-
سـانـس آخـر زنـدگـی!
● ای کاش این صحنه را جور دیگری بازی کرده بودم
چه کوتاه است! عمر را میگویم. ١٠ سال اول زندگیتان را مثل دور تند یک فیلم سیاه و سفید قدیمی از نظر بگذرانید و بعد فرض کنید این فیلم چیزی حدود هفت بار ادامه یابد. اما هر بار، یک دوره جدید...
این فیلم ملودرام شاعرانه عاشقانه رمانتیک واقعگرایانه حادثهای کمدی تراژیک و گاه ابلهانه چیزی حدود ٧ بار ادامه یابد. هرچه به پایان این فیلم نزدیکتر میشویم، بیشتر احساس غبن میکنیم: "ای کاش این صحنه را جور دیگری بازی کرده بودم"، "ای کاش این فصل از فیلم کمی طولانیتر بود"، " ای کاش لوکیشین این فصل تغییر میکرد"، " ای کاش این نما، این قدر ابلهانه نبود"، " چرا اینجا دارم این قدر الکی میخندم؟"و...
اما دیگر فرصتی نیست. دیگر کم کم فیلم دارد به انتهای خود میرسد. باید از صندلی برخیزم. باید سالن را ترک کنم...!
-
تنهایی
بچه ها هر کدام توی شهری بودند. فرصت دیدار مادر دست نمی داد.مادر گاهی زنگ می زد تا بگوید حالش خوب است. کم کم فاصلۀ تلفن ها زیاد شد. بچه ها حال همدیگر را هم نمی پرسیدند.پیرزن نمی توانست برای پرداخت قبض تلفن و قبض های دیگر از خانه بیرون برود.جان باغبان ملک مجاور خریدهای پیرزن را انجام می داد.جان در تصادف اتومبیل جان باخت. برق و تلفن پیرزن قطع شد.همیشه می ترسید در تنهایی بمیرد.اگر گربه ها نبودند،کسی نمی فهمید پیرزن مرده.
-
بخت
مراسم تدفین بلافاصله پس از ماه عسل برگزار شد. داماد نود سال داشت.
-
پورنا که یکی از پیروان بودا بود،روزی احساس کرد که بایدپیام استادش را در میان قومی وحشی و خشن منتشر کند.بسیاری از دوستانش این کار را خطر ناک میدانستند،اما پورنا مصمم بود.او ایمانی راسخ داشت و قلبش از مهربانی وعشق به همه ی افرادبشر لبریز بود.
پورنا نزد استادش رفت تا برای این سفر متبرک شود.بودابه او گفت:"مردم آن قوم خشن هستند،آنها به یکدیگر حمله میکنند.اگر به تو خشمناک شوند ،تو چه میکنی؟"
:"استاد،خواهم دانست که با من مهربانند ،زیرا که مرا با سنگ وچوب نزدند."
:"واگر تورا با سنگ و چوب بزنند؟"
:"در آنصورت با من دوست هستند ،زیراکه مرانکشتند."
:"واگر تو راکشتند؟"
:"حتی اگر مرابکشند،خواهم دانست که با من مهربانند،زیرا مرا از زندان این جسم فانی و خاکی رهایی بخشیدند..."
بودا که از پاسخ ها خرسند شده بود،او را متبرک کرده و گفت:"پورنا ،تو از نعمت ملایمت وشکیبایی فراوان برخورداری.برودر میان آن قوم زندگی کن و به آنان نشان بده که چگونه مانند تو آزاده باشند."
به نقل از کتاب<<با خالق هستی>>
-
از خود گذشتن
آن قدر خاطرش را می خواست که حاضر بود هر کاری برایش بکند.برایش دزدی می کرد که کرد.برایش آدم می کشت که کشت. برایش می مرد.قرار بود فردا صبح ساعت پنج با صندلی الکتریکی اعدامش کنند.
اما او کجا بود؟
-
پرومته در تبعید
پرومته آتش را از خدایان دزدید و به سرزمین آدمیان آورد.خدایان هم خدمتش رسیدند.پیش از آنکه آتش در زمین پا بگیرد، بارانی زد و آتش خاموش شد.پرومته را به زنجیر کشیدند. گاهی که فرصتی دست می داد، روی پوست آهو فرمول تهیه آتش را نوشت. اما نتوانست فرمول را به دست بشر برساند.
بشر خودش آتش را کشف کرد و برای آن که به سرنوشت پرومته دچار نشود، آن را به گردن پرومته انداخت.
-
Double indemnity
زمانی که کودک بود در میان تمام بچه های محله سرمایه دار ترین بود! چون برای مردان شکاک جاسوسی می کرد، همسرانشان را می پایید خانه آنها را دید می زد و پول خوبی می گرفت. زمانی که کودک بود خوب می خوابید تا لنگ ظهر، وای به حال زنی که ماهانه او را نمی داد.
چه وفادار چه خیانتکار!
-
ملاقاتی
سرباز از برج دیده بانی نگاه می کرد و عکاس را می دید که بی خیال پیش می آمد.سه پایه اش را به دوش می کشید.هیچ توجهی به تابلوی منطقه نظامی-عکاسی ممنوع نکرد.هوا سرد بود و حوصله نداشت از دکل پایین بیاید.مگسک را تنظیم کرد و یک لحظه نفس در سینه اش حبس شد.تلفن که زنگ زد، تیرش خطا رفت.
- جک خواهرت از مینه سوتا آمده بود تو را ببیند.همان که می گفتی عکاس روزنامه است.فرستادمش سر پستت که غافلگیر شوی.
-
گروهبان که از خواهر و مادر بچه بازجویی میکرد، سروان دست بچه را گرفت و با خود به اتاق دیگر برد.
گفت: بابات کجاست؟
بچه زیرلب گفت: رفته آسمان.
سروان با تعجب پرسید: چی؟ مرده؟
بچه گفت: نه. هر شب از آسمان پایین میآید، با ما شام میخورد.
سروان چشم گرداند و درِِ کوچکی را در سقف دید
-
گفت ديگه هرگز بر نميگردم... راه خودش و گرفت و رفت... تا ميتونست دور شد... غافل از اينکه کره زمين گرد بود...