تنها ميان جاده نمناك مي روم
مثل شبي دراز
مثل شبي كه گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوي ميش ها
تا سنگلاخ مشرق بي باك مي روم
Printable View
تنها ميان جاده نمناك مي روم
مثل شبي دراز
مثل شبي كه گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوي ميش ها
تا سنگلاخ مشرق بي باك مي روم
می گشاید دود شب آغوش خویش
زندگی را تنگ می گیرد به بر
باد وحشی می دود در کوچه ها
تیرگی سر می شکد از بام و در
شهر می خوابد به لالای سکوت
اختران نجوا کنان بر بام شب
نرم نرمک باده مهتاب را
ماه می ریزد درون جام شب
-----------
فرانک جونی خوبی؟
با زبان نو
با مردم نو دوست شدم.
آمدم!
که غمهای مردم قديم ام را
فراموش کنم،
کم کم زبانم فراموش کرد
اما
قلبم نه
هر جا رفتم
خود را تبديل کرده نتوانستم
هان!
زبانم را عوض کردم
اما قلب و خونم را نتوانستم
ممد جان به لطف شما خوبیم !
خویبن مژگان خانوم ! افتخار آشنایی نداشتم تا به حال ! [/b]
مثل شعر ناگهان مثل گریه بی امان
مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر
ای مسافر غریب در دیار خویشتن
با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر
از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی
دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر
بد نیستم
تو چطوری خانم خانما:40:
سلام
.............
راستش را بخواهی هم تو را هم
چشمهای فریبایت را کم آورده ام.
نازنینم چشمهایم بارانی است
در فراغ چشمان دریایی ات
چون قطره ای هستم سر گردان
در جستجوی چشمانت
می خواهم در آن زیبا چشمانت فرو روم
و غرق شوم... برای همیشه
امشب در کنار آبی دریا
در فراغ آن دیدگان سحر آمیزت
یک دنیا نیاز بودم و تمنا
دیشب ٬ چشمانت التماس نگاهم راندیدند.
دلم چقدر دلت را کم دارد
...
دلا، تا کی همی جویی منی را؟
چه داری دوست هرزه دشمنی را؟
چرا جویی وفا از بی وفایی؟
چه کوبی بیهده سرد آهنی را؟
ایا سوسن بناگوشی ، که داری
بر شک خویشتن هر سوسنی را
یکی زین برزن نا راه برشو
که بر آتش نشانی برزنی را
دل من ارزنی، عشق تو کوهی
چه سایی زیر کوهی ارزنی را؟
ببخشا، ای پسر، بر من ببخشا
مکش در عشق خیره چون منی را؟
بیا، اینک نگه کن رودکی را
اگر بی جان روان خواهی تنی را
در گاهت سجده گاه من بگذر از گناه من
من خلقم تو خالقي سر تا پا شوق گفتنم
در حال شكوفتنم من از راه توبا مقي
تو اولين وآخرين
براي من كه عاشقم
عزيز ترين هم
سفري در همه دقايقم
صاحب قبله و قبله، دو عزيزند، ولينقل قول:
خوشتر آن است من از قبلهنما بنويسم!
آسمان، مثل تو احساس مرا درك نكرد:
باز غمنامه، به بيگانه چرا بنويسم؟
تا به كي زير چنين سقف سياه و سنگين
قصهي درد، به اميد دوا بنويسم؟
مهر مفگن برین سرای سپنج
کین جهان پاک بازیی نیرنج
نیک او را فسانه واری شو
بد او را کمرت سخت بتنج
جنگلو خارزار مي بينن
سر به صحرا بذارن، كوير و نمكزار مي بينن
عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.
قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتيش بازي چه خوشگله!