هر وقت بابام اینا میرن جایی تمام ارازل و دوستام میریزن خونه ی ما.
یه روز همینطوری بود که بابام اینا رسیدن و بابام اومد تو اطاق سلام و احوالپرسی که یهو گوشی این رفیقم رو دید که N90 داره.
گوشی رو یک نگاه کرد گفت چه دوربین بزرگی داره و بعد چشمشو گرفت جلوی دوربین (مثل دوربین هندیکمهای بدون Lcd) و گفت چرا سیاهه؟؟؟
دوستم گفت چی سیاهه؟؟
گفت چرا تصویر نشون نمیده؟؟
رفیقام کنترل از دستشون در رفت و زدن زیر خنده و این بابای ساده ی مارو هر هر بهش خندیدن.
البته بابام آدم باهالیه ولی از همونجا شد سوژه...
_____________________________________________
من یه بچه خواهر دارم که الان 3.5 سالشه و این سوتی مال زمانیه که 1.5 سالش بود.
این بچه خواهرم از نمکی میترسید و تا صداش رو میشنید در میرفت.
یه روز این بچه ی خواهرم رو آورده بودم تو کوچه و با بچه ها دورش جمع بودیم، یهو یه صدای بلندی آمد گفت نـــمــــکـــــــیِــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــه...
ما یهو ترسیدیدم که صدا از کجا بود. یهو دیدم بچه ها مردن از خنده.
نگو بابام از پنجره سرشو آورده بیرون خواسته مبینا (بچه خواهرم) رو بترسونه...
این کار بابام اینقدر رو بچه ها تاثیر گذاشت که الان هم برین تو کوچه ما میبینید رو یکی از دیوارای کوچه بزرگ نوشتن نــــمــــکــــیــــه...