the monky`s paw
این کتاب تا حدی میشه گفت ترسناکه ولی فک نکنم بشه ازش بازی ساخت.
Printable View
the monky`s paw
این کتاب تا حدی میشه گفت ترسناکه ولی فک نکنم بشه ازش بازی ساخت.
خوب یکی معرفی کن که بشه ساخت:31:نقل قول:
سیاحت غرب!! [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نقل قول:
آرامش
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. تابلو ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک می دویدند، رنگین کمان در آسمان و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی ، تصویر دریاچه آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه چپ دریاچه، خانه کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار و قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها به طور بیرحمانه ای تاریک بود و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید . آنجا، در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجه گنجشکی، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است. بعد توضیح داد :
"آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی کار سخت یافت می شود، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است."
لذت زندگی
ادیسون مخترع بزرگ در پیری و پس از اختراع لامپ یکی از ثروتمندان امریکا به شمار می رفت.او در امد سرشارش را تمام وکمال در ازمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه میکرد.
این ازمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود.هر روز اختراعی جدید در ان شکل میگرفت تا اماده ورود به بازار شود. نیمه شبی از اداره اتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند ازمایشگاه پدرش در اتش میسوزد و کاری از کسی بر نمیاد.انان میخواستند موضوع اتش سوزی به گونه ای به اگاهی ادیسون رسانده شود.پسر با خود اندیشید احتمالا پدرش با شنیدن این خبر سکته میکند بنابراین از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند اما با کمال تعجب دید ادیسون پیر در برابر ساختمان ازمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل عمرش را نظاره میکند.
_پسر تو اینجایی؟میبینی چه قدر زیباست؟!!رنگ امیزی شعله ها را میبینی؟حیرت اور است!
پسر حیران وگیج پاسخ داد:پدر تمام زندگی ات در اتش میسوزد و تو از زیبایی شعله ها صحبت میکنی؟چطور میتوانی؟من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشسته ای؟
ادیسون گفت:پسرم از دست من و تو که کاری بر نماید.ماموران هم تلاششان را میکنند.در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ای است که دیگر تکرار نخواهد شد!در مورد ازمایشگاه و بازسازی ان فردا فکر میکنم الان موقع این کار نیست.به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی یافت .توماس الوا ادیسون سال بعد دوباره در ازمایشگاه جدیدش سرگرم کارش شد و همان سال یکی از بزرگترین اختراعات بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان کرد.او گرامافون را درست یک سال بعد از حادثه اتش سوزی اختراع کرد.
دوستان خوبم ممنون میشم قبل از ارسال از گزینه ی جستجو در این تاپیک استفاده کنید
اینطور که من گشتم کلی داستان تکراری ارسال شده و باید حذف بشن
.
.
.
.
پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد میکند، منصرف شد!!!
می گویند: "مریلین مونرو " یک وقتی نامه ای به " البرت اینشتین " نوشت که فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه هایمان به زیبایی من و هوش و نبوغ تو... چه محشری می شوند!
آقای "اینشتین"در جواب نوشت:ممنون از این همه لطف و دست و دلبازی خانوم. واقعا هم که چه غوغایی می شود! ولی این یک روی سکه است، فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود !
روزی نویسنده جوانی از جرج برنارد شاو پرسید:«شما برای چی می نویسید استاد؟» برنارد شاو جواب داد:«برای یک لقمه نان»نویسنده جوان برآشفت که:«متاسفم!برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم!»وبرنارد شاو گفت:«عیبی نداره پسرم هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که نداریم!»
داستان عشق و جزیره
تمام حواس بشری در جزیره ای زیبا زندگی می کردند : شادی، غم، غرور، عشق و ... . روزی خبر رسید که جزیره به زیر آب خواهد رفت. پس همه ی ساکنان قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تاآخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایق با شکوهی آنجا را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت : آیا می توانم با تو همسفر شوم؟
ثروت گفت : « نه! من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جایی برای تو وجود ندارد!
عشق از غرور که با قایقی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست. غرور گفت : نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس شده است و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد!
غم در نزدیکی عشق بود. عشق به او گفت : اجازه بده من هم با تو بیایم.
غم با صدای حزن آلود گفت : آه عشق! من خیلی ناراحت هستم، احتیاج دارم تنها باشم.
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آنقدر غرق شادی بود که صدای عشق را نشنید!
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد. عشق دیگر نا امید شده بود. ناگهان صدایی سالخورده گفت : بیا عشق، من تو را خواهم برد
عشق آنقدر خوشحال شد که حتا فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد. سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را با اندوه فراوان ترک کرد.
وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت. عشق در حالی که ناراحت بود، نزد علم که مشغول حل مسأله ای روی شن های ساحل بود رفت و از او پرسید : آن پیرمرد که بود؟
علم پاسخ داد : زمان! و عشق با تعجب پرسید : زمان؟! اصلن چرا او به من کمک کرد؟؟
علم لبخند خردمندانه ای زد و گفت : زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است ...
منبع
http://dobaareh.blogfa.com