مردم دانا اندوه نخورند بهر دوكار
آنچه خواهد شدنا و آنچه نخواهد شدنا
Printable View
مردم دانا اندوه نخورند بهر دوكار
آنچه خواهد شدنا و آنچه نخواهد شدنا
افتاد
آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد-
می افتد
افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد- می افتد
اما
او سبز بود وگرم که
افتاد
سلام
دلم آوارگی را دوست دارد
نسیم رهگذر از کوچه تو
نگاه منتظر بر پیچ جاده
صدای سادگی را دوست دارد
دلم گرفته میخوام گریه در این زمونه به کی شکوه کنم
وای دل من وای دل من وای دل من
ز دست قهر تو من خسته شدم
چو مرغ بال و پر بسته شدم
وای دل من وای دل من وای دل من
دل شده یک کاسهء خون
به لبم داغ جنون
به کنارم تو بمون
مرو با دیگری ...
اومده دیونهء تو
به در خونهء تو
مرو با دیگری ...
یار دگر داری اگر بیخبر وای من
تا به لبت بوسه زند بعد ازین جای من ...
چشم و دلم منتظره
آه من بی اثره
دو تا چشمام به دره
که تو پیدا بشی
دل میگه باز گریه کنم
ز غمت شکوه کنم
که تو رسوا بشی ...
من که در این شهر غریب عاشقی بی کَسَم
دونه خون اشک روون شد خدا مونسم
دل شده یک کاسهء خون
به لبم داغ جنون
به کنارم تو بمون
مرو با دیگری ...
يك دل بنما كه در ره او
درچهره نه خال حيرت آمد
نه وصل بماند و نه اصل
آنجا كه خيال حيرت آمد
در پس پرده نيمرنگ تاريكي
چشمها
نظاره درد مرا
سكه ها از سيم وزر پرداخته اند.
تا از طرح آزاد ِ گريستن
در اختلال صدا و تنفس آن كس
كه متظاهرانه
در حقيقت به ترديد مي نگرد
لذتي به كف آرند.
از اينان مدد از چه خواهم، كه سرانجام
مرا و عموي مرا
به تساوي
در برابر خويش به كرنش مي خوانند،
هرچندرنج ِمن ايشان را ندا در داده باشد كه ديگر
كلاديوس
نه نام عــّم
كه مفهومي است عام.
وپرده...
در لحظه محتوم...
من شمع رسوا نيستم تا گريه در محفل كنم
اول كنم انديشه اي تا برگزينم پيشه اي
یادم اّید : تو به من گفتی
از این عشق حذر کن ))
لحظه ای چند بر این اّب نظر کن
اّب ,اّیینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت باد گران است
تا فراموش کنی ,چندی از این شهر سفر کن
با تو گفتم :((حذر از عشق ! ندانم
سفر از پیش تو, هرگز نتوانم
نتوانم
می گويد: در من بشارتی است...
عجبم می آيد از آن مردمان که بی آن بشارت زنده اند....
چيزی که آدم را به هوای خودش ميکشد تصوير روشنی از خير است
...
امروز تو برای من مامن اين خيری .محل امن!
دوباره پنجه به مهتاب برده ای آری !....
نهايت تمامي نيروها پيوستن است...
پيوستن به اصل روشن خورشيد ،
و ريختن، به شعور نور...
...
رَحِم
پوسته اش را وا مي دارد
به لق زدن.
ماه
خود را از درخت بيرون مي رهاند
بي آنکه جايي بيابد
براي رفتن