نقش طبیعت سترد روزگار
نقش الهی نتواند سترد
Printable View
نقش طبیعت سترد روزگار
نقش الهی نتواند سترد
دس هر کی می بينی يه تفنگه
يه عمری دور چشماش گشتم اما
نفهميدم که اون چشما چه رنگه
هر زمان بانگ خوش نامه رسان می اید
بر تن خسته ام از شوق تو جان می اید
نتا صدای تو به گوشم رسد از رشته ی سیم
دل من لرزد و جان در هیجان می اید
نیمشب یاد تو در هودج مهتاب خیال
لبخندم را با فرياد پاسخ می¬گويند
و محبتم را با خشم
طالع من در نبودن نگاشته شده است
تنها بهانه من برای نوشتن
اندوهی است که نبايد زمزمه کنم
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ار نه دوزخ
به شرار قهر سوزد هـمه جـان ما سـوا را
اين هفته هاي معطر
بو گرفته از
عود سوزاني كدام است ؟
كاين چنين
به نخستين هفته ي آفرينش مي ماند
وتو كه
پيچيده خويش در حريري كبود
شيره ي كاج را
از منقار داركوبي پاك مي كني
و نسيم ، از اندام توست كه رد مي شود
و محو در يشمي معبد مي شوي
بخاري خيس
بر عاج فيل ها مي نشيند
و جهاني ديگر دوباره در چشمانت خلق
قلب من ماله تو این تنها یادگاره
این منم که بی تو هر لحظش انتظاره
همين بود آخرين حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگينت
حريم چشمهايم را بروي اشكي از جنس غروب ساكت و نارنجي خورشيد وا كردم
نمي دانم چرا رفتي
نمي دانم چرا شايد خطا كردم
من چه کنم
تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است
ای پرنده
دست خدا به همراهت
اما نمی دانی
که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمی دانم تا بازگردی
مرا خواهی دید
دلا تا کی در ایـن زندان فـریب ایـن و آن بینـی
یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
یه بار سلامت می کنم
دلمو به نامت می کنم
از این همه خاطر خواهات
می گیرمو نامت می کنم
-------
ببخشید خیلی ابگوشتیه اما چیزی نجستم الان
محبوس چرا شدم، نمی دانم
دانـم که نه دزدم و نــه عـیارم
مرد نقاش سخن ها دارد
گفت:
شنبه آبیست
روز بعدش سبز است
و دوشنبه زرد است
و سه شنبه طوسی
روز بعدش سرخ و ...
روز بعدش خاکی
جمعه هم بی رنگ است
روز بی همتاییست
زندگی تکرار است
آخرش تنهاییست
...
تهمتن برآشفت و با تـوس گفت
که رهام را جام باده است جفت
تا اذانی دیگر
باید از این همه سبز
باید از این همه نور
یاد گاری ببرم
باغ پیوسته مرا می خواند
من به آرامش این باغ بزرگ
خاطراتی روشن
به تو و دست تو می آویزم
و خداحافظی گرم مرا
باد تا باغ بزرگ
می برد
خواهد برد
...
در فصل بهاران لب جوی و دل باغی
خوش باشد اگر دست دهد وصل فراغی
بر بستر گل تکیه زنی بی غم ایام
یک لحظه نگیرد ز تو اندوه سراغی
بنگر که نسیم از همه سو پیک بهرست
تا عطر چمن را برساند به دماغی
از بوی خوشش مست شوم در شب مهتاب
چون عطر هلو را شنوم از دم باغی
دل می بردم نیمشبان با تن تنها
در دهکده یی دیدن سوسوی چراغی
----------------
فرانک برو ترانه سوزانو درخواست بده
یافتم عشق و تو را باهم
" تورا من دوست میدارم"
اگر چه خوب میدانی
و گرچه در غزلهایم
به تاکید فراوان گفته ام این را
" تو را من دوست میدارم"
و با تو زندگی زیباست
و بی تو زندگانی ...
بگذریم از این سخن ...
بیجاست!
برای باتو بودن این شروع بی نظیری بود!
اخه می ترسم پشت سر هم درخواست بدم رضا بیاد یک چیزی بهم بگه:cool:
در فصل بهاران لب جوی و دل باغی
خوش باشد اگر دست دهد وصل فراغی
بر بستر گل تکیه زنی بی غم ایام
یک لحظه نگیرد ز تو اندوه سراغی
بنگر که نسیم از همه سو پیک بهرست
تا عطر چمن را برساند به دماغی
از بوی خوشش مست شوم در شب مهتاب
چون عطر هلو را شنوم از دم باغی
دل می بردم نیمشبان با تن تنها
در دهکده یی دیدن سوسوی چراغی
---------
امید به اقا امام زمان باشه..
تو برو بخواه شاید هیچی نگفت
تهمتن چنیـن داد پاسـخ بـدوی
که ای بیهوده مرد پرخاش جوی
یک نقطه ی اتصال یک بهانه ی دیدار
ببین به چه چیزها دلخوشم
آری من با غروب خورشید می گیریم
و تو با طلوع او می خندی
اما نمی دانم چرا در همان لحظه
ناگهان چشمان فریبنده ات را در هاله یی از ابر می نگرم
که کریم تر از ابر می گرید
و بلور اشک های کریمانه ات
از میان مژگان سیاهت از میان یک جفت چشم نگران
و غمگین
از میان ابر از میان افق جوانه می زند و می شکفد
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شـد آشـکارا
یک نقطه ی اتصال یک بهانه ی دیدار
ببین به چه چیزها دلخوشم
آری من با غروب خورشید می گیریم
و تو با طلوع او می خندی
اما نمی دانم چرا در همان لحظه
ناگهان چشمان فریبنده ات را در هاله یی از ابر می نگرم
که کریم تر از ابر می گرید
و بلور اشک های کریمانه ات
از میان مژگان سیاهت از میان یک جفت چشم نگران
و غمگین
از میان ابر از میان افق جوانه می زند و می شکفد
دلي ديرم كه بهبودش نمي بو
نصيحت مي كرم سودش نمي بو
به بادش مي نهم نش مي بره باد
بر آتش مي نهم دودش نمي بو
***'
سلام
دوستان اهنگی چیزی میخواید درختمتیما!!!
و چه سخت است
شنیدن و ندیدن
دوست داشتن و به هم نرسیدن
در خیال من این دیوار تا کهکشان برافراشته است
اما من نا امید نیستم
یکی در سینه ام فریاد می زند پرواز کن
بر تارک دیوار خواهی رسید
--------
مثلا چی؟
دي کوزهگري بديدم اندر بازار بر پاره گلي لگد همی زد بسيار
و آن گل بزبان حال با او میگفت من همچو تو بودهام مرا نيکودار
***
رفیق هرچی
ما هم همچین دستمون خالی نیست
نگ ها زد نقش تو بر کهکشان
آسمانها از تو شد اخترنشان
اختران گلهای باغ آسمان
کهکشان ها چلچراغ آسمان
زهره یک سو سوی دیگر مشتری
دیده ها حیران بین مینا گری
ای همه اندیشه ها حیران تو
پای هر پرگار سرگردان تو
--------
باشه خواستم خبرت می کنم عزیز
ور تو افلاطون و لقمانی به علم
من به یک دیدار نادانت کنم
تو به دست من چو مرغی مردهای
من صیادم دام مرغانت کنم
بر سر گنجی چو ماری خفتهای
من چو مار خسته پیچانت کنم
خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو
در دلالت عین برهانت کنم
مرغکان از بهر تو عاشق وشند
اختران از عشق تو در آتشند
در پر پروازها پرواز تست
در گلوی بلبلان آواز تست
ای تمام سجده ها بر خک تو
اختران سرگشته ی افلک تو
واله و شیداست همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست
زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
بر امید دانه ای افتاده ام در دام دوست
تنها خدا گواست که شبهای بیشمار
یادتو همچو مرغ بهشتی ز غرفه ام
پر می زند مدام
ای آفتاب مهر
افسانه ی خیال تو یادم نمی رود
ای طوطی خموش
ای رود پر خروش
در لحظه های درد چو فریاد می زدی
توفانسرای حال تو یادم نمی رود
ای بوسه گاه رنج
گفتی به مرگ نام من از یاد میبری
اندیشه ممحال تو یادم نمی رود
گفتی که سال بعد مرا یاد میکنی
شرم من از سوال تو یادم نمی رود
م
دست تو سرده تو دستم دیگه از زندگی خستم
اگه عاشقی همینه دل از اول نمی بستم
دیگه رد پایی از عشق توی چشمات نمی بینم
اما من مثل قدیما هنوزم عاشقترینم
هستی مژگان جون؟
مادر پس از گذشت شب و روز بیست سال
روز وداع و سال تو یادم نمی رود
با رفتن تو هفت هزار و دویست روز
چون روزگار مردم بی کس به من گذشت
هرگز گمان مبر که به یاد تو نیستم
یک لحظه هم خیال تو یادم نمی رود
---------
اره عزیزم هستم
دیگه از دلم گذشته عاشق کسی بشم
اون دوست دارمای بی هوارو دوس ندارم
یادمه یه وقت جونم سر عاشقی می رفت
دیگه حتی فکر اون لحظه ها رو دوس ندارم
سر نوشت و سفر و خیانت و پشیمونی
حق دارم بگم که هیچکدوما رو دوس ندارم
من باغ نیستم
اما دو غنچه ام
در غارت صباست
دریا نبوده ام
اما دو گوهرم
بر خک ها رهاست
یعقوب نیستم
اما دو یوسفم
------
فرانک اصلا حوصله ندارم
شدیدا حال و هوای گریه هست
مرا ببخش که زیباترین شبها
دیگر از آن ِ ما نیست
دوست من، کدام نیروست
که ما را از هم جدا میدارد گاه
آنگاه که گم میشوم در سرسرا
آنجا که آسمان آغوش میگشاید
نفس ِ تو را از سینه بیرون میدهم
دل ِ توست که در تاریکی سینه میتپد
مرا وابنه در تنهایی ساعتها
که پذیراست از ژرفای وجودم
زیبایی جوانهها دوام خواهد یافت
تنها به شکفتن برای تو
منم همین طور دلم خیلی گرفته
وادی ایمن درون جان تست
کشتن فرعون در فرمان تست
پک شو پر نور شو موسی تویی
جان خود را زنده کن عیسی تویی
غرق کن فرعون نفس خویش را
محو کن فکر خظا اندیش را
ساقیا آن می که جان سوزد کجاست ؟
نور حق را در دل افروزد کجاست ؟
-
الان بغض خفم می کنه
تقدس صلیب و عشق واس مسیح و مریمه
جسارت چیدن سیب برای دست آدمه
دستای اون رو آسمون ستاره ترسیم می کنه
یه کهکشون واس عموم خم میشه تعظیم می کنه
یه ایل از اون آدم بدا هلاک می شن پیش نگاش
خونِ رو پیشونیش می گه یاور تو منم داداش
خدا نکنه عزیزم
من برم لالا
بوس
وق پرواز به گلزار تو دارم که مدام
حسرت آلوده به مرغان هوا می نگرم
دست تدبیر بر آرم به تمنای وصال
لیک پیوسته به تقدیر فضا می نگرم
ای نکویان
که گلزار خدا آمده اید
باغبان را به گل روی شما می نگرم
اشک در آبی چشمت چو بینم گویی
که به دریاچه ی فیروزه نما می نگرم
----------
بفه فامیله مارو باش می گم دارم خفه می شم می گه شب خیر لالا
واقعا که
مرغ سحر ناله سر كن
داغ مرا تازه تر كن
زآه شرر بار
اين قفس را
برشكن و زير و زبر كن
بلبل پر بسته زكنج قفس درآ
نغمه ي آزادي نوع بشر سرا
وز نفسي عرصه ي اين خاك توده را
پر شرر كن
ناله سر کن
ناگهان اید به یادم سرنوشت سربداران
ای بهار غم افزا ای لاله ها ما داغداریم
با خزان خاطر یاران چه سودی از بهاران ؟
گریه کن ای آسمان غمزده ای ابر غمگین
از مروت بر شب اندوه ما اشکی بباران