دو صد لعنت بر این بدرود
بدان شاید که در شعرم نگنجی باز
و با مرغی دگر شاید کنی پرواز
ولی من آشیان عشق پاکت را
به رسم یادگاری پاس خواهم داشت
و در هر گوشه اش تک بوته های یاس خواهم کاشت
بازم سلام
Printable View
دو صد لعنت بر این بدرود
بدان شاید که در شعرم نگنجی باز
و با مرغی دگر شاید کنی پرواز
ولی من آشیان عشق پاکت را
به رسم یادگاری پاس خواهم داشت
و در هر گوشه اش تک بوته های یاس خواهم کاشت
بازم سلام
تو پنداری که پاور چین گذر داشت
جوان ، پارو زنان بر سینه موج بلم می راند و جانش در بلم بود .
صدا سر داده غمگین ، در ره باد
گرفتار دل و بیمار غم بود :
((دو زلفونت بود تار ربابُم ))
چه می خواهی ازین حال خرابُم ))
(( تو که با ما سر یاری نداری ))
چرا هر نیمه شو آیی بخوابُم))
عمر من در شرف پاییز است
من چو یک شاخه خشک
آخرین برگ بر این شاخه تویی
من بدان امیدم
که بهاری دگر از راه رسد
آخرین برگ مرا
باد پاییز نبرد
دیریست ، گالیا !
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست .
هرچیز رنگ رنگ آتش و خون دارد این زمان .
هنگام رهایی لبها و دست هاست
عصیان زندگی است .
[هوشنگ ابتهاج]
توپ قرمز که می خورد به شیشه
مرد همسایه دادش هوا شد
زن به آهستگی زیر لب گفت:
فصل تعطیلی بچه ها شد
وقت دریا و رقصیدن موج
ظهر و گرمای سوزان مرداد
زن به آهستگی زیر لب گفت:
خنده هایم چرا رفته برباد؟!
سال ها می گذشت و صد افسوس
لحظه ها تیره و تیره تر شد
زن به آهستگی زیر لب گفت:
روزهای جوانی هدر شد
دریغا دره سر سبز و گردوی پیر ،
و سرود سرخوش رود
به هنگامی که ده در دو جانب آب خنیا گر
به خواب شبانه فرو می شد
و خواهش گرم تن ها
گوش ها به صداهای درون هر کلبه
نا محرم می کرد ،
و غیرت مردی و شرم زنانه
گفت و گو های شبانه را
به نجوا های آرام بدل می کرد .
_______
فعلا خدا نگهدار [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در اين هستي غم انگيز
وقتي حتي روشن كردن يك چراغ ساده ي « دوستت دارم»
كام زندگي را تلخ مي كند
وقتي شنيدن دقيقه اي صدايي بهشتي
زندگي را
تا مرزهاي دوزخ
مي لغزاند
ديگر – نازنين من –
چه جاي اندوه
چه جاي اگر...
چه جاي كاش...
دمي با غم بسر بردن جهان يكسر نميارزد
به مي بفروش دلق ما كزين برتر نميارزد
حافظ
در دام حادثات ز كس ياوري مجوي
بگشا گره به همت مشكل گشاي خويش
سعي طبيب موجب درمان درد نيتس
از خود طلب دواي مبتلاي خويش
گفت آهويي به شير سگي در شكارگاه
چون گرم پويه ديدش اندر قفاي خويش
كاي خيره سر بگرد سمندم نمي رسي
راني و گر چو برق به تك بادپاي خويش
چون من پي رهايي خود مي كنم تلاش
ليكن تو بهر خاطر فرمانرواي خويش
با من كجا به پويه برابر شوي از آنك
تو بهر غير پويي و من از براي خويش
...
شهد عیش من و تو خواهد شد بعد از آن زهر و شرنگی که مپرس
دل من حرف به خرجش نرود شده دیوانه ی منگی که مپرس