-
موش بخوردت!
يكي بود يكي نبود، غير از خدا هيچ كس نيود.
دختري بود در ولايت غربت كه هر چيزي مي گفت و هر چيزي مي خواست همان موقع اتفاق مي افتاد يا آرزويش برآورده مي شد. مثلاً اگر مي گفت: «الان برق مي رود» همان موقع برق مي رفت يا اگر مي گفت «كاش ملاي مكتب مريض شود» همان وقت ملاي مكتب مريض مي شد.
باري اين دختر كم كم بزرگ شد و به سن جواني رسيد. يك روز داشت در خيابان راه مي رفت، چشمش افتاد به يك پسري كه در زيبايي و ملاحت سر آمد همه جوانان بود. (خوانندگان عزيز، اين تعريف و تمجيدها را زياد جدي نگيرند. بنده نگارنده ـ اگر حمل به تعريف از خود نشود ـ معتقد است حسن و جمالي كه خداوند عالميان به اين بنده كمترين عنايت كرده است، صد مرتبه بيشتر از حسن و جمال تمامي جوانان عالم است. با كمال تواضع، بنده نگارنده.) باري تا چشم دختر به جوان افتاد، با خودش گفت: «كاش اين پسر، عاشق من شود و به خواستگاريام بيايد.» از آنجا كه آن دختر هر آرزويي مي كرد، فوراً برآورده مي شد، از قضاي روزگار، پسر هم في الفور عاشق دختر شد و همان وسط خيابان آمد به خواستگاري.
دختر گفت:«من حرفي ندارم ولي تو بايد اول چند خواسته مرا برآورده كني.» پسر گفت اي محبوب شيرين كار، شما جان بخواه.» دختر كه توي دلش قند آب مي شد، گفت: «اول اين كه بايد برايم يك جفت شاخ غول بياوري.» پسر گفت: «به روي چشم. همين الساعه.» و به راه افتاد دختر در دلش آرزو كرد كه «كاش همين الان يك جفت شاخ غول پيدا كند و بياورد.» هنوز آرزويش را كاملاً نگفته بود كه يك دفعه پسر با دو تا شاخ غول برگشت.
دختر گفت: «حالا شرط دوم. و آن اينست كه بروي دو تا كاغذ پيدا كني كه وقتي آنها را به هم بمالي، آتش بگيرد.» پسر به راه افتاد و دختر كه داشت از شوق و ذوق ديوانه مي شد، در دلش آرزو كرد كه پسر زودتر آن دو كاغذ را پيدا كند. هنوز مشغول آرزو بود كه پسر با دو تا روزنامه «سلام» و «رسالت» برگشت.
دختر كه داشت طاقتش طاق مي شد و دلش نمي خواست باز هم پسر را جايي بفرستد، اين دفعه يك شرط راحت تر گذاشت و گفت: «شرط آخر اين است كه با كف دستت راه بروي» پسر كه در اين كارها ورزيده بود و نيازي به آرزوي دختر نداشت، فوري معلق زد و شروع كرد با كفِ دست راه رفتن، در عين حال هر شيرين كاري ديگري هم كه بلد بود ضميمه خواسته دختر كرد.
دختر كه از ديدن شيرين كاري پسر، كلي ذوق زده شده بود و غش غش مي خنديد بنا كرد به تشويق پسر و گفت: «آفرين، هاهاها … خيلي بانمكي … هاهاها … موش بخوردِت… »
هنوز اين حرف ها كاملاً از دهن دختر بيرون نيامده بود كه يك دفعه، يك موش از گوشه خيابان آمد جلو و پسر را خورد!
ما از اين داستان نتيچه مي گيريم كه آدم بايد در وقت شيرين كاري، مواظب موش هاي كوچه و خيابان باشد!
قصه ما به سر رسيد غلاغه به خونهش نرسيد!
-
حكايت غول و پيرمرد بي ذوق !
يكي بود، يكي نبود؛ غير از خدا هيچ كس نبود .
در كتب تواريخ آورده اند كه يك غول بياباني بي شاخ و دمي پيدا شده بود در بيابان هاي حوالي ولايت غربت، كه هر كس مي خواست از ولايت غربت برود به ولايت جابلقا، جلو را هش را مي گرفت و نمي گذاشت رد شود.
مردم ديدند اينطوري نمي شود زندگي كرد. اين شد كه در ميدان ولايت جمع شدند و گفتند: چه كنيم، چه نكنيم ؟ سر آخر قرار بر اين شد كه هفت نفر آدم گردن كلفت پهلوان از ميان خودشان انتخاب كنند كه هر شب، يك كدامشان برود در بيابان؛ بينند حرف حساب اين غول بياباني چيست. بعد از كلي اين در و آن در زدن و قرعه كشيدن، توانستند شش پهلوان پيدا كنند. اما چون قرار شان اين بود كه حتما هفت پهلوان انتخاب كنند، سر آخر قرعه كشيدند و قرعه به نام يك پيرمرد زبان بستة بي نوايي افتاد .
مردم شش پهلوان و پيرمرد را سر دوش گذاشتند و دور شهر گرداندند كه همه بدانند چه كساني مي خواهند بروند سر وقت آن غول بي شاخ ودم.
باري، شب اول، پهلوان اولي شال و كلاه كرد و رفت به بيابان. آن قدر رفت كه شب شد و رسيد به يك درختي. با خودش گفت قدري بخوابم و تا صبح خستگي در كنم و بعد راه بيفتم. اين شد كه دراز كشيد و خوابيد . اما بشنو از غول بياباني كه همان شب آمد سر وقت پهلوان.آنقدر كف پاي پهلوان را ليسيد تا از خواب بلند شد .
غول به پهلوان گفت : «اينجا آمد ه اي چه كار ؟ » پهلوان گفت : «آمده ام تو را از اين بيابان بيندازم بيرون .» غول گفت : «مرد حسابي كاري را كه مي شود با گفتمان انجام داد ، با زور انجام نمي دهند كه . لذا بيا يك كار ديگر بكنيم : اول من از تو يك سئوال مي كنم. چه جواب بدهي. چه جواب ندهي، هر خواسته اي داشته باشي برايت فراهم مي كنم. اگر من نتوانستم خواسته ات را برآورده كنم، از اينجا مي روم . اما اگر توانستم خواسته ات را بر آورده كنم، تو بايد راهت را بكشي و بروي .» پهلوان قبول كرد .
غول گفت : «اول بگو ببينم: گربه اي كه من توي غار خودم دارم ، چند دانه مو دارد ؟» پهلوان گفت : «من از كجا بدانم .» غول گفت : «خوب ، اين كه از اين . حالا يك چيزي از من بخواه .» پهلوان گفت : «من يك قورباغه اي مي خواهم كه وقتي آب سر با لا مي رود ، به جاي ابوعطا ، در دستگاه همايون بخواند .» غول در يك چشم بر هم زدن ، يك قورباغه حاضر كرد و گذاشت يك جايي كه آب سربالا ميرفت . قورباغه از درآمد همايون شروع كرد به خواندن و بعد از «چكاوك» و «شوشتري»، رفت به «بيداد» و «راجع» . پهلوان كه رويش كم شده بود، قورباغه را برداشت و دمش را گذاشت روي كولش و برگشت به ولايت غربت .
شب بعد، پهلوان دوم رفت به بيابان . وقتي زير درخت خوابيد ، غول بياباني مثل شب اول آمد سر وقتش و شرط و شروطش را گفت ، پهلوان دومي شرط را قبول كرد و غول ، همان سؤال اول را از او كرد . پهلوان گفت «نمي دانم .» غول گفت : «حالا يك چيزي از من بخواه .» پهلوان گفت : من يك دمپايي لا انگشتي مي خواهم كه هر وقت پاشنه اش را گاز بگيرم ، تبديل شود به يك پاجيروي مدل 98 .» غول بلافاصله، يك دمپايي لا انگشتي آورد. همين كه پهلوان پلشنة دمپايي را گاز گرفت ، تبديل شد به پاجيروي مدل 98 . پهلوان دوم هم با سر افكندگي پاجيرو را برداشت و بر گشت به ولايت غربت .
شب سوم ، پهلوان سوم رفت به بيابان ، غول باز به سراغ اين يكي آمد و شرطش را گفت . پهلوان سوم هم نتوانست جواب سؤال را بدهد . غول گفت : «حالا چيزي از من بخواه . » پهلوان سوم گفت : «من يك شتر مي خواهم كه علاوه بر رقص شتري، بر يك دنس هم بداند .» غول في الحال يك شتر حاضر كرد كه «بريك » مي زد به چه قشنگي . پهلوان سوم هم شتر را برداشت و بر گشت به ولايت غربت .
شب چهارم، پهلوان چهارم به بيابان رفت. باز هم غول آمد سر وقت اين يكي و وقتي پهلوان نتوانست جواب سؤالش را بدهد، غول گفت : «حالا از من چيزي بخواه . » پهلوان چهارم گفت : «من يك استخر پر از آش شله زرد مي خواهم كه هر چه بخورم تمام نشود و هر وقت بگويم ’’ پوشو لك ’’ به جاي شله زرد ، توي آن پر از چلوكباب كوبيده و مرغ سوخاري بشود . هر وقت هم خواستم ، بتوانم آن را جمع كنم و بگذارم توي يك قوطي كبريت .» غول بلافاصله خواستة پهلوان چهارم را حاضر كرد و پهلوان هم راهي شد به ولايت خودش .
شب پنجم ، غول شرط و شروطش را با پهلوان پنجم گفت و وقتي پهلوان نتوانست بگويد گربة غول چند دانه مو دارد ، غول از او خواست كه هر خواسته اي دارد ، بگويد ، پهلوان پنجم گفت : من يك سوسك با سواد معقول محترمي مي خواهم كه همة درس هاي مدرسه را فوت آب باشد تا بدهم بچة ام با خودش ببرد سر جلسة امتحان و سوسك به او تقلب بر ساند .» غول، سوسك را در يك چشم به هم زدن ، داد به دست پهلوان و پهلوان هم با سر افكندگي بر گشت به ولايت غربت .
شب ششم ، همين قضايا بر سر پهلوان ششم آمد . غول گفت : «حالا كه جواب را نمي داني ، يك چيزي از من بخواه . » پهلوان كه يك آدم زن ذليل بيچاره اي بود، گفت : «من يك ملاقه اي مي خواهم كه هر وقت به سر مي خورد، نشكند . بدبخت شديم بس كه پول ملاقه رويي داديم !» غول يك ملاقة استيل داد به دست پهلوان ششم و او را هم روانه كرد .
شب هفتم ، پيرمرد را فرستادند به بيابان . نصفه هاي شب ، غول بنا كرد به ليسيدن كف پاي پيرمرد تا بيدار شد ، غول شرط و شروطش را گفت و از پيرمرد پرسيد : «گربه اي كه من توي غار خودم دارم ، چند دانه مو دارد؟» پيرمرد گفت : «دو ميليون و چهار صد و سي هزار و ششصد و پنجاه و يكي ! » غول گفت : «راست مي گويي؟» پيرمرد گفت : «اگر باور نمي كني برو بشمار .» غول گفت:«قبول، حالا از من چيزي بخواه. اگر توانستم تهيه كنم كه برگرد به ولايت خودت . اگر نتوانستم ، من از بيابان مي روم . »
پيرمرد گفت : «من ديگر جوان نيستم كه آرزوي بزرگي داشته باشم . من يك پيرمرد باز نشسته اي هستم . تو فقط اين دفتر چة من را بگير و كاري كن كه حقوق من سر برج به سر برج به دستم برسد .»
غول دفتر چه را گرفت و رفت و از شرمندگي ديگر آن طر ف ها پيدايش نشد .
ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه آدم هيچ وقت نبايد يك پيرمرد بي ذوقي را بفرستد به جنگ غول !
قصة ما به سر رسيد ، غلا غه به خونه ش نرسيد .
-
امشب پروانه ميسوزد!
امشب پروانه ظريف وزيبائي با بالهاي نازک ورنگين خود گرد چراغ اتاق من طواف ميدهد.ازاين زدوخورد وتصادم بالهاي قشنگش اندکي سوخته اند.غبارطلائي رنگ بالهايش بر روي حباب سوزان چراغ ميدرخشد.انقدراين پروانه بي نوا مات ومبهوت شعاع محبوب خويشتن بود که درد سوختن وگداختن را احساس نميکرد.چندين مرتبه بي جان ومدهوش درپاي چراغ بر زمين افتاد اما نميدانم چه نيروي مرموزي دوباره اورابه پروازدرآورد .يک بار به سختي بالش سوخت.بوي ازسوزش آن برخاست.پروانه عاشق آن عاشق باوفا ازاين تصادم سخت چند دقيقه اي درپاي چراغ افتاد.دلم به حال بدبختي ومشقت اين پروانه کوچک سوخت.بالهاي اورا ميان دوانگشت خويش گرفتم تاازاتاق بيرونش اندازم .جسد متشنج اورامقابل ديدگان خود اوردم.قلبش به شدت ميزدکه سينه سفيد وکوچک اورابه سختي تکان ميداد.يکي ازشاخکهاي نازکش تانيمه سوخته بود.آن دوچشم درشت وسياه او خيره وبه طورناراضي مرا مي نگريست.آب درخشنده اي درحلقه چشمانش ميدرخشيد.مگرپروانه هم گريه ميکند.اين گريه شوق بود يا ازسردرد!چند دقيقه اي به او نگريستم .به دو چشم مبهوت ودرخشان او.به دو ديده پرازاسرار ومرموزاو.سپس درميان فضا پرتابش کردم.گمان بردم که ديگر به ميان شعله سوزان چراغ برنخواهد گشت. چند دقيقه اي بعد نخست خود را به پشت پنچره اتاق رساند وسپس دراطراف شعله چراغ به پرواز درامد.اين مرتبه ديوانه تر خود رابه آتش زد.بي پرواترازفراز شعله بي رحم آن ميگذشت.گويا ميترسيد اوراازکنارمحبوبش دورکنم.آنقدر چرخيد وچرخيد وخود را به شعله چراغ نزديک کردکه به يکباره سوخت ودرپاي معشوق افتاد. لحظه اي بعد هنگامي که سرانگشت خودرابه بالهاي سوخته وجسد نازنين اين عاشق ازجان گذشته وحقيقي ,اين شيدايي باوفا کشيدم هنوزگرمي وحرارت عشق به معشوق ازپاره هاي آن احساس ميشد.به راستي اگر پروانه عاشق است چرا شمع ميسوزد؟!
-
جوان و راهب
از امام علی بن الحسین (ع) نقل شده است که فرمود:
مردی با خانواده اش به کشتی سوار شد و هیچ کدام از آنها نجات پیدا نکرد،مگر همسر آن مرد که بر یکی از تخته های کشتی سوار شد و رهایی یافت و به یکی از جزایر دریا پناه برد.
در این جزیره جوانی بود که راهزنی می کرد و تمامی حرمت های الهی را شکسته بود .
او ناگهان دید که زنی بالای سرش ایستاده است !
سرش را بلند کرد و به آن گفت:
تو انسانی یا جن؟
او گفت :انسان.
جوان با او سخنی نگفت،مگر این که همانند مردی از خویشاوندانش در کنار وی نشست .
زمانی که این جوان آهنگ آن زن کرد،وی نگاران شد.
جوان به وی گفت:چرا نگران هستی؟
او گفت:از او می ترسم-و با دستش به سمت آسمان اشاره کرد-جوان گفت:تو اینقدر از او می ترسی ،در حالی که گناهی نکرده ای و من تو را وادار کرده ام.
بنابراین،به خدا سوگند که من از تو سزاوارترم که از او بترسم و برخاست و چیزی نگفت و به نزد خانواده اش بازگشت در حالیکه هدفی جز توبه و برگشتن از کرده های گذشته نداشت.
در میانه راه به راهبی رسید.گرمای خورشید سخت بر آن دو می تابید.
راهب به جوان گفت:دعا کن که خداوند به وسیله ی پاره ی ابری ،بر سرِ ما سایه افکند که گرمای خورشید بر ما شدت یافته است.
جوان گفت:من از خودم کار نیکی در نزد پروردگارم سراغ ندارم،تا این جرأت را به خودم بدهم که از او چیزی مسألت کنم.
راهب گفت:پس من دعا می کنم و تو آمین بگو.
جوان گفت:بسیار خوب.
راهب دعا می کرد و جوان آمین می گفت.
چیزی نگذشت که قطعه ی ابری پیدا شد و بر فراز سر آنها سایه افکند.
آن دو مقداری از روز را زیر سایه ی آن ابر راه رفتند ،تا اینکه بر سر دو راهی رسیدند .
جوان از یک راه رفت و راهب از راه دیگر.اما ابر به همراه جوان رفت.
راهب گفت : ای جوان تو از من بهتری و خداوند دعای مرا به خاطر تو اجابت کرده است،نه به خاطرِ خودم.
پس به من خبر ده که داستان تو چیست؟
جوان داستان آن زن را به او خبر داد.
راهب گفت:چون بیم خدا در دلت وارد شده،گناهان گذشته ات آمرزیده شده است و اینک بنگر که در آینده چه می کنی.
-
زن نامه اي از شوهرش دريافت كرد . از زماني كه مرد ديگر دوستش نداشت و تركش كرده بود دو سال مي گذشت . نامه از سرزميني دور آمده بود .
« اجازه نده بچه توپش را به زمين بزند . صدايش قلبم را مي شكند . »
زن توپ را دختر نه ساله اش گرفت .
دوباره نامه اي از طرف شوهر آمد . اين يكي از پشتخانه ي ديگري بود .
« بچه را با كفش به مدرسه نفرست، مي توانم صداي پاي او را بشنوم . صدايش قلبم را مي شكند . »
زن به جاي كفش ، صندل هاي نرم پاي بچه كرد . دختر گريه كرد و ديگر حاضر نبود به مدرسه برود .
يكبار ديگر نامه اي از طرف شوهر آمد . فاطله اش با نامه ي گذشته يك ماه بيشتر نبود اما دست خط مرد به نظر زن خيلي قديمي مي آمد.
« اجازه نده بچه از كاسه ي چيني غذا بخورد . مي توانم صداي آن را بشنوم . صدايش قلبم را مي شكند .»
زن با قاشق هاي چوبي خودش به دختر غذا داد . درست مثل سه سالگي اش . بعد دوراني را به ياد آورد كه دختر سه ساله بود و مرد روزهاي خوشي را كنار او گذرانده بود . دختر رفت از قفسه ي آشپزخانه كاسه ي چيني اش را برداشت . زن فورا آن را از دستش گرفت و توي باغچه انداخت : صداي شكستن قلب مرد ! زن ناگهان ابروهايش را بالا برد . كاسه ي خود را به طرف ديوار پرتاب كرد و آن را شكست . آيا اين صداي شكستن قلب شوهرش نبود ؟ زن ميز نهار خوري كوچك را از پنجره به بيرون پرتاب كرد . اين صدا چي ؟ زن خود را به ديوار زد و به آن مشت كوبيد . خود را روي پارتيشن كاغذي پرت كردو مثل نيزه از ميان آن گذشت و سقوط كرد. اين صدا چي ؟
« مامان ، مامان ، مامان!»
دختر شيون كنان به طرف او دويد . زن به او سيلي زد . آه ، چه صدايي !
همچون پژواكي از آن صدا ، نامه ي ديگري از طرف شوهر آمد ؛ از سرزمين و پستخانه اي دور و جديد .
« هيچ صدايي در نياوريد . درها را نه باز كنيد نه ببنديد .همين طور پنجره ها را . نفس نكشيد . حتي نبايد اجازه دهيد از ساعتي كه در خانه است صدايي در بيايد . »
« هر دو شما ، هر دو شما ، هر دو شما !» زن همانطور كه نجوا مي كرد اشكش جاري شد . بعد از آن ، ديگر از هيچ كدام آن دو هيچ صدايي شنيده نشد . آنها به كوچكترين صداها پاياني جاوداني بخشيدند . به عبارت ديگر ، مادر و دختر هر دو مردند .
و عجيب اينكه شوهر زن هم كنار آنها دراز كشيد و مرد
-
بازرگاني پس از ده سال کار دشوار ،دجار حملات قلبي شدوقتي پزشک به او گفت که ديگر قادر به ادامه زندگي نيست،همسرش از فردي در مورد
قانون نفي وانکار شنيده بود به همسرش گفت که مرگ را نپذيرد .شبي در حال درد شديد مرد چنين ادعا کرد:خدايا ادامه اين وضع را نمي پذيرم با کمک تو بهبودخواهم يافت ودر دلش به درد گفت:نه نه نه،آنشب نقطه عطف زندگيش بود .او بهبود يافت وبه زندگي معمول خود باز گشت وبه کار آسانتري پرداخت وصاحب تندرستي ونيرويي که در زندگيش سابقه نداشت.
در برابر اوضاع وشرايطي که نميخواهيد پايدار بمانند،از اقتدار ابدي "نه"که در اختيار شماست بهره بجوييد. زيراهمه باورهايي دارند که بايد از بين
بروند.
-
هیچ حیوانی را آزار ندهید
سلام به همگی
واقعا خسته نباشید
من تا صفحه ی پنجم تاپیک رو خوندم
اینم از داستان من که واقعی هست:
دکتر گفت : باید پایت را قطع کنیم.راننده کامیون که در بین راه از سرما یک پایش یخ زده بود از حرف دکتر خنده اش گرفت.
دکتر گفت : چرا میخندی؟
راننده کامیون گفت :
وقتی 5 __6 ساله بودم دنبال یک گنجشک کردم.
گنجشک به حفره ای که در دیوار حیاط بود پناه برد.
من دستم را داخل حفره کردم و گنجشک را گرفتم .
هنگام بیرون اوردن گنجشک یک پای آن از بدنش جدا شد.
در همین موقع مادرم فریاد زد :
وااای! پای بچه ام قطع شد.
من که میخندیدم گفتم :
پای من که کنده نشد ، پای این گنجشک قطع شد.
_____---------_________
:ohno: :ohno: :ohno:
-
طهران آخرالزمان
درکتاب منتخب التواريخ از علامه مجلسی از مفضل بن عمر روايت کرده فرموده :
فرمود ای مفضل می دانی زوراء کجا واقع شده ؟ عرض کرد خدا وحجت او عالمترند
فرمود : بدان ای مفضل بدرستی که در حوالی ری کوهی است سياه که در ذيل آن بنا
می شود شهری که طهران ناميده می شود . اين است زوراء آن شهری که قصرهای او
چون قصرهای بهشت و زنهای آن مانند حورالعين.
دانسته باش که آنها ملبس به لباس کفرند و زينت داده شده اند به زی جباران و سوار
بر زينها می شوند واطاعت شوهرها نمی کنند و منازل شوهرهاشان به آنها وفا نکند
واز شوهران طلاق می طلبند اکتفا می کنند زنان به زنان و مردان به مردان زنها خود را شبيه به مردان
و مردان خود را شبيه به زنها می کنند اگر خواهی که دين تو محفوظ بماند دراين شهر مسکن قرار مده زيرا که
آنجا محل فقتنه است و فرار کن از آن شهر به قله کوهها و از سوراخی به سوراخی مانند روباه با بچه های خود
((مرجع اين نوشته کتاب گنجينه خلاق جامع الدرر صفحه 297 جلد 2))
بنگر به چرخ زمانه که کمر شکن است
مناز به رنگ لباست که آخر کفن است
-
گاو ما ما مي كرد
گوسفند بع بع مي كرد
سگ واق واق مي كرد
و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي
شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند.
موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند.
ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس چت مي كرد.پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد.
براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد .ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و مسافران قطار مردند.
اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند.
او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد
او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد.
او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديكر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد
-
...عشق...
سلام دوستان از کجا براتون بگم...از قبل پیروزی نور بر تاریکی یا شروع اون...اما ای گریز می زنم به گذشته یعنی قبل پیروزی...آره جونم براتون بگه یه مرد بود از اون مردها (آخرش عاشق بودن)ای نامرد هم بود(آخر نامردها)یه روز که همه مردم محل از دست نامرد خونشون به جوش اومده بود تصمیم گرفتند که یارو نامردرو از محل بندازن بیرون و عشق وصمیمیتو که گذشتگان اون مرد عاشق بهش یاد داده بودن بیارن تو محله اما یه مشکلی بود یه عده از دوستای نامرد که از خیابون های دور بودند به اون قدرت داده بودند تازه داخل محله هم نامردهای دیگه ایی هم بودند که چون از اون نامرد مواجب می گرفتند گوش به فرمانش بودند اما طولی نکشید که مردم محله صداشون در اومد و فهمیدن که آقا نامرد از کجا دستور می گیره از جایی که میخواد از عشق وصمیمیت چیزی نمونه یا اگه موند همونه باشه که خودشون می خوان وتو محله های خودشون هست هر روز یکی از دوستای مرد عاشق به خاطر عشق وهمونی که بهش میگفتند ارزش واز گذشتگان مرد عاشق به اونا رسیده بود دفاع می کردند کشته می شدند یواش یواش چشم و گوش همه باز شد فهمیدن چی شد تا اینکه مرد نامرد مرد عاشقو فرستاد محله های دور و نزدیک که دیگه مردم اون محله حال دعوا کردن نداشته باشند گذشتو گذشت تا اینکه مردم که که از نبود آقاشون ناراحت بودن مبارزه هاشون با نامرد وهمراهاش و طرفداراش بیشتر کردند خود آقا نامرد هم می دونست که طرفدارای محله های دیگه که به اون جرات مدادند وفقط دنبال هدف خودشون هستند خوب آقا نامرد که هوا رو پس محرکه می دید فقط کارش شده بود کشتن مردم دیگه مردم غیرتی شدنو از مرد عاشق که در طول دوری از مرم محله با اونا در ارتباط بود خواستند برگرده محله خودش و تو غربت نباشه مرد عاشق هم قبول کرد و گفت باشه بخاط ارزشها هر کاری میکنم آره آقا عاشقه اومدو محله خوش و خرم شد ويارو نامرد دست زنو بچه هاشو گرفتو به بهانه مریزی رفت محله طرفداراش و قول داد که برگرد و انتقام بگیره البته خیلی از همراهاش از نامردی در اومدن و عاشق آقا عاشقه شدند مردم دوستشون داشتند اما یه چیز خنده دار این بود که محله های طرفدار نامرد زیاد تحویلش نگرفتند اما خودشون تصمیم گرفتند که از هر راهی استفاد کنند که ارزشهای محله آقا عاشقه خراب بشه وبه ثمر نشینه حتی بعضی از مردمای ساده یا کسایی که از این وضیعت از مردم وريالاشون سهم می خواستند و اون روی سکه شخصیتشون که خیلی تاریک بود وظاهرشون مثل باطن نبود یا بالعکس اجیر کرد که شما اینکارو کنید خوبه اینو بکنید بد خوب گذشت تا خیلی از رفیق های نزدیک آقا عاشقه که اونام عاشق بودند بدست نامردهای مونده تو محله و به دستور محله های دور ونامرد رفتند پیش عشقشون آره پر کشیدند و رفتند بازم یه مدت که گذشت اون محله ها دیدند که این مخله عشقشون بیشتر میشه وحالو هوا شون مال این شهر نیست آؤه روش قبلی هم که اثر نداشت پس چیکار کنند بله رفتن سراغ قلدر محله نزدیک محله نور و گفتند آق نامرد میخوایم یه کاری واسمون کنی تو که همیشه با ما دوست بودی ما ازت یک خواهش داریم آقا قلدر گفت:شما گلید شما سنبلید هر چی بگید روی چشم چه کسی رو میخواید قیم قیمه کنید به من بگید سه سوت انجام بدم آقایون تاریک گفتند محله نورو که می شناسی همون محله ای که همه عاشقند آقاشون هم یک چند روز یتو محله شما بوده راستیتش هر کاری می کنیم اون قدرتمند تر میشن به عشقشون نزدیکتر میشن دیگه توکلمو به شما است بلکه کاری کنید آقا قلدر که خودش تو محله خودش کلی آدم کشته بود که بعضی از اونا هم عاشق بودند رسم عاشق کشی رو خوب بلد بود برگشتو گفت شاخشونو می شکنم حالشونو می گیرم فقط مایه تیله آره دیگه اونام بهش قول دادند که حسابی به چوبو چماقو پول تیزیو غیره مجهزشون کنند تا به قول خودشون عاشق کشی کنند بله دعوا شروع شد محله نور با حمله های مردمای محله تاریکی که جالبه بگم مردمای محله نور از محله آقا قلدر به خاط همون عشقشون خوششون می آمد رفتند پیش عشقشون راستی هنوز روش قدیمی استفاد از طمع کار ها ومردم های دو روی محله نور هم ادامه داشت تو این گیرو دار خیلی از عاشقا رفتند پیش معشوقشون و...خلاصه دعوا به اذن عشق همیشگی مردم محله نور به نفعشون تموم شد وآقا عاشقه حالا باید باز هم با یه عده نامرد که هنوز تو محله بودند و حسابی مردم محله ودیگران رو اذیت کرده بودند رو هم دماغ سوخته کنه تا حال محله ی نامردها واونور شهری ها که همشون تو دعوا طرفدار آقا قلدر بودند چون محله نور می گفت عشقشون راسته وباید هر چی اون(معشوقشون) میگه ما بگیم بله روی چشم چون واقعا نفع به خودمون میرسه خوب نامردها مثل بقیه مردم لباس می پوشیدند گاهی وقتا هم از روی نادونی نامرد شده بودند هر چند که از لباسای آقا عاشق می پوشیدند و یا مثل رفیقای آقا عاشق که خیلی هاشون تو دعوا شهید شدند و رفتند پیش معشوقشون بودند البته در ظاهر خوب ولی آقا عاشقه با کمک معشوقش وعاشقای دیگه حسابی دماغ سوخته شون کرد اما اونور شهری هنوز هم دنبال خراب کردن مسایل عشقی محله نور بودند...تا اینکه یک روز دلگیر معشوق آقا عاشق گفت دلم برات تنگ شده بیا پیش ما وگذشتگانت که کنار ما هستند آقا عاشق هم که می دونست فراق ودوری از معشوق چقدر بده گفت چشم و با این چشم گفتنش همه مردم محله نور و محله های دیگه که با محله نور خوب بودند رو دیوونه کرد اما معشوق به عاشق گفت یه عاشق مثل خودت که منم دوستش داشته باشم بذار تو محله تا محله به واسطه نور اون همیشه نور داشته باشه به به چه انتخابی کرد آقا عاشقه باید بهش گفت احسنت یکی رو انتخاب کرد همه عاشقای واقعی دوستش داشتند و معشوق هم خیلی زیاد دوستش داشت خلاصه آقا عاشق دوم از اون جهت همیشه مورد حسادت بود از هم لباسو غیره و یک بار هم از طرف نامرد های حسود زخمی شد. شدآقای مردم محله و مردم هم دوستش داشتند فراوون خوب گذشت چند وقتی تا مردم محله بعضی هاشون گول خوردند و یه سری مسایلی پیش اومد که مشخص بود دشمنای محله نور می خوان نور محله رو کم کنند وجوونو پیرو همه رو هدف قرار دادند که یه جورایی مشغولشون کنند که از نور ومعشوق دور بیفتند بعضی ها گول خوردند اما بعضی که عشقشون الکی نبود وایسادند تا بازم مبارزه کنند آره اونا هدفشون رسیدن به نور مطلق بود که نامردا هنوز نشناختنش حتی الان هم که این داستانو میگم خلاص آقا عاشق هی خون جگر خورد که چرا مردم محله اینقدر سریع گول دشمنای نور ومردم رو می خورند یادم رفت که بگم ای تاریکی مغرور هم که با معشوق مردم وآقا عاشقه از قدیم دشمن بود تو قضیه نقش فعال داشت خب آره دیگه اوضاع محله نور روبه تاریکی می رفت اما نور مطلق یا همون معشوق قسم خورده که نذاره محله نور که قرار بدست یکی از عاشقای خدا که تو غیبت ولی همه ما ها رو میپاد که راه رو اشتباه نریم و هر جمعه واسه مردم محله ودوستداراش در محله های دیگه دعا می کنه بیفته خدشه ای بخوره آره آقا عاشق2 هم منتظر که غایب حاضر بیاد ودوباره مردم چشم و گوششون باز شه و بفهمن که هر چی آقا عاشق2 میگه مال نور مطلق یا همون معشوقس که از رگ گردن به همه مردم شهر نزدیکتره و هوای عاشقای واقعی رو داره...انشا الله که اون غایب حاضر می آد و کمک حال آقا عاشق2 میشه و شهر میرسه دست همونا که عاشقند و حق رو میگن و مادر آقا عاشق سندشو داشت...انشا الله...عاشق الله14معصوم(آل الله)و...