مهدي اخوان ثالث > زمستان
گزارش
خدايا ! پر از کينه شد سينه ام
چو شب رنگ درد و دريغا گرفت
دل پاکروتر ز آيينه ام
دلم ديگر آن شعله ي شاد نيست
همه خشم و خون است و درد و دريغ
سرايي درين شهرک آباد نيست
خدايا ! زمين سرد و بي نور شد
بي آزرم شد ، عشق ازو دور شد
کهن گور شد ، مسخ شد ، کور شد
مگر پشت اين پرده ي آبگون
تو ننشسته اي بر سرير سپهر
به دست اندرت رشته ي چند و چون ؟
شبي جبه ديگر کن و پوستين
فرود آي از آن بارگاه بلند
رها کرده ي خويشتن را ببين
زمين ديگر آن کودک پاک نيست
پر آلودگيهاست دامان وي
که خاکش به سر ، گرچه جز خاک نيست
گزارشگران تو گويا دگر
زبانشان فسرده ست ، يا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر
کسي ديگر اينجا تو را بنده نيست
درين کهنه محراب تاريک ، بس
فريبنده هست و پرستنده نيست
علي رفت ، زردشت فرمند خفت
شبان تو گم گشت ، و بوداي پاک
رخ اندر شب ني روانان نهفت
نمانده ست جز من کسي بر زمين
دگر ناکسانند و نامردمان
بلند آستان و پليد آستين
همه باغها پير و پژمرده اند
همه راهها مانده بي رهگذر
همه شمع و قنديلها مرده اند
تو گر مرده اي ، جانشين تو کيست ؟
که پرسد ؟ که جويد ؟ که فرمان دهد ؟
وگر زنده اي ، کاين پسنديده نيست
مگر صخره هاي سپهر بلند
که بودند روزي به فرمان تو
سر از امر و نهي تو پيچيده اند ؟
مگر مهر و توفان و آب ، اي خدا
دگر نيست در پنجه ي پير تو ؟
که گويي : بسوز ، و بروب ، و برآي
گذشت ، آي پير پريشان ! بس است
بميران ، که دونند ، و کمتر ز دون
بسوزان ، که پستند ، و ز آن سوي پست
يکي بشنو اين نعره ي خشم را
براي که بر پا نگه داشتي
زميني چنين بي حيا چشم را ؟
گر اين بردباري براي من است
نخواهم من اين صبر و سنگ تو را
نبيني که ديگر نه جاي من است ؟
ازين غرقه در ظلمت و گمرهي
ازين گوي سرگشته ي ناسپاس
چه ماده ست ؟ چه قرنهاي تهي ؟
گران است اين بار بر دوش من
گران است ، کز پس شرم و شرف
بفرسود روح سيه پوش من
خدايا ! غم آلوده شد خانه ام
پر از خشم و خون است و درد و دريغ
دل خسته ي پير ديوانه ام