-
در آسمان ستاره از شرم بيكسي
خود را به دار گردن مهتاب ميكشيد
ياد وصال باطل از شهرگ خيال
با سوزن فراق من زرداب ميكشيد
رستم كه كشت خون خود تا زندگي كند
بار نگاه حيرت سهراب ميكشيد
من گريه ميسرودم و شب خنده ميدرود
من آه ميكشيدم و شب خواب ميكشید
-
دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید
-
دلــت آیینــهی خـداینماست
روی آیینهی تــو تیره چراست؟
صیقلیوار صیقلـی مـــیزن!
باشــد آیینـــهات شـود روشن
هر چه فانی، از او زدوده شود
صیقل آن اگــــــر نــــهای آگاه
نـیـست جـــــــــز لا اله الا الله
-
هردم از آيينه ميپرسم ملول
چيستم ديگر به چشمت چيستم
ليك در آيينه ميبينم كه واي
سايهاي هم زانچه بودم نيستم
-
همی گفت با هر کسی رای خویش
جهان کرد یکسر پرآوای خویش
کیومرث زین خودکی آگاه بود
که تخت مهی را جز او شاه بود
-
دوستی یعنی صداقت داشتن
خستگی از دوش هم برداشتن
-
نمی دانم چه بوده در نگاهت
که دل را برده تا امواج و طوفان
نمی دانم چه کردی با دل من؟
که این دلدادگی را دوست دارد
-
دوتا میشدندی بر تخت او
از آن بر شده فره و بخت او
به رسم نماز آمدندیش پیش
وزو برگرفتند آیین خویش
سلام
-
شب و تنهايي و سردرگمي و درد و سكوت
دستخوش عشق! مرا اينهمه خواهر دادي
سر به زيري مرا قابل تحسين خواندي
سركشيهاي مرا بيدر و پيكر دادي
-
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ
دلاور شده با سپاه بزرگ
سپه کرد و نزدیک او راه جست
همی تخت و دیهیم کی شاه جست