هفت دقيقه به ساعت هفت تولد هفتاد سالگي ات هم که باشد ,
هيچ فرقي نمي کند که چند سال است مرا يادت رفته !
کوچه هاي اين دنيا آنقدر بزرگ نيستند که تا آخر عمر
يک بار ديگر هم که شده
همديگر را نبينيم !
Printable View
هفت دقيقه به ساعت هفت تولد هفتاد سالگي ات هم که باشد ,
هيچ فرقي نمي کند که چند سال است مرا يادت رفته !
کوچه هاي اين دنيا آنقدر بزرگ نيستند که تا آخر عمر
يک بار ديگر هم که شده
همديگر را نبينيم !
شلنگ اين شاه رگ
افتاد دست تو و
ياس پاشيدي
روي دکمه هاي رايانه
وقتي که جستجوگر گوگل هم پيدات نکرد
استکانها به هم خورد
مادرم داد زد معتاد اينترنتي
گونه هايم
حالا حسابي بنده شما هستم
بندر شدند و
کشتي هاي کاغذيت همه غرق
(کليک رنجه بفرما)
بيا تو
اتاقهاي اينجا ديوار ندارد
مي ماند دل تو
که براي من نمي تپد
واينهمه زيبايي
آفتاب خورده در روسري
هدرميرود
مي ماند
سربازهاي لاغرم
که به شکل پنجشنبه اي خوشبخت
جوهري مي شوند
بي آنکه بفهمي
سرباز روسري شطرنجي ات
من بودم.....
من فرشته ای بودم
که بالها را شکستم
تا با تو باشم
حتی اگر فرشته نبوده ام
گنجشک کوچکی بودم
که وسوسه با تو بودن
پرواز را برای همیشه از یادم برد
===
به یاد شعری که شاگردم در برگه امتحانی برایم نوشته بود
قابيل هابيل را مي کشد
ديوارها مرا احاطه کرده اند...
قابيل هابيل را بغل مي کند، مي بوسد
ديوارها به دنيا مي آورند پنجره
قابيل پشتش چاقويي پنهان کرده
پنجره ها را امتحان مي کنم، همه بسته اند، بسته...
قابيل پول مي دهد به او
پنجره ها باز مي شوند
قابيل عکس مي دهد به او، عکس هابيل را
از پنجره بيرون را مي نگرم، درخت، گل، چمن
او هابيل را مي کشد
پشت پنجره ديوارهايي است
که روي آنها نقاشي شده است،
درخت، گل، چمن.
بي خستگي هرچه صندلي از انتظار نشستن
ويرانه شو
و اشک را که کاسه کاسه پشت سرت سيل ميشود
تعبير بوسه هاي صيغه مجهول کن
با ذکرهاي کيش مقدس مادر وداع کن
آنگاه
بي ترس از نگاههاي جستجوگر مبهوت
آسوده از شکستن بغضي که در گلوست
درهاي بي کليد گريه را بگشا
رختخواب و تشک نميخواهد
براي ديدن رويا و باد بي سايه
همين که اهل قاب شکسته خورشيد هم باشي
تمام کوچه هاي بن بست بي چراغ را
با چشمهاي بسته عبور خواهي کرد
برگرد
يک لحظه پشت سرت را نگاه کن
بهار را سزارين ميکنند از زمستان پابه زا
وباد بوي گريه هاي سياوش ميدهد
آسمان لك افتاده است
پشت پنجره مي نشينيم رويا مي چينيم
و لك لك ها بر طاق بلند روياهامان لانه مي گذارند
پاورچين، پاورچين از پشت پلك هايم مي گذري
تمام سايه هاي جهان را دور مي زني
از خود مي پرسم
گيريم پنجره ها دايم بسته اند
و چشم ها بازيگوش و خسته
از سايه ي دنج حضورمان چگونه مي گذرد؟
ايراد از آفتاب نيست
سايه ها كوتاهند
زيباترين بند هاي دفتر هر شاعر ناتمام گم مي شود
و سايه ي آدم هم با تمام بزرگي، ناتمام پا به خيابان مي گذارد
تابستان است
سيب ها لك افتاده اند
يعني من تمام بهار را به لك هاي روي صورتم انديشيده ام!؟
آه
آه ديريست لك لك ها به خطه ي لبخند كوچيده اند
و سيب ها هنوز...
نه
نه چيزي از آسمان نمي افتد
حتي امروز
پاورچين، پاورچين از پشت پلك هايم عبور مي كني
تمام خواب هاي مرا مي روبي
سايه ات هي كش مي آيد
و من از خود مي پرسم
با دست هاي كوتاه چه مي كند؟
بلي دوستان جوان من!
که سالها بعد
اين شعر را داريد مي خوانيد
اين واقعيت داشت
که ما در برف
يقه ي پالتوهامان را بالا مي داديم
و هوا دود مي کرديم
برگرديد به جمله ي اول
از مرگ مي ترسيديم و
پشت ساعت قايم مي شديم
هرچند ودکاي اين حوالي آش دهن سوزي نبود...
باز برگرديد به اول جمله ي بعد
عقربه نيش مي زدمان
روي مدار زمين ثانيه را تندتر مي سوختيم و
از مرگ پيش مي افتاديم
همين حالا اگر کله در گورهايمان کنيد
جسد در آن يافت نمي شود...
حالا که اين شعر را خوانديد
حس مي کنيد يک پدر بزرگ فراري از گور
شما را خواب کرده است!
همه دقایق کوتاه عشقهای کوچک را
در معامله با دلال وقت
به گروگان ظهور عشق بزرگی نهادم
که هرگز نیامد
و لذا کلاه بزرگی به سر دارم
اول فکر کردم این جمله جزو شعرتهنقل قول:
مرگ دوست عزیزم شوکه ام کرده . نمیدونم .فکر میکنم بعضی ها می میرن چون میخوان زنده ها را تنبیه و تحقیر کنند و دلشان را بشکنند .
نباید کسی با مرگ عمدی خود ، دل دوستانش را بشکند ،پهلویشان را خالی کند و از درون عکسش با تمسخر و سرزنش نگاهشان کند و برای ابد تنهایشان بگذارد
ولی من فکر می کنم ما می میریم چون چاره دیگه ای نداریم:
می میریم که مسخره کنیم
این حقیقت تلخ احمقانه را
که مرگ
همانند تولد
انتخابی است اجباری!
آزادی فقط حس گشودن بال
در یک قفس تعریف شده است
هرگز تصادف نکردیم
تو در خیابان دیگر مشغول تصادف بودی
و این آخرین مدل من کم کم از زرق و برق می افتاد
نمیدانم چرا فکر میکنم
یکی از همین روزها
این لکنته
با تو شاخ به شاخ میشود
و بر ماشین تو مثل همیشه
خال هم نمی افتد..