-
آمد،
از كنار ِ ما گذشت
سلام كرد
نفهميديم
دور زد
نشست
گفت
خنديد
پول ِ چايييِ ما را حساب كرد
نفهميديم
عكسي به يادگار گرفتيم
دست تكان داد
تشكر كرد
نفهميديم
برخاستيم كه برگرديم
پدر بر نخاست
يك روز بعد در پزشكي قانوني ميگريستيم
آن ناشناس ِ صميمي
از قاب ِ كهنهيِ ديوار ميخنديد
ما باز هم نفهميديم
-
من خوشبخت ترين زن دنيا هستم
گلوي مرا دستاني فشار داد
كه روزي عاشقانه انگشتانم را
-
به ياد مي اورم تو را
دستانت را
لبانت را
نگاهت را
.
.
.
قسم به حرمت عشق
كه نشانه بارزش هستي
دستانم را
لبانم را
نگاهم را
فراموش كن
.
.
.
تقدير من رفتن است
-
من مردي هستم كه تمام فرصت هايم را از دست داده ام
از تو نيز خواهم گذشت
شايد كه فرصتي باشد براي تو
-
قسم به دوزخ، قسم به چنگيز
قسم به حال و هواي پاييز
قسم به تهمت، قسم به مريم
قسم به گندم، گناهِ آدم
نه باغ ِ ليمو، نه باغ ِ سيبي
نه دلربا وُ نه دلفريبي
نه مثل شعري که ناگهان است
نه مثل گريه که بي امان است
نه مثل شاهان هميشه مستي
نه چون خدايان هميشه هستي
تمام ِ سعيَت شکستِ من بود
اگر چه مهرم ورايِ تن بود
هميشه شاعر شکستني نيست
هميشه دردش نگفتني نيست
خداي شاعر، خداي درياست
همين برايش چقدر زيباست!
-
هرچه کردم نشوم از تو جدا، بدتر شد
نرود از دل ما مهر و وفا، بدتر شد
مثلا خواستم این بار موقّر باشم
و به جای «تو» بگویم که «شما»، بدتر شد
این متانت به دلِ سنگ تو تاثیر نکرد
بلکه برعکس، همه رابطه ها بدتر شد
آسمان، وقتِ قرار ِ من و تو ابری بود
تازه با رفتن تو وضع ِ هوا بدتر شد
روی فرقش دل من جوهری از عشق تو ریخت
آمدم پاک کنم عشق تو را، بدتر شد
-
نگاهت را که می بندی
مواظب باش!
دستم لای آن نباشد...
-
آه تو که ميبارد
چشمانم کم مي آورد
مرا به حسرتي تلخ رها نکن
که پاهايم نيز کم آورده است
روزهايم را به هم مي بافم
با دستاني که
محصور خاطرات توست
امروزم را
بي بهار
ورق ميزنم
و بر لب
دلتنگي اش
سوگوار گذشته ام
آنجا که
فرياد هايم را باد برده است
در برگريز صداهايم
مهرورزي تو آيا به خواب رفته است؟
که نفس شعرم بند مي آيد ؟؟!
-
1
تنهايي از تمام زوايا نفوذ کرد
نا باوري بس است
با سنگها بگو آينه بي کس است
2
از دور دست رايحه اي کهنه مي ورزيد
پاييز خفته بود
در باغ شيشه اي
ناگاه روي ساقه آيينه خم شد
مرگم شکفته بود!
3
تسبيح آسمان
چرخيد و پاره شد
پروانه اي نشست
روي نگاه من
چشمم ستاره شد
4
اي روشناي دور
اي حيرت صبور
فردا دوباره هست
اما تو نيستي
باور نمي کني
از آسمان بپرس!
(سيد حسن حسيني)
-
هيچکس منتظرت نيست از اين لحظه به بعد
سايه اي دوروبرت نيست از اين لحظه به بعد
خفته اي در شب روياي دروغين غزل
از خودت هم خبري نيست از اين لحظه به بعد
دست گرمم که پر از حس نوازش شده بود
حيف ديگر به سرت نيست از اين لحظه به بعد
به نفس هاي خودت هم که خيانت کردي
مرگ هم پشت درت نيست از اين لحظه به بعد
شعرهايت اگر از جوشش احساس من است
شاعري در هنرت نيست از اين لحظه به بعد
مي روم تا به تو وابسته نباشد دل من
دلم ارث پدرت نيست از اين لحظه به بعد!