی برخوردار نیستند و جای شایسته ی خود را ندارند؟ در اوضاع و احوالی که زن از حقوق اجتماعی و سیاسی و حق تعیین سرنوشت خود محروم است، «آزادی جنسی» را یگانه حق مسلم زنان دانستن نشانه ی بی خبری از مقام زن در اجتماع ماست. برای زن توهین آور است که آزادی ایده الی او را «آزادی جنسی» بدانند و بدینگونه وی را پست و خوار کنند.
برخلاف پروین اعتصامی که احساسات خود را با منطق اجتماعی درهم آمیخته و بدان روح فلسفی بخشیده است، و برخلاف زنان هنرمند دیگری که خود را در این مبارزه تنها و یکه تاز مبدان نمی دانند، احساساتی که خانم فرخ زاد بیان داشته ناپخته و تلطیف نشده و رهبری نشده است
(برگرفته از: شمس لنگرودی، تاریخ تحلیلی شعر نو، جلد دوم، تهران 1377)
بهرام صادقی (دانشجوی پزشکی)
دکتر میترا همانطور که می خواهد کُنه شعر «فروغ» و قعر درون او را می شکافد، آنگاه دوباره برمی گردد و علت وجودی کلمه به کلمه ی ترانه های گوینده را در کنار هم می گذارد. هم چون که یکبار صدای رادیویی را می شنویم ولی بعد «دکتر» که مهندس رادیوست یکایک جزئیات ساختمانی آن را از مبدأ تا انتها برایمان توضیح می دهد. آنگاه وقتی دوباره گوش به صدا می دهیم از آن درک دیگری داریم. مثل این که جز گوش و جز حس سامعه، چیزی دیگر- و خیلی قوی تر- نیز تحت تأثیر واقع می شود و به کار می افتد.
دکتر میترا پس از این تحلیل نتیجه می گیرد که «احساساتی که خانم فرخزاد بیان داشته ناپخته و تلطیف نشده و رهبری نشده است» و در مقام مقایسه ی او با پروین اعتصامی اظهار می دارد: «وی (پروین) محرومیت خود را یک محرومیت اجتماعی می داند و با تمام نیروی خود به بیان آن می پردازد. اما فرخزاد محرومیت خود را تنها به عنوان یک محرومیت جنسی می شناسد و تنها از این جنبه به توصیف احساسات خود دست می زند» و اضافه می کند: « احساسات پروین تصفیه شده و از حالت خام غرائز جنسی بیرون آمده است، و نیز تکیه می کند که : «پروین اعتصامی احساسات خود را با منطق اجتماعی درهم آمیخته و بدان روح فلسفی بخشیده است»
احساس هنرمند اگر هم به قول دکتر میترا هم چون احساس فروغ فرخزاد «ناپخته و رهبری نشده» باشد، از پشت عینک رآلیسم، به عنوان واقعیتی موجود، صاحب ارزش است. ارزش بزرگِ همین «گمراهی ها» و «خطاکاری های» فرخزاد این بس که گویاترین و روشن ترین سند اجتماعی امروز را به دست تاریخ می دهد. آیا احساس او از کجا آمده است؟ مگر نه این که عوامل و اسباب همین اجتماع و همین محیط تزریقش نموده اند؟ و مگر نه این که این عو.امل و اسباب و این اجتماع و محیط واقعیاتی موجودند؟
از سوی دیگر آن چنان بیرحمانه که دکتر میترا به تظاهرات شهوانی و جنسی فروغ فرخ زاد می تازد و آن ها را نفی می کند، منطقی نیست. با در نظر گرفتن اوضاع اجتماعی امروز ما، معلوم خواهد شد که رشته ی بسیاری از امور در مرکز مسائل جنسی گره خورده است. درهم دریدن و یکسره کردن کار این کلاف سردرگم و رها شدن از افتضاحات و دلهرهایش برای مردم ما امر قابل توجهی است تا به آن حد قشری که دکتر میترا حاضر نیست یک لحظه هم به آن تعمق کند. فریادی که از گلوی بیباک و متنفر فروغ بیرون می جهد، مجموعه ی درد دل ها و پیچیدگی های صحیح و خطائی است که به هر صورت در زوایای وجود مردم این اجتماع لانه کرده است. اگر خروش فرخزاد همه انحرافی است، این را دارد که ابتذال و افتضاحی را که مانند کثافت به احساس آدم چسبیده- و هم چون عجوزه ی مزاحم و نفرت انگیزی است که به جهت کبر سن، کسی خود را حاضر به شکستن احترامش نمی بیند- یک تنه و با نیروی زنانه خود، چنان با شجاعت و دلبری از جهان می شوید که دهان همه باز می ماند.
این قیام متهورانه ی فرخزاد اگر هم هنوز دکتر میترا را مجاب نکرده است که عمقی تر از آن صورت قشری است، این نتیجه ی دیگر را هم داراست که می آموزد می توان قیام کرد. می توان و باید در مقابل بندها، محدودیت ها و موانع به پاخاست. او می آموزد که در قرن ما دیگر انسان به قلاده محتاج نیست.
و همه ی این ها، همه ی این ارزش های فکری، اگر هم به زعم دکتر میترا حتی صفر باشد وقتی در احساس وسیع فرخزاد غرق می شود که با هر کلمه تمام جامعه عصر ما را بیان می کند، احساسی که زبان عمیق ترین نقطه های درون انسان هاست، احساسی که به هر جائی دامن افکند همه ی آن جا را در خود برمی دارد، احساسی که تنها در جاذبه ی قوی ترانه های او شناخته می شود،... همه ی این ها غرق در این احساس، هنر فرخزاد را تشکیل می دهند.
(برگرفته از: شمس لنگرودی، تاریخ تحلیلی شعر نو، جلد دوم، تهران 1377)
جلال آل احمد
دیگر این که فروغ فرخزاد یک کتاب تازه داده که شاید برایت با آرش فرستادم. بدک نیست. «تولدی دیگر». از شر پایین تنه دارد خلاص می شود و این خبر خوشی است. نامه ای به هانیبال الخاص
(برگرفته از: علی دهباشی، نامه های جلال آل احمد، تهران 1364)
اسماعیل نوری علاء
عنصر اصلی و نطفه ی حیاتی شعر فرخزاد «عشق» است، و تفکر و احساس او برگرد این محور می چرخد، می بالد، رشد می کند و بارور می شود. به زبان دیگر می توانیم «عشق» را نیازی درونی فرض کنیم که فرخزاد را وادار می کند تا با بیرون از خودش تماس بگیرد و رابطه ایجاد کند.
می توانیم بگوئیم که «عشق» یک روی سکه ی «شعر» فرخزاد است که از درون او و خیلی طبیعی، با رشد بدن او ظهور می کند. این رویه در جستجوی رویه ی دیگر است. و آن رویه ی دیگر بسیار طبیعی شناخته می شود: اگر هستی فرد به عنصری خاص وابسته باشد، تزلزل آن عنصر و سقوط و افول آن چیزی جز تزلزل و سقوط و افول زندگی فرد نیست.
پس در فرخزاد آن روی سکه ی «شعر»ی «مرگ» است و سکه ی «شعر» او دو رویه دارد: مرگ و عشق.
(برگرفته از: صور و اسباب در شعر امروز ایران، تهران 1348)
رضا براهنی
خانم فروغ فرخ زاد، در سه کتاب قبلی (اسیر، دیوار و عصیان) بیشتر هوس های زنانه را به نظم می کشید ولی با «تولدی دیگر» به سوی ایجاد تصاویر زنانه از زندگی خصوصی و اوضاع محیط خود گراییده است. و این تصاویر که در بسیاری موارد بکر و عمق و در منتهای پاکی و صافی است، او را به عنوان شاعره ای بی نظیر در شعر فارسی معرفی می کنند.
«تولدی دیگر» که در نیمه راه عمر شاعر منتشر شده، تولد نخستین است، نه دیگر. جوهر شعری در کتاب های قبلی بسیار کم بود و فرخ زاد به عنوان شاعر با «تولدی دیگر» متولد می شود.
فرخ زاد در کتاب جدیدش، برخلاف سه کتاب قبلی، کمتر احساساتی می شود و اغلب خود و اشیا و اشخاص محیطش را حس می کند. ».
مخاطب شعری فروغ فرخ زاد، مثل «نیما» و «شاملو»، نخست شاعر است و پس از شاعر، آنهایی که ذهنی شاعرانه دارند. فرخ زاد هرگز مقدمه نمی چیند و به ندرت نتیجه می گیرد. او شعرش را از وسط شروع می کند و گویی در وسط های همان حالت نیز آن را تمام می کند.
تصاویر او به طرزی ابلهانه مبالغه آمیز نیستند؛ نه زیاده از حد شفاف هستند تا معمولی به نظر آیند و نه زیاد از اندازه مبهم، تا درک نشده بنمایند. تصاویر و یا تجربیات عاطفی هستند که می توانند به صورت تجربیات عمومی درآیند و یا تجربیاتی هستند با خصوصیات عمومی که موقتاً به او تعلق یافته اند.
شعر فروغ فرخ زاد، در «تولدی دیگر» بیش از هر شعر معاصر دیگر، تجربی است و خصوصی؛ به این معنا که فردی تجربیات و تأثرات خود را از زندگی و محیط طبیعت در دامن تصاویر شعری می ریزد. این تجربیات یا متعلق به گذشته ای نسبتاً دور (دوران کودکی) هستند و فرخ زاد با درهم آمیختن وتلفیق آن خاطرات شعرش را می سازد؛ و یا مربوط به دوران حرکت از کودکی به سوی بلوغ هستند که فرخ زاد، تصاویری روشن از آن دوران می دهد؛ و یا این که مربوط به زمان حال هستند، وضع کنونی خود شاعر، وضع مردم اطرافش و جهان محیطش. گاهی هر سه حالت در شعر فرخ زاد درهم می آمیزد و بینش عمومی فرخ زاد را به طرزی جامع نسبت به زندگی و اجتماع و سرنوشت و عشق نشان می دهند.
(در شعر فروغ) وزن عروضی تبدیل به آهنگی شده است که اغلب از تقطیع دقیق براساس اوزان فارسی می گریزد و به سوی نوعی سیلان و روانی می گراید. فروغ فرخ زاد تکنیک جدید خود را آنقدر عمیق در ذهن خوانندگان جای داده است که اگر امروز، شعری از او حتی بدون امضای او چاپ شود، منتقد شعر معاصر می تواند بی درنگ نام او را برزبان براند. (برگرفته از: طلا در مس، جلد دوم، تهران 1380)
محمد رضا شفیعی کدکنی
شخصیت اصیل و ممتاز او [فروغ فرخزاد] با آخرین کتابش تولدی دیگر آشکار شد، و در این کتاب با شاعری بزرگ روبه رو می شویم که بی هیچ گمان، تاریخ ادبیات ایران او را به عنوان بزرگترین زن شاعر در طول تاریخ هزارساله ی خویش خواهد پذیرفت و در قرن ما یکی از دو چهره ی برجسته ی شعر امروز خواهد بود.
مرگ فر وغ فرخ زاد
(برگرفته از: شهناز مرادی کوچی، شناخت نامه ی فروغ فرخزاد، تهران 1379)
مایکل هیلمن
حدس من این است که صدسال دیگر شعرهای امثال «فتح باغ» جای محکمی در ذهن و دل دوستداران شعر فارسی خواهد داشت چرا که نوپردازی شعر فروخ زاد توسط راوی و گوینده ای که از چهره ی خود ماسک دو حجاب را برداشته و خود را به عنوان فرد نشان داده راهی پر ثمر و حتی ضروری را هم برای شعر فارسی و هم برای خوانندگان ایرانی گشوده است. فراخوانی بر فردیت: فتح باغ (برگرفته از: شهناز مرادی کوچی، شناخت نامه ی فروغ فرخزاد، تهران 1379)
مهدی اخوان ثالث
من معتقدم «تولدی دیگر» نه تنها برای فروغ تولد تازه ای بود، بلکه مولود همایون شعر زنده و پیشرو امروز ما و تولدی تازه برای شعر پارسی است.
روشن ترین دلیل این ادعا، آنکه دست اندکاران شعر جوان، همه آن چنان غرق در ماهیت این تولد شده اند که گوئی برای خود ایشان زادنِ نویی پیدا شده، شعر زمان ما را فروغ در عرض سال هایی اندک، به شکلی شگفت آور و با قدرت و جسارت تمام بدون هیچ تجهیز و سپاهی فتح کرد.
«پادشاه فتح» شعر ما «نیما» بود و امروز یک فاتح تازه پیدا شده است.
شیوه نگریستن این فاتح از جهت دیگر است. وی با یک تصادف، شهر شعر را نگشود بلکه با آگاهی و استحقاق کامل قدم به میدان نهاده، از همین روست که فتح او عمر و دوام بیشتری دارد. فاتح شعر امروز (برگرفته از: دکتر بهروز جلالی، فروغ فرخزاد «جاودانه زیستن» در اوج ماندن، تهران 1377)
م. آزاد
در شعر فرخزاد به حسب دو «حالت» شعری- دو شیوه ی تعبیر و بیان به هم آمیخته است که در بعضی شعرها گاهی یکی بر دیگری غلبه دارد. یکی همان بیان رهای خیالاتی و اعترافی که در «وهم سبز» و «در غروبی ابدی» به صراحت هست، و دیگر بیان «آن»- تأثر از دقت سریع و آتی در اشیاء، خیره شدن و سریعاً تصویر دادن. .....
شعر فرخزاد چهره ایست در دو آیینه ی برابر هم- به این معنی که تضادی نیست- یکی حدیث نفس است، که همان بداهه سرایی های اوست و زمزمه گری های او، در اینجاست که از عبور دو کبوتر در باد سخن می گوید و روز ملول بیکاری.
زبان دیگر، زبان حالات به آن معنی، مراد ما نیست؛ بلکه زبان تأثرات است؛ زبان حساسیت شدید. هر چه هست حساسیت و تأثیرپذیری تند و بدوی است- و گویا شهودی است- که موجب دقت سریع و غیر طبیعی در اشیاء می شود. به حالت خیره شدن های در اشیاء. کشف رابطه ی چیزهای ظاهراً بی ربط و بریدن رابطه های «ظاهری» و ایجاد تداعی های تازه.
[...]
فرخزاد در راهی که رفته است، در کلمه ها و فکرها، تازگیها دیده و رابطه ها کشف کرده که کار اصلی و اصیل هر شاعر مستقلی است وگرنه کلمه ها همان است که در کتاب ها می خوانیم و از لبها می شنویم.
(برگرفته از: زندگی و شعر فروغ فرخزاد «پریشادخت شعر»، تهران 1376)
نادر نادرپور
به گمان من: لحن زنانه ای که در متشنج ترین برهه ی تاریخ ایران (سال های 1332-1340) از نای شعر «فروغ» برخاست و برای نخستین بار در فضای سخن فارسی طنین افکند و موجبات شهرت عظیم این شاعره را فراهم آورد، همان عاملی است که فارغ از بُعد «زمان»، هاله ی اسرار و جاذبه را بر اطراف نام و آثار «فروغ» پدید آورده است.
توضیح عبارتی که گفتم این است که: اشتهار «فروغ» مولود بیان مضامین بی پرده ی عشقی و جنسی نبوده است، زیرا این گونه مضامین و این نوع بیان را- نه همیشه، اما گاهگاه- از زبان شاعران مرد و زن در سراسر تاریخ ادب فارسی شنیده ایم و آنچه شعر «فروغ» بر ما عرضه کرده است مضامینی تازه تر از آن ها که داشته ایم نبوده، بلکه لحن او بوده است که هیچ یک از شاعره های پیشین نداشته اند، چرا که همه ی آن شاعره ها، حتی در اشعار عاشقانه و یا حدیث نفس های «جنسی» نیز با لحن و زبان «مردانه» سخن گفته اند. ....
[...] عقیده ی من در باره ی «فروغ فرخزاد» این است که استعداد راستین او در پشت اسطوره ی شخصیتش پنهان شده و اشتهاری که از این اسطوره برخاسته، به مراتب بیش از استحقاق او بوده است و به همین دلیل، در روزگاران آینده کاهش خواهد یافت و این نکته را آشکار خواهد کرد که اگر این شاعره در دام تظاهرات و «تبلیغات روز» نمی افتاد و در زندگی طبیعی و ادبی خویش بازیچه ی دست برخی از «رندان قلمزن» نمی شد، شخص و شعرش را از مهلکه هایی که فراراه خود داشت بهتر می رهانید.
«فروغ فرخزاد»، نه تنها خود و سخنانش را قربانی «اسنوبیزم» کرده، بلکه به دلیل شیوه ی گستاخانه ی زندگی و اشعارش، تأثیری «بازدارنده» بر نسل های بعدی گذاشته و راه استقلال جویی را در قلمرو سخن، مخصوصاً بر شاعره های جوان تر از خود- به جز تنی چند- فرو بسته و گویی که «حرف آخر» را به ایشان «هدیه» کرده است:
من از نهایت شب حرف می زنم/ من از نهایت تاریکی/ و از نهایت شب حرف می زنم/ اگر به خانه ی من آمدی/ برای من، ای مهربان! چراغ بیار/ و یک دریچه که از آن/ به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم.
و حال آنکه شعر او، یکی از پدیده های تاریخ ایران است و بناگزیر، بُردی فراتر از این برهه ی زمان نتواند داشت و پس از تغییر اوضاع محیطی که در آن زاده شده است، فقط به اندازه ی ارزش فرهنگی خود، تاریخ ادبیات امروز را خواهد آراست.
فروغ در زیر نورافکن (برگرفته از: دفتر هنر، سال اول، شماره 2، نیوجرسی 1373)
محمد مختاری
روشن ترین توان مایه در شعر فروغ که فردیت او و فردیت ما را به یک تعمیم بشری هدایت می کند، «بداهت» زندگی است. ذات عاشقانه و زیبای حیات انسانی، گاه با شور و شوق و گاه با دریغ، اما همواره با التهاب، رخ می نماید، تا میزان نزدیکی و دوری خود را از آن بازشناسیم، و دریابیم که تا چه حد دستخوش تیرگیهایی شده ایم که جسم و ذهن ما را چنین زیر فشار خود گرفته، و از حس شدید زنده بودن دور کرده است:
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
(ص47 ایمان بیاوریم)
فروغ از رابطه ی جسم به زنده بودن آدمی واقف شده است. و زنده بودن مایه و اساس نگرش او نسبت به انسان است. و پیش از هر چیز، از سمت دیگر رابطه نیز، همین درک حس زنده بودن را می طلبد. پرداخت فروغ به جسم در راستای معرفت جسم است که ذات زایش در آن نهفته است. عشق و زایش حتی در احساساتی ترین نمودهای شعری او، در دوره ی نخستین نیز، از هم جدا نیستند. این معرفت جسم از راه شور و شوق زیستن و زنده ماندن به ادراک ذهن می رسد، که خود باز برآمد معنوی همین جسم است.
همآغوشی، شفاف شدنِ نهایی این جسمیت و ذهنیتِ وحدت پذیر است. از درون این شفافیت نهایی است که وحدت آدمی در عشق تحقق می یابد.
شعر فروغ فرخزاد، در حد تحوًل خویش، نموداری است از آرزوی رابطه ی بیواسطه در کل زندگی، و بیان این که برقراری چنین رابطه ای امکانپذیر است و می توان آن را درک و تصویر کرد، و حتی بدان تحقق بخشید.
او هم این «رابطه» را کشف و طرح کرده است، هم موانع آن را تا آن جا که دریافته تصویر کرده، و به مبارزه طلبیده است، و هم شکلی از آن را در حیات هنری خویش، و در انتظام تخیلش مجسم داشته است. شعر او عرصه ی احساس همین رابطه بیواسطه، و کوشش برای تبین و برقراری آن است. یا فقدان این رابطه او را آزرده است، یا دشواری ها و بازدارنده های ذهنی و عینی موجود بر سر راه آن، او را به فریاد و فغان و اندوه تلخی و نومیدی و ایمان و ستیز و تلاش، و ایثار واداشته است. و با آرمان و آرزوی آن در شعرش، با صمیمیت، با صراحت، و با مسئولیت، پیگیری شده است. فقدان چنین رابطه ای گاه او را به تصور «تنهایی ابدی» کشانده است، و او را به ادراک «تنهایی اجتماعی» نزدیک کرده است. و گاه احساس این که امکان بالقوه ی برقراری چنین رابطه ای در آدمی هست، او را با ذات خلاقیتی آشنا کرده است که در پیوند و حضور «دیگری» نهفته است. یعنی کل حرکت او در یک تغییر کیفی نسبی، از احساس رابطه به ادراک رابطه است. از فقدان رابطه به ضرورت برقراری رابطه است. از درگیری و ستیز با فاصله ها و بازدارنده ها، به بیواسطگی رابطه است. و سرانجام از فردیت خاص رابطه، که مدت ها ذهن او را در محدودیت خود مشغول داشته بود، به عمومیت جمعی رابطه ی آدمی، یعنی از خود به دیگری، و سپس از عشق فردی به همبستگی انسان ها.
فروغ بیش از آن که دستگاه اندیشگی مشخصی داشته باشد، ذهنی اندیشمند دارد. اندیشمند شدن این ذهن شاعرانه، یک خاصیت تکامل یابنده در سیر و سلوک شعری اوست.
او از زاویه یک گرایش مکتبی که بیرون از شعر بدان گراییده باشد، به انسان نمی نگرد. انسان را با ارزش هایی که از راه شعر و عاطفه بدان ها نرسیده ارزیابی نمی کند. در یک زمان یا حرکت معین سیاسی، یا از برش فلسفی خاصی به آدمی نمی نگرد. از روز نخست، و یا به تبع از فرهنگ سنتی منتقل شده به او، نیز دارای چنان دیدی نبوده است. منطق دید او یک منطق حسی است.
فروغ خود را به شعر می سپارد، تا هرجا که می خواهد او را ببرد. شعر نیز به طور طبیعی و بدیهی، او را به احساس و ادراک آدمی، و رابطه یابی ناگزیر او می رساند.
پس این گرایشی است که هرچه پیشتر می رود، پالودن تر می شود. واسطه ها را وامی نهد. بازدارنده ها را پس می زند. روابطه کهنه را درهم می کوبد. به ذات آزاد آدمی و شعر روی می کند. تا رهایی انسان و رابطه هایش در شعر او مسئله ای محوری شود. در این دید غنایی، کمتر چیزی از بیرون بر شعر تحمیل می شود. محور ذاتی اندیشیدن شعری او همواره تعیین کننده است. حتی هنگامی که سایه های عصر اضطراب و بدگمانی، و گاه شبح هیچ و پوچ انگاری مرسوم و معمول آن ایام، بر کلامش می افتد، آن ها را در روشنای باور به آفرینندگی و ذات رابطه جوی آدمی و شعر کمرنگ می کند.
او به ذات شعر، به ذات رابطه ی انسانی و عشق روی کرده است. از این راه دریافته است که آدمی به زندگی بسته است. و سلب زندگی از آدمی، سلب هویت خود اوست. زندگی به عشق بسته است و سلب عشق از زندگی یعنی سلب هویت از آدمی. عشق نهایی ترین رابطه ی بیواسطه میان انسان با انسان است. و شعر و عشق شاهدِ همند. پس، از درون شعر، به کشف عشق، و از عشق، به کشف انسان می رسد. ذات آزاد شعر از ذات آزاد آدمی جدایی ناپذیر است. از هر یک که آغاز کنیم، به دیگری می رسیم. و کسانی که از این یگانگی باز می مانند، در ادراک ذات شعری شان نیز خللی پدید می آید و یا هست.
هم سیر زندگی، و هم سیر شعرهای فروغ، او را در راستای چنین نگرشی نشان می دهد. و چه شگفت آور است تجانس نهاییِ نیما و فروغ در این دو مسیر. یکی از زندگی و بینش فلسفی- اجتماعی خود به شعر و انسان رسیده است؛ و یکی در مسیر و حرکت شعر، به زندگی و آدمی نزدیک شده است......
فروغ تبلور ذهن و جسم انسان را در لحظه ی یگانگی دو تن، تا گستره ی عمیق و اجتماعی میلیون ها انسان از هم جدا نمی بیند.
فروغ از فقدان آگاهی میان انسان های دورانش دردمند است. و به این ادارک، نخست از راه فقدان آگاهی در خویش، پی برده است. دریافته است که این زندگی فاقد آن چیزی است که در خور انسان است. و صراحت و صداقت انسانیش، سبب شده است که فقدان آگاهی را نه در خود نادیده بگیرد، و نه در هیچ کس دیگر. وقتی در می یابد که خود از چه رنج برده است، همان را به روشنی در شعرش می گوید و می طلبد.
به این اعتبار «آگاهی آن مایه از تاریخ است که از خلال فرد می تواند درک شود.» و فروغ هم چنان که تاریخ را از راه تحلیل های سیاسی- فلسفی معینی درک نکرده است، از راه آموزش های فلسفی جدا از زندگی نیز، به آکاهی دست نیافته است. بلکه از غور در زندگی روزانه ی محسوس و ملموس بدان دست یافته است.
در شعر او کمتر با آن «من» خودمحور، خودبین و خودبزرگ پندار، مستبد، عقل کل، شبان و مراد و رهبر و حامل حقیقت مطلق رو به رو هستیم، تا در نتیجه خود را صرفاً یا مطلقاً درست و بقیه ی جهان را غلط بینگارد. خود را برتر از همه پندارد. و یک تنه آمده باشد تا به جهان خطاب و عتاب کند.
شاید فروغ نمی دانست که جهان را چگونه باید تغییر داد. اما دو چیز را بخوبی می دانست: نخست این که نحوه ی دگرگون کردن فردی خویش را بروشنی دریافته است. دوم این که زندگی بدین گونه که هست شایسته ی آدمی نیست.
(برگرفته از: انسان در شعر معاصر، تهران 1371)
محمد حقوقی
[فروغ فرخزاد] هرگز دایره ای به گرد چشم اندازهای خود نکشید. بلکه از جایی حرکت کرد که گویی آغاز خیابانی بی انتهاست. و حرکت حرکت طولی است، حرکت بر روی خطی که پُر از چاه های عمیق است. که هر لحظه باید تا اعماق آن رفت و برگشت و هم چنان بر روی خط به حرکت ادامه داد.
(برگرفته از: شعر و شاعران، تهران 1368)
فریدون رهنما
و راز بزرگ او، اهمیت کار و وجودش، توقف نکردن بود
شعر او همیشه در جهت یک نیاز به تبادل بود و این نیاز از دلبستگی اش به همه ی جلوه های هستی سرچشمه می گرفت.
به شگفت می آیم هربار که به پسین گفت و گویمان می اندیشم، برایش سخت بود بپذیرد زندگی هم چون شعر تواند بود، تفاوت فقط در آن خواهد بود که شعر با واحد واژه گفته می شود و زندگی با واحد زمان.
طرح ناتمام، (برگرفته از: پوران فرخزاد، کسی که مثل هیچ کس نیست، تهران 1380)
احمد شاملو
فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- هم چنان که در زندگی- یک جستجوگر بود. من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. هم چنان که ظاهراً زندگیش هم همین طور بود. یعنی فروغ چیز معیٌنی را جستجو نمی کرد. در شِعر او حتی خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شد، او در زندگیش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیله ی شعر، خواه به وسیله ی فیلم و خواه به وسیله ی هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن، پایان داد.
فروغ معتقد به روحی در ماورای جسم نمی توانسته باشد و خوشبختی را، شاید خوشبختی های یک کمی جسمی تر را در همین چارچوب زندگی جستجو می کرد و از این لحاظ چقدر واقع بین و حقیقت بین بود و ما این را در شعرش می بینیم.
شاعره ای جستجوگر (برگرفته از: فردوسی، شماره ی 848، اول اسفند 1346)
محمد علی سپانلو
فروغ فرخزاد را از روی «تولدی دیگر»ش داوری می کنند و این اگر در مورد شعر صدق کند در مورد شاعر مصداق ندارد. او اگر به خاطر پروای فطری اش نسبت به ارزش های عواطف، ساتری از عریانی و بی پروایی به آثار اولیه اش کشیده بود از همانجا آمده است، و تولدش در دورتر قرار دارد. شعرهای متکامل او علی الاطلاق آینده ی همان نمودهای هیجانی آغازند و نیز مستقیماً از چند قطعه کتاب «دیوار» نشأت گرفته اند. و راستی را که برخلاف آن چه وانمود می کنند شاعر فقید ناگهانی خوابنما نشده بود. کتاب ها و یادگارهای او پیش ماست، و اگر یادبودهای ستمگر رفاقت بگذاردمان، او را در وضوح خیره کننده ای می بینیم.... و رد پا و اثرش را در نهضت ادبیات جدید ایرانی.
پرنده ای بربام ستاره ای سرگردان(برگرفته از: امیر اسماعیل و ابوالقاسم صدارت، «جاودانه فروغ فرخزاد، تهران 1347)
سیمین بهبهانی
دلم می خواهد راجع به او عاطفی صحبت کنم. ضمیر خود را بشکافم:
من و فروغ در عرصه ی به شهرت رسیدن، تقریباً همزمان از زمین جوشیدیم و سبز شدیم. او با جسارت حیرت انگیز شعر «گناه» به میدان آمد و من با واقعیت تلخ شعر «نغمه ی روسپی». هر دو تازه کار بودیم. دیگران هم بودند. مثلاً خانم پروین دولت آبادی، که آن روزها، مثل امروز با چاپ و ارائه شعرش مخالفتی نداشت و خانم لعبت والا که امروز خارج از ایران به سر می برد. اما میان من و فروغ رقابتی بود. پنهان نمی کنم، جلساتی بود که من و او و چندین تن شاعر و صاحب ذوق به طور مستمر در آن جلسات شرکت می کردیم؛ اما هرگز میان ما دو تن، دوستی برقرار نمی شد. غالباً از سخنانمان نسبت به هم بوی بی مهری می آمد. شاید بهتر است بگویم: رشک. نگاهمان مهربان نبود. من کمی خویشتن دارتر بودم، اما او عصبی و لجوج و سرسخت بود. هنوز شاید کسانی برخوردهای تند ما را در محافل ادبی به یاد داشته باشند. هر کدام برای خود طرفدارانی دست و پا می کردیم و به عبارتی «لشکر»ی داشتیم! شوری بود و هیجانی، و غالباً در پی آن جنجالی. یکی از جنجال ها بر سر عزل «شراب نور» بود. آن شب غوغایی به پا کردیم.
یک شب در مجلسی آنقدر از او رنجیدم که تصمیم گرفتم دیگر نبینمش و ندیدم. با این همه تطور شعرش را دنبال می کردم. گریبان خاطر خود را نمی توانستم از دستش خلاص کنم. شاید او هم همین طور.
هیچ کس نمی دانست او- شاعری که آن همه نبوغ و استعداد داشت- چگونه زندگی می کرد، چرا آنقدر تندخو و عصبی بود، چرا ماه ها یا هفته ها در به روی خود می بست، دردش چه بود و چگونه می شد از این درد کاست. شاید ابراهیم گلستان و چند تن دیگر توانسته بودند اندکی یاری اش دهند؛ می گویم «شاید».
از: «در بارۀ ادب معاصر، گفت و شنود با ناصر حریری، مجموعه ی درباره ی هنر و ادبیات، کتاب سرای بابل، 1368، به نقل از: (یاد بعضی نفرات، تهران 1378)
مجید روشنگر
خاطره ی دیگری که می خواهم یاد کنم، مربوط می شود به صدو چند نامه و کارت پستالی که فروغ از اروپا برای یکی از دوستانش فرستاده بود. این دوست، پس از مرگ فروغ، کپی تمام آن نامه ها را در اختیار ما گذاشت و خواست که ما آن نامه ها را دچاپ کنیم. من همه ی آن نامه ها را خواندم. نخستین واکنش من این بود که زمان چاپ آن ها اکنون نیست. در آن نامه ها، بیشتر مطالب، در باره ی مسایل زندگی خصوصی فروغ بود. و هم چنین قضاوت های حاد او در باره ی افرادی که هنوز زنده بودند و هنوز زنده هستند. برخی از آن نامه ها از چنان لحنی برخوردار بود که به نظر من- در صورت چاپ آن ها- جیغ همه را در می آورد. نظر من این بود که زمان انتشار این نامه ها باید تا سال های سال به تعویق بیفتد. معهذا برای آن که یک تنه به قاضی نرفته باشم، با پوران فرخزاد، خواهر فروغ، در منزل ایشان ملاقاتی کردم و موضوع نامه ها و فکر انتشار آن ها را با ایشان در میان گذاشتم. ایشان هم نظر مرا تأیید کردند و به این ترتیب چاپ آن نامه ها به آینده موکول شد. و آن نامه ها را عیناً به آن دوست دیرین فروغ برگرداندم. اکنون که دارم این سطور را می نویسم، افسوس می خورم که کاش نسخه ای از آن ها را نگاه داشته بودم. اهمیت تاریخی آن نامه ها بسیار زیاد است و انتشار آن ها- در زمان مناسب خود- ضرورت حتمی دارد. اما دیگر نمی دانم بر سر آن نامه ها چه آمد. مضمون برخی از نامه ها را- هنوز هم- پس از این همه سال، به یاد دارم: از جمله آن که در یکی از نامه ها فروغ از ترجمه ی خاطرات «آن فرانک» یاد کرده بود. در تهران من از پدر (شادروان محمد فرخزاد) و برادر (امیر مسعود فرخزاد) و خواهر فروغ (پوران فرخزاد) سراغ این ترجمه را گرفتم اما آن ها از آن خبری نداشتند. بعدها هم نشنیدم که کسی آن ترجمه را دیده باشد. آیا فروغ ترجمه را در اروپا جا گذاشته است؟ آیا آن را به کسی سپرده است؟ دلم می خواست آن ترجمه را می دیدم و آن را چاپ می کردم، زیرا حسی به من می گوید که فروغ بازتابی از تألمات درونی زندگی اش را در آن خاطرات یافته است.
از: کتاب تولدی دیگر و چند خاطره، لوس آنجلس، تابستان 1373(برگرفته از: دفتر هنر، ویژه هنر و ادبیات، سال اول، شماره ی2، آمریکا پائیز 1373
سیرس طاهباز
در زمستان سال 1340 بود که افتخار آشنایی با او [فروغ فرخزاد] را پیدا کردم. در آن زمان مجله ی آرش را منتشر می کردم. شماره ی دوم را ویژه ی نیما یوشیج منتشر کرده بودم و برای شماره ی سوم بود که به سراغ او رفتم. «تولدی دیگر» هنوز منتشر نشده بود اما شعرهایی که پس از کتاب سومش، عصیان، در گوشه و کنار منتشر شده بود تولد شاعری به کلی متفاوت با شعرهای گذشته اش را بشارت می دادا.
در کافه نادری دیدمش و مجله های آرش را تقدیمش کردم و برای شماره ی سوم از او تقاضای همکاری کردم. با خوشرویی پذیرفت و نشانی خانه اش را داد که در خیابان زُمرٌد، بهار، بود.
شماره ی سوم آرش با شعرهای «ماه، ای ماه بزرگ»، «مرداب»، «در غروبی ابدی»، «در خیابان های سرد شب»، «معشوق من» و «آیه های زمینی» منتشر شد و از آن پس بود که به صورت یکی از همکاران ثابت این مجله درآمد و در واقع با شعرها و مصاحبه اش به این مجله ی گمنان ادبی، وزن و اعتبار بخشید.
در شماره ی هفت آرش شعر «ای مرز پرگهر» او را منتشر کردم که نزدیک بود حسابی باعث دردسر و توقیف مجله شود که با پادرمیانی چند نفر به خیر گذشت.
(برگرفته از: زندگی و هنر فروغ فرخزاد، زنی تنها، سیروس طاهباز، تهران 1376)
در خاموشی ی . فروغ فرخزاد...
مرثیه ، شعری از احمد شاملو در سوگ فروغ:
به جست و جوی تو
بر درگاه کوه می گریم،
در آستانه ی دریا و علف
به جست و جوی تو
در معبر بادها می گریم
در چارراه فصول،
در چارچوب شکسته ی پنجره ئی
که آسمان ابر آلوده را
قالبی کهنه می گیرد.
........
به اتنظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
#
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.-
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.
پس به هیئت گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است!
#
نام ات سپیده دمی ست که بر پیشانی ی آسمان می گذرد
- متبرک باد نام تو!-
و ما هم چنان
دوره می کنیم
شب و روز را
هنوز را ...