پينهدوز و آهنگرى که دو تا زن داشت
پينهدوزى بود که دو تا زن داشت. روبهروى دکان او آهنگرى بود که کار و کاسبى خوبى داشت. آهنگر، هر روز مىديد پينهدوز از جيب خود دستمالى که نان و گوشت در آن پيچيده درمىآورد و نان و گوشت را مىخورد. روزى به او گفت: تو که دو تا زن داري، با اين کسب ضعيفت چطور هر روز نان و گوشت مىخوري؟ پينهدوز گفت: زنهايم از لج يکديگر هر کدام سعى مىکند از من بيشتر پذيرائى کنند، اين است که من هر روز نان و گوشت دارم. تو هم برو يک زن ديگر بگير، ببين چطور از تو پذيرائى مىکنند.
آهنگر رفت و يک زن ديگر گرفت. زن آهنگز متوجه شد مدتى است که شوهر او دير به خانه مىآيد. او را تعقيب کرد و فهميد که زن گرفته است. او را از خانه بيرون کرد. آهنگر رفت به خانهٔ زن دوم خود آنجا هم زن فهميده بود که آهنگر زن داشته است او را راه نداد. آهنگر ناچار راه افتاد و رفت به ديزىپزى و يک ديزى گرفت و خورد. گوشت کوبيدهٔ اضافى را هم لاى نان گذاشت و پيچيد توى دستمال خود.
جائى نداشت برود. ناچار رفت به مسجد که آنجا بخوابد. داخل مسجد ديد گوشهاى چراغى سوسو مىزند. به آن طرف رفت. ديد مرد پينهدوز آنجا نشسته است. به او گفت: اين چه بلائى بود به سر من آوردي؟ پينهدوز گفت: من شش ماه است که در اينجا تنها زندگى مىکنم، خواستم رفيقى داشته باشم و تنها نباشم. حالا نان و گوشتت را آوردي؟ آهنگر گفت: بله، گفت: خوب صبح بنشين آن را بخور، ببين چه کيفى دارد!
آهنگر گفت: تو که اين بلا به سرت آمده بود، ديگر چرا مرا دچارش کردي؟ صبح تا شب زحمت بکشم، آن وقت بيايم در خانهٔ دائىکريم بخوابم؟ پينهدوز گفت: حالا چند شب با هم هستيم تو که پول داري، مهر يکى از زنهايت را بده و راحت شو. اما من بيچاره که پولى ندارم تا زنده هستم بايد شبها در خانهٔ دائىکريم بخوابم.
تاجرى که اقبالش برگشت و دوباره به او رو کرد
تاجرى بود، زنى داشت. يک روز زن مىخواست نمک بکوبد، همينکه دسته هاون را روى نمکها کوبيد، ته هاون گردتا گرد درآمد. شب ماجرا را براى تاجر تعريف کرد. تاجر گفت:
اقبال از من برگشته، تو ناراحت نباش. خرجى چهل روز زن را به او داد. صبح پاشد از زن حلاليت طلبيد و رفت به سوى بيابان. در راه از دکان کلهپزي، يک کله و دو تا پاچه پخته و از نانوائى نان خريد. پاچهها را خورد و کله را لاى نان پيچيد و گذاشت توى خورجينش و از دروازدهٔ شهر بيرون رفت. دو فرسخ که از شهر دور شد، ديد غلامهاى شاه تو بيابان مثل اينکه دنبال چيزى مىگردند. يکى از غلامها از تاجر پرسيد: کجا مىروي؟ تاجر گفت: خودم هم نمىدانم تا چه پيش آيد. بعد از آنها پرسيد: شما دنبال چه مىگرديد؟ گفتند: پسر پادشاه گم شده، از مردم سئوال مىکنيم، شايد خبرى از او داشته باشند. تاجر خواست يک مقدار از کله را به آنها بدهد، بخورند. همينکه در خورجيناش را باز کرد، مأمورها ديدند سر پسر پادشاه تو خورجين تاجر است. او را گرفتند. تاجر گفت: من اصلاً پسر پادشاه را نمىشناسم. اين اقبال من است که از من برگشته. مأمورها سر پسر پادشاه را بههمراه مرد به دربار بردند. پادشاه دستور داد سر تاجر را از بدنش جدا کنند. تاجر التماس مىکرد او را نکشند. مىگفت: من پسر پادشاه را نمىشناسم. اقبال از من برگشته و اين از قدرت خداست. وزير از پادشاه خواهش کرد تاجر را نکشد. او را چهل روز زندانى کند. اگر پسر پيدا نشد، آنوقت سر او را ببرد.
پادشاه قبول کرد. مرد تاجر را به زندان بردند. تاجر نشانى منزل خود را به دوستانش داد تا به زنش خبر بدهند. زن تاجر آمد. تاجر به او گفت: هر وقت توى خانه چيزى از دستت افتاد و نشکست مرا خبر کن. چهل روز مرد تاجر در زندان ماند. روز چهلم زن تاجر شيشه سرکه از دستش افتاد و نشکست. فورى به زندان رفت و به شوهرش خبر داد.
روز چهل و يکم بود که شاه دستور داد تاجر را بياورند و سر از تنش جدا کنند. مرد تاجر را آوردند. او به التماس افتاد و گفت: مرا نکشيد، اقبال به من رو آورده، پشيمان مىشويد. اما شاه عصبانى بود و به جلاد گفت او را بکشد. درست موقعى که جلاد مىخواست سر تاجر را ببرد، از دم در فرياد زدند: نکشيد! شاهزاده آمد. شاه از ديدن پسر خود تعجب کرد. تاجر گفت: قبلهعالم، بگوئيد خورجين مرا بياورند. وقتى خورجين تاجر را آوردند، ديدند نان سنگک و کله گرم توى آن است. شاه از وزير حکايت را پرسيد. وزير گفت: اين نشان قدرت خداست. پادشاه دستور داد خلعتى به تاجر دادند و او را آزاد کردند.
ملک جمشيد و چهـل گيسو بانو
يکي بود يکي نبود. در زمانهاي قديم يک پادشاهي بود که يک پسري داشت. پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده يا هجده سالگي رسيد. بعد پسر گفت من درسي را که مي خواستم ياد بگيرم گرفتم. پادشاه چند نفري را با او رد کرد رفتند به شکار. در حين شکار آهويي به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از سر هر کس پريد بايد شکارش کند. از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خيز برداشت و از سر پسر پادشاه پريد و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را باز گرداند و خودش دنبال آهو رو در پهـن دشت بيابان شروع کرد به اسب تاختن.
رفت تا دم غروب رسيد به جايي ديد سياه چادري زده و آهو رفت زير سياه چادر. شاهزاده از اسب پياده شد و رفت زير سياه چادر. ديد بله يک دادا (عجوزه - پير زال) نکره اي زير چادر نشسته و قليان مي کشد. شاهزاده سلام کرد. دادا گفت: "بفرما!" شاهزاده گفت: "من دنبال آن آهـو هستم که آمد زير چادر؛ يک روز تمام اسب به دنبال او تاخته ام". دادا گفت: "حالا بنشين خستگي درکن و چاي بنوش، قليان بکش، بعد شکارت را به تو مي دهم".
پسر هم نشست و خستگي در کرد و داشت قليان مي کشيد که ديد يک دختر از پشت چادر آمد که از خوشگلي مثل حوري پري! پسر هوش از سرش رفت و يک دل نه صد دل گرفتار و عاشق دختر شد. دادا گفت: " اين هـم آهويي که دنبالش مي گشتي".
پسر يک مدتي آنجا ماند و گفت: "من پسر فلان پادشاهـم و اسمم ملک جمشيد است و اين دختر را مي خواهـم. دادا هم يک خرجي به او بريد و گفت: "برو اين را بياور، اين دختر مال تو". پسر پادشاه برگشت به قصر و حکايت خودش را به پادشاه گفت. اما پادشاه زير بار نرفت و گفت: "تو کجا و دختر بيابانگرد چادر نشين کجا؟ نه چنين چيزي نمي شود". ملک جمشيد هم قهر کرد و چهار پنج روزي لوري (روي يک شانه دراز به دراز افتادن) افتاد توي جل و جا. شاه رفت، ملکه رفت، وزير رفت، حکيم باشي رفت، هر که رفت ملک جمشيد بلند نشد که نشد. آخرش شاه قبول کرد و تهيه سفر ديدند و رفتند طرف سياه چادر. وقتي رفتند ديدند جا تر است و بچه نيست، و رفته اند.
پسر قدري اينور و آنور گشت و ديد نامه اي نوشته و بين دوتا سنگ نهاده که اي پسر! اين مادر من ريحانهً جادوست؛ اگر مي خواهي دنبالم بيا تا شهر چين و ماچين! پسر نامه را که ديد به همراهانش گفت: "شما برگرديد که من ميخواهم بروم چين و ماچين". آنهان هر چه کردند که از سفر چين و ماچين منصرفش کنند، نشد که نشد. عاقبت همراهان برگشتند و ملک جمشيد سوار بر اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از يک شبانه روز رسيد به يک قلاچه. نگاهي کرد و ديد وسط قلاچه سياه چادري زده اند و جواني زير آن نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: "مهمانم!". جوان گفت: "بفرما قدم روي چشم"؛ نشستـند و آن جوان آنطور که بايد و شايد مهمانداري کرد و خوابيدند. صبح که شد جوان رو کرد به ملک جمشيد و گفت: " اي پسر آيا من شرط مهماندار را تمام و کمال به آوردم يا نه؟" ملک جمشيد گفت: "بله، دستت درد نکند، خدا خيرت بدهد". جوان گفت خب حالا من يک شرطي دارم. ملک جمشيد گفت شرطت چيست؟ گفت بايد با هم گشتي بگيريم.
شاهزاده قبول کرد و پاشدند از صبح تا تنگ غروب با هم گلاويز بودند، تا عاقبت شاهزاده غلبه کرد و حريف را بلند کرد و زد بر زمين. ديد که کلاه از سر حريف به زمين افتاد و يک بافه گيس مثل خرمن از زير کلاه بيرون ريخت. پسر دست بر دست زد و گفت پدرم از گور درآيد، مرا بگو مي خواهم به شهر چين و ماچين بروم زن بياورم و از صبح تا به حال تازه يک دختر را زمين زده ام.
خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشيد با دختر نشستند و دختر گفت بختت بيدار بود و الاّ کشته شده بودي. اين را گفت و ملک جمشيد را برد بالاي چاهي که در وسط قلاچه بود. ملک جمشيد ديد دست کم پانصد جوان را اين دختر به زمين زده و کشته و جنازه شان را انداخته توي چاه. دختر گفت اي ملک جمشيد بختت بيدار بود که مرا به زمين زدي امّا بدان که نام من نسمان عرب است و با خود عهد کرده بودم که با هيچ کس عروسي نکنم الا با آن کس که پشت مرا به خاک برساند. حالا از اين به بعد من کنيز توام و تو هم شوهر و آقاي من. ملک جمشيد گفت باشد امّا بدان که من يک نامزدي هم دارم که دختر ريحانهً جادوست و بايد بروم دنبالش تا شهر چين و ماچين. نسمان عرب گفت مانعي ندارد من هم مي آيم.
خلاصه فرداي آن روز بلند شدند بارو بنديلشان را بستـند و رفتـند تا رسيد به يک قلاچه. چون اسبها خسته بودند، سرشان را بستند توي چراگاه و خودشان هم سر بر زمين نهادند تا چرتي بزنـند. يک کمي که گذشت نسمان عرب سر بلند کرد ديد چند نفر از قلعه درآمدند و مجمعه اي ( سيني بزرگي که مجموعه اي از غذاها را در آن مي چينند) پر از طعام و کلوچه آوردند و گفتـند: "خانوم اين قلعه چل گيس بانوست و هفت برادر نره ديو دارد. چل گيس بانو اين غذاها را داد گفت بخوريد و تا برادرانم برنگشته اند برويد و الا شما را مي کشند. نسمان عرب اين را که شنيد دست زد زير مجمعه و غذاها را ريخت و خود مجمعه را هم جلوي چشم فراش ها مثل برگ کاغذ پاره کرد و به کناري انداخت! بعد هم گفت اين را ببريد پيش چل گيسو بانو و بگوئيد نسمان عرب گفت هر وقت برادرانت آمدند بگو بيايند پيش من تا مثل اين مجمعه له و لورده شان کنم. هنوز حرفش تمام نشده بود که نره ديوها به قلاچه برگشتند و از سر کوه نظر انداختند ديدند دو نفر کنار قلاچه هستند. به برادر کوچيکه گفتند برو و آن دو نفر را با اسب هايشان سر ببر و بکن مزه شراب و بياور. تا نره ديو کوچيکه آمد نسمان عرب بلندش کرد سر دست و چنان زمينش زد که نقه اش در آمد. بعد در يک چشم بر هم زدن سفت و سخت دست و پايش را بست و به کناري انداخت. خلاصه هر هفت نره ديو را يکي پس از ديگري به طناب بست. در تمام اين مدّت ملک جمشيد در خواب بود. وقتي بيدار شد ديد يک تپهً زردي کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست نگاه کرد ديد هفت تا نره ديو را با طناب به هم گره داده اند.
نره ديوها به التماس افتادند و گفتند اي ملک جمشيد ما را از بند آزاد کن، در مقابل شرط مي کنيم که خواهرمان چل گيس بانو را پيش کش تو کنيم. ملک جمشيد و نسمان عرب دست و پاي ديوها را باز کردند و به اتفاق وارد قلعه شدند. نره ديوها چهار پنج روزي از آنها پذيرايي کردند. بعد ملک جمشيد گفت خواهرتان اينجا باشد من مي خواهم بروم به شهر چين و ماچين و نامزدم را بياورم. از آنجا که برگشتم خواهر شما را هم با خود مي برم.
اين را گفت و از نره ديوها و چل گيسو بانو خداحافظي کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند تا رسيدند کنار دريا. يک کشتي بود، خواست حرکت کند. نسمان عرب دست زد لنگر کشتي را گرفت و به ناخدا گفت ما دو نفر را هم بايد سوار کني! ناخدا آنها را سوار کرد. چند روزي هم روي دريا رفتند تا رسيدند به خشکي. از ناخدا و اهل کشتي خداحافظي کردند و پرسان و جويان رفتند تا رسيدند به شهر چين و ماچين. دم دروازه شهر دادائي را ديدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت دادا ما غريبيم و جا مي خواهيم. دادا گفت من براي خودتان جا دارم اما براي اسبانتان نه.
نسمان عرب دست زد و يک مشت زر ريخت توي دامن دادا و گفت جائي هم براي اسبان ما فراهم کن. دادا طلاها را که ديد چشمش باز شد. ملک جمشد گفت دادا ما آمده ايم سراغ دختر ريحانه جادو. از او خبر داري؟ دادا گفت اي آقا کجاي کاري؟ امروز و فردا دختر ريحانه جادو را براي پسر پادشاه چين و ماچين نکاح مي کنند. خود من هم پابئي او هستم. ملک جمشيد گفت اي دادا اگر کمک کني که دختر را بدزديم از مال دنيا بي نيازت مي کنم. اين را گفت و مشت ديگري زر در دامن او ريخت. دادا گفت باشد، فردا که او را به حمام مي برند، شما اگر مي توانيد او را بدزديد. من هم خبر به دختر ريحانه جادو مي برم تا آماده باشد و حواسش را جمع کند.
خلاصه فردا صبح وقتي خواستند عروس را به حمام ببرند رفتند و دختر را از چنگ همراهانش در آوردند. نسمان عرب به ملک جمشيد گفت تو دختر را بدر ببر، جنگ شهر با من. ملک جمشيد دختر را پشت اسب گذاشت و به تاخت از شهر دور شد. نسمان عرب هم توي شهر افتاد و لشگر چين و ماچين را مثل علف درو کرد و به زمين ريخت و به پشت اسب پريد و به ملک جمشيد رسيد. تاخت کنان آمدند تا رسيدند لب دريا. در کشتي نشستند و آمدند تا رسيد به قلاچه چل گيس بانو. چند روزي هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گيس بانو را هم برداشتند و آمدند تا رسيد به حوالي شهر خودشان. نسمان عرب گفت اي ملک جمشيد الآن چهار پنج سال است که از اين شهر در آمدي و معلوم نست پس از تو در اينجا چه گذشته است. آيا پدرت شاه است يا نه؟ مملکت تحت امر او هست يا نه؟ مرده است يا زنده؟ پس شرط احتياط اين است که ما اينجا بمانيم و تو خودت تک و تنها بروي و اگر اوضاع آرام بود خودت سراغ ما بيا. امّا اگر خودت نيامدي و کس ديگري آمد ما مي فهميم که براي تو اتفاقي افتاده است. هر کس غير از خودت آمد او را مي کشيم.
ملک جمشيد هم قبول کرد و به تنهايي رفت و وارد شهر شد. به پادشاه خبر دادند که پسرت برگشته. پادشاه دستور داد به پيشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد کاخ کردند. شاه پسرش را در آغوش کشيد و سرگذشت او را در سفر چين و ماچين پرسيد. شاهزاده هم هر چه را بر سرش آمده بود همه را از اول تا آخر تعريف کرد. پادشاه از شنيدن سرگذشت پسر و اسم چل گيسو بانو آه از نهادش برآمد، چرا که او از اول عاشق چل گيسو بانو بود اما از ترس برادران نره ديوش نتوانسته بود به او برسد. حالا که ديد چل گيسو بانو با پاي خودش به شهر او آمده هوس بر عقلش چيره شد و تصميم گرفت که هر جور شده او را از چنگ پسرش بدر آورد. به همين خاطر وزيرش را صدا زد و گفت اي وزير بيان و کاري بکن که شر اين پسر را يک جوري کم کنيم، بلکه من به وصال چل گيس بانو برسم. وزير گفت تنها راهش اين است که ملک جمشيد را بکشيم. پادشاه گفت به چه طريق؟ وزير گفت با يک کلکي دستهايش را مي بنديم و بعد سربه نيستش مي کنيم.
ساعتي بعد وزير پيش ملک جمشيد آمد و گفت اي شاهزاده تو زور و قدرتت خيلي زياد است و در سفر چين و ماچين کارهاي زيادي انجام داده اي، امّا براي اينکه کسي در زور و قدرت تو شکّ نکند ما دستهاي تو را مي بنديم و تو جلوي چشم مردم بندها را پاره کن تا همه زور ترا به چشم ببينند و حکايت سفر چين و ماچين ترا باور کنند. خلاصه ملک جمشيد را گول زدند و دستهايش را با چلهً (طناب) شيراز از پشت بستند. امّا او هر کاري کرد نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند.
به دستور شاه ملک جمشيد را بردند به بيابان و در آنجا خود شاه چنگ انداخت و جفت چشمهاي او را درآورد. ملک جمشيد با چشمهاي کنده شده همانجا زير درختي از هوش رفت و شاه و وزير هم به شهر برگشتند و چند تا از فراشان را فرستادند سراغ چل گيسو بانو. اما هر کس که رفت نسمان عرب او را کشت.
اما بشنويد از ملک جمشيد که با چشمهاي کنده شده چند ساعتي خونين و مالين همانجا کنار چشمه افتاد تا اينکه کم کم به هوش آمد. از آنجا که بختش بيدار و عمرش به دنيا بود، سيمرغي بالاي آن درخت لانه داشت. غروب که شد سيمرغ از آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالاي درخت و ملک جمشيد را با حال نزار ديد. رو کرد به او و گفت اي آدميزاد چه داري؟ اينجا چه مي خواهي؟ چه به سرت آمده؟ ملک جمشيد هم تمام سرگذشت خود را براي سيمرغ تعريف کرد.
سيمرغ دلش به حال او سوخت و گفت اگر چشمهايت را داشته باشي من آنها را سر جايش مي گذارم و ترا مداوا مي کنم. ملک جمشيد هم چشمهاي کنده شده اش را از زمين برداشت و داد به سيمرغ. سيمرغ آنها را گذاشت زير زبانش و خيس کرد و بسم الله گفت و آنها را گذاشت توي کاسه چشم ملک جمشيد. به حکم خدا ملک جمشيد دوباره بينا شد.
چشم باز کرد و ديد شب شده است. با خود گفت تا شب است به شهر بروم تا کسي مرا نبيند. اين را گفت و از سيمرغ خداحافظي کرد و آمد به شهر. رسيد به خانه اي ديد چند نفري نشسته اند و گريه و زاري مي کنند. وارد شد و سلام کرد و علت گريه شان را پرسيد. آنها گفتند قضيه از اين قرار است که پادشاه شهر ما پسري داشته که رفته سفر چين و ماچين و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق يکي از آنها شده و به عشق او پسر خودش را کشته. حالا هر کس مي رود دخترها را بياورد آنها او را مي کشند. تا حالا پهلوانان زيادي به جنگ آنها رفته اند اما هيچکدام سالم برنگشته اند. حالا قرعه به نام جوان ما که قاسم خان است افتاده، اين است که ما گريه مي کنيم و مي ترسيم که قاسم خان ما هم کشته شود.
ملک جمشيد گفت اي جماعت من مي شوم فدائي قاسم خان، فقط لباسهاي او را به من بدهيد تا به جاي او به ميدان بروم. اگر کشتند مرا مي کشند و اگر هم فتح کردم به اسم قاسم خان فتح مي کنم. گفتند خيلي خوب. لباسهاي قاسم خان را آوردند دادند به ملک جمشيد. صبح که شد ملک جمشيد به اسم قاسم خان رفت به ميدان. نسمان عرب آمد رفت به گيج او. ديد ملک جمشيد است. از حال او پرسيد؛ گفت پدرم مرا کور کرد اما خدا نجاتم داد. نسمان عرب گفت حالا بگو به پادشاه خبر بدهند که الآن است که قاسم خان نسمان عرب را به زمين بزند. تا پادشاه آمد کلکش را مي کنيم.
خلاصه خبر به پادشاه بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشير کشيد و سر پادشاه را پراند. مردم از جا کنده شدند. نسمان عرب داد کشيد اي جماعت هيچ نترسيد و داد و بيداد نکنيد. اين پسر را که مي بينيد، پسر پادشاه شما ملک جمشيد است. خودتان هم قصه اش را شنيده ايد و مي دانيد که پدرش به عشق چل گيس بانو چه نامردي در حق او کرد. حالا خدا به او کمک کرده و تقاص او را گرفته است. حالا هم پادشاه شما اوست. مردم که حرفهاي نسمان عرب را شنيدند آرام گرفتند. ملک جمشيد با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهي رسيد.
تاجرى که همراه زنش به خاک سپردنش
مرد حمالى بود، يک روز داشت بار مىبرد. رسيد به يک باغ. بارش را زمين گذاشت و گفت: خدايا من يکى از بندگانِ تو هستم صاحب فلان، فلانشدهٔ اين باغ هم يک بندهٔ تو. اتفاقاً صاحب باغ توى بالاخانه، سر در نشسته بود. حرف حمال را شنيد و او را صدا کرد و گفت: حمالباشي، بارت را به مقصد برسان و برگرد اينجا، يک بار دارم مىخواهم برايم به جائى ببري. حمال رفت و برگشت پيش صاحب باغ، ديد او تکيه زده به مخدههاى مليلهدوزى و دم دستگاه مفصلى دارد. گفت: بارتان کجاست؟ گفت: من از تو خوشم آمده است. مىخواهم شرح حال خودم را برايت تعريف کنم. هر چقدر هم که تا شب کاسبى مىکردى من مىدهم. بنشين و گوش کن.
حمالباشى قليانى را برايش آورده بودند، شروع کرد به کشيدن، مرد گفت:
من پسر يک تاجر بودم و هميشه به نصيحتهاى او گوش مىکردم، تا اينکه پدرم مرد و من جاى او نشستم و همراه شريکهايم شروع کردم به تجارت، کارمان بالا گرفت و هميشه ده دروازده تا از کشتىهايمان روى آب مىرفت و مىآمد. روزى توى کشتى نشسته بودم، که باد مخالف وزيد و کشتى غرق شد، من دارائىام را که توى يک جعبه بود حمايل کردم و خود را با تکه چوبى به جزيرهاى رساندم. چند روزى در آن جزيره بودم و شکم خود را با ميوهها سير مىکردم تا اينکه ردِ آبِ رودى را گرفتم تا به سرچشمهاش برسم، رفتم و رفتم يک وقت ديدم جلو دروازهٔ يک شهر هستم. وارد شهر شدم از جيبم پول در آوردم نان بخرم گفتند اين پول را اينجا قبول نمىکنيم.
از توى جعبهام پول طلا درآوردم و رفتم پيش صراف تا آن را خرد کنم. مرد صراف وقتى ماجراى مرا شنيد از من خوشش آمد. مرا به خانهاش برد. دو سه روزى گذشت، هر روز دخترى توى حياط رفت و آمد مىکرد که خيلى خوشگل بود. دربارهٔ دختر از صراف سئوال کردم، گفت اگر او را مىخواهى پيشکشات. دختر را عقد کردم و کنار دکانِ صراف يک دکان باز کردم و مشغول صرافى شدم.
بعد از مدتى فهميدم که در اين شهر هر مرد و يا زنى بميرد همسرش را با يک کوزه آب و يک سفره نان مىاندازند توى چاه. روزى از زنم پرسيدم. توى شهر شما اگر کسى زن بگيرد، مىتواند زنش را با خودش به شهر ديگرى ببرد؟ گفت: نه. گفتم: در شهر شما طلاق هم هست؟ گفت: نه. ديدم بد جائى گير افتادهام؛ بعد از مدتى زنم مرد، او را خاک کردند و مرا هم با يک کوزه آب و يک سفره نان توى چاه انداختند، هرچه التماس کردم فايدهاى نکرد.
وقتى به ته چاه رسيدم، ديدم هزار زرع گشادى دارد. و کلى استخوان روى هم ريخته. حساب کردم ديدم نان و آبى که براى من گذاشتهاند به روز چهارم نمىرسد، اين بود که قناعت کردم، بلکه يک نفر ديگر را توى چاه بىاندازند و با او شريک شوم. همهٔ استخوانها را يک طرف جمع کردم، لباسها را هم جمع کردم يک طرف ديگر.
بعد از دو روز يک نفر را انداختند پائين، بيچاره از ترس مرد.
خلاصه هفت سال ته چام بودم و مردهخورى مىکردم، هرکس را که پائين مىانداختند اگر مىمرد که هيچ اگر نمىمرد او را خفه مىکردم و آب و نانش را بر مىداشتم.
يک روز ديدم گربهاى آمد و رفت سر وقت گوشت يک مرده، بعد هم رفت. فردا باز هم گربه آمد وقتى برمىگشت، من دنبالش رفتم، يک وقت چشمم به يک روشنائى خورد، دنبال آن رفتم تا رسيدم کنار دريا از خوشحالى زمين را سجده کردم. برگشتم و هرچه کفش و لباس در مدت هفت سال جمع کرده بودم، برداشتم و آوردم.
دو شبانهروز کنار دريا نشستم تا اينکه ديدم يک کشتى مىآيد، وقتى جلوتر آمد، ديدم از کشتىهاى خودمان است. سوار شدم و آمدم تمام لباسهاى مردهها را فروختم. در اين نه سالى هم که نبودم، شاگردان و ميرزاها، همه درآمد مرا جمع کرده بودند. اين باغ را بيست و پنج روز است که خريدهام. مقصودم اين است که تا رنج نبرى و زحمت نکشي، مالدار نمىشوي.