دل می رود زدستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
Printable View
دل می رود زدستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
اي رستخيز ناگهان وي رحمت بيمنتها
اي آتشي افروخته در بيشه انديشهها
امروز خندان آمدي مفتاح زندان آمدي
بر مستمندان آمدي چون بخشش و فضل آمدي
خورشيد را حاجت تويي اميد را واجب تويي
مطلب تويي طالب تويي منتها و مبتدا تويي
یک نگیــنوار از همـــه روی زمیــــــن
خـارجش نگــذاشت از زیـــــــر نگیـــن
شه شبی در حال خویش اندیشه کرد
شیــوهی نعمتشناسـی پیشه کــرد
دیگر مرا مخوان
ای دور دست خاطرات سرد
فارغ شدم من از خیال تو
از پنجه های آهنین درد
بگذر از این سودازده، که هیچ
در سر نمی دارد هوای تو
آسوده می روم به راه خویش
دیگر نمی خوانم برای تو
سلام خدمت حضار ِ این محفل ادبی
____
و من در آینه خود را نگاه می کردم
بسان تکه مقوای آبدیده ی زرد
نقاب صورتم از رنگ و خط تهی شده بود
سرم چو حبه انگور زیر پا مانده
به سطح صاف بدل گشته بود و حجم نداشت
و در دو گوشه ی آن صورت مقوائی
دو چشم بود که از پشت مردمک هایش
زلال منجمد آسمان هویدا بود
دیشب تمام حرف زمین نام تو بود
دیشب تمام حرف دشت حدیث باز آمدن تو بود
و باز آمدن سبزینه خشک گیاه
و باز سرودن ترانه مرده انسان
ترانه برابری انسان
و شعر عشق چه سرگردان است
چه بی قافیه
اگر نباشد امید پیچیدن در حلقه ی زلفانت و رستاخیز سبز ظهورت
ترسم مرا رسوا کند راز مرا افشا کند___خوارم در این دنیا کند با ما جفا ورزیدنت
ای دلبر دیر آشنا ترسم نگردی یار ما___عمرم شود آخر فنا در وعده های دیدنت
تو در پیش ان روزن ایستاده مست
فرستاده بر مهر تابان درود
در افتاده بر بازوانت بناز
فروغی خوش از صبح نیلوفری
فروغی دگر، بر گریبان چاک
سبکرقص ، در کار ِ بازیگری
يک لحظه فرصت ده
تا بگويم از تو
يک عمر رفاقتها
يک عمر صداقتها
اي غم ، تو که هستي از کجا مي آيي؟
هر دم به هواي دل ما مي آيي
باز آي و قدم به روي چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا مي آيي!