بر فراز غم های گذشته ایستاده ام
و پهنه امید را می نگرم
غم و امید، چون شب و روز
بر دل و جان ما حکم فرمایی می کند
گاه از بلندی غمی، پهنه امید را می نگریم
و گاه از بلندی امید، پهنه غم را می پاییم
Printable View
بر فراز غم های گذشته ایستاده ام
و پهنه امید را می نگرم
غم و امید، چون شب و روز
بر دل و جان ما حکم فرمایی می کند
گاه از بلندی غمی، پهنه امید را می نگریم
و گاه از بلندی امید، پهنه غم را می پاییم
شب را تو تمام خواهی خفت
امروزت نیز بی من گذشت
بی غم آن که باید گفت…
چنان با هم امروز بیگانه ایم
که کس با کس اینگونه دشمن نبود
من آن را که می خواستم در تو مرد
تو می جستی آن را که در من نبود
در امید فرو بند
های های کسی نیست
صدا از آن سوی دیوار گفت:
دادرسی نیست
و من به خویش فرو رفته در هراس…
خدایا…
از این شکسته شب آیا…
به صبح دسترسی نیست؟...
به خاك مي افتند
دود ديدگانت را مي آزارُد
و از ماسك هاي شيميايي مي ترسي
پناهي نيست
تركش هاي سياست
تو را
از پا
مي اندازند
سوژه فيلمي هستي
كه زماني
نه چندان دور
از ديدن آن لذت مي بردي وْ
پرچم هاي سفيد
در دستانت
كفن وحشت خواهند شد.
روزي خواهم مرد
مثل پايان بي پايان زندگي
ديدي چه زود
سپيد بخت شدم!!
شب هنگام كه به مهماني مرده ها مي روي
سرشار از گناهي
صداي مردگان به گوش مي رسد
در كنارت مي ايستند
مي نوازند
مي رقصند
بر روي خانه هاي خالي شان.
كفن هاشان بر تن
صداشان بر باد
گور كن پير
آب توبه مي دهد وْ
مي نوشي
تو را مي خوانند
روي گورت پا مي كوبي
سمفوني به اوج مي رسد
و تو
فراموشي مي كني كه جزئي از آنهايي!
رفتنی ها باید بروند
تنها من و تو ای همزاد
خواهیم ماند.
تو به صداقت شبنم
قسم داده بودی مرا
که بمانم.
و خود نماندی و فکر نکردی
مغلوب سایه وهم تو خواهم شد.
حال من چگونه بمانم؟
چگونه بروم؟
چگونه بمیرم؟
من با این پیراهن بی صاحب چه کنم؟
ای که دستت تسکین
دردهای تقدیر من است
تا تصویرت زنده است
بازگرد.
آتش
تو را فرا میگیرد،
خاك
افسانههایش را زمزمه میكند،
راهب
ردای زعفرانیاش را
بر دوش میاندازد
هنگامیكه حیات از تو دریغ میشود.
اینجا
درختی به تقدیر سوختن
تن میدهد،
راهب
اشكش را با گوشهی ردا پاك میكند،
كرمی در خاك فرومیرود،
كركسی در آسمان
نیمدایرهای رسم میكند
و فرودمیآید،
و من در شعلههای آتش
تو را دوست میداشتم،
در خاك
در درخت
تو را دوست میداشتم،
در منقار كركس
در دهان كرم
تو را دوست میداشتم.
شمعدان شیشهای
با منگولههایش،
تاقچه غبارگرفته
با اسبی زنگزده كه بر دو پای خویش ایستاده است.
و شعله چشمهای میشیرنگ.
اینك كبوتران خیس
روی لبانِ بودا عشقبازی میكنند،
باران شاید ببارد
شاید هم نه.
و من
حتی اگر به روح منجمد حیات تو دستیابم
نخواهمت یافت.
تو در تمام شمعدانهای شیشهای
پراكنده شدهای.
و آسمان
نه میبارد
و نه نمیبارد.