هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی
هزار سجده برم خاک آن زمین ترا
هزار بوسه دهم بر سخای نامهی تو
اگر ببینم بر مهر او نگین ترا
به تیغ هندی گو: دست من جدا بکنند
اگر بگیرم روزی من آستین ترا
Printable View
هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی
هزار سجده برم خاک آن زمین ترا
هزار بوسه دهم بر سخای نامهی تو
اگر ببینم بر مهر او نگین ترا
به تیغ هندی گو: دست من جدا بکنند
اگر بگیرم روزی من آستین ترا
از آن رو که بدیدم ترا رخ نگیریم به غیر از تو به کس خو
هو الحی هو الحق هوالهو
نخواهیم و نگوییم به جز تو یکی بین ویکی خواه و یکی گو
هو الحی هو الحق هوالهو
سپردیم به راه تو سر و جان نرنجیم و نگردیم از آن کو
هو الحی هو الحق هوالهو
به قهر تو بسازیم چه لطفت بود جور تو ما را خوش ونیکو
هو الحی هو الحق هوالهو
ز لوح دل خود ما و منی را بشستیم و نوشتیم همه او
هو الحی هو الحق هوالهو
به عشق تو گذشتیم ز هستی نشستیم و نرفتیم به هرسو
هو الحی هو الحق هوالهو
اگر نور ببخشی و نبخشی بود روز و شبم ذکر هوالهو
وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد ازو ایـــــــــزد جبـــار مــــرا
از کاشی های آبیمون سر زده فواره خون
نون و پنیروسبزی تو بیش از این می ارزی
قصه جادوگر بد که از کتابا می اومد
نشسته بر منبر خون عاشقاروگردن میزد
کنار شهر ایینه جنگل سبز شیشه بود
برای گیس گلابتون اون روز مثل همیشه بود
درست و راست کناد این مثل خدای ورا
اگر ببست یکی در، هزار در بگشاد
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد
دل خون شد از امید و نشد یار یار من
ای وای برمن و دل امید وار من
از جور روزگار بگریم که در فراق
هم روز من سیه شد هم روزگار من
نامی نبرده نام دگر خوانیم
اما کدام نام مبارک را
بر زخم های تازه و دیرین
چون بذر روزگار بیفشانیم
خورشید ، هر پرتوش
نامی است از دیار شهیدان
پس نام تو ، ترانه ی مهر !
تا سالیان سال مقدس باد !
...
دوباره عطر تو پیچیده در باد
نفس امشب برام عمر دوبارست
من عاشقی دل خونم
شکسته ای محزونم
پناه این دل بی آشیون باش
دلم تنگه تو با من مهربون باش
گل نازم بگو بارون بباره
که چشماتو به یاد من میاره
تماشای تو زیر عطر بارون
چه با من می کنه امشب دوباره
سلام سایه بانو
سلام
....................
هیچ می دانی ، کجا هستی ؟
هیچ می دانی
بر کدامین روز می گریی ؟
دیدن و گفتن چه آسان است
اما در حصار ما
هر چه را با چشم های بسته باید دید
هر چه را با واژه های لال باید گفت
راستی ، اینجاست باغ وحش و
این ماییم در زنجیر ؟
باز می گردند
قرن های پیر
در لباسی تازه از آهن
سر برون آورده از کالسکه ی تدبیر
کس چه می داند چه غوغایی است
وز چه رؤیایی
اینکه می آید و می بینند ما را در قفس ، خاموش
اینکهمی آیند و با لبخند باغی تازه می سازند
دیده را گفتن چه دشوار است
...
تنها می رفتم , می شنوی ؟ تنها !
و من می رفتم , می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم .
ناگهان تو از بیراهه لحظه ها میان دو تاریکی به من پیوستی
صدای نفس هایم از آن تو باد چهره به شب پیوسته !
همه تپش هایم !