در کنار تو آنشب مملو از سخن بودم
فکر میکنم گاهی: آنکه بود، من بودم؟
آنکه شعرها میخواند، آنکه التماست کرد:
میروی برو ... اما، زودتر کمی برگرد
بیجواب گم میشد سايهات ميان شب
تا سپيده باريديم: من و آسمان شب ...
Printable View
در کنار تو آنشب مملو از سخن بودم
فکر میکنم گاهی: آنکه بود، من بودم؟
آنکه شعرها میخواند، آنکه التماست کرد:
میروی برو ... اما، زودتر کمی برگرد
بیجواب گم میشد سايهات ميان شب
تا سپيده باريديم: من و آسمان شب ...
بی تو خاموش کوچه ی مهتابی ما
کس نداند خبری از شب بی خوابی ما
سقفی از دود سیه بر سر ما خیمه زدست
آسمانا چه شد آن منظره آبی ما
گرد ما کهنه حصاری ز جگن های غم است
کو نسیمی که وزد بر دل مردابی ما
چه توان کرد که از ابر سیه پیدا نیست
روز خورشیدی ما و شب مهتابی ما
از خون دل نوشتم نزديك دوست نامه
اني رايت دهرا من هجرك القيامه
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشار اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛
احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
سوخت اوراق دل از اخگــــــر پنـداری چنـد
مـــانـد خـاکستـری از دفتــر و طوماری چند
روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست
کــــه نکردیم حساب کــــم و بسیاری چنـد
زاغـکـی شامـگهـی دعـوی طاوسـی کـرد
صبحـدم فـاش شـد ایــن راز ز رفتـاری چند
خفتگـان بـا تـو نگـوینـد کـــــه دزد تو که بود
بـایـد ایـــن مسلــه پرسید ز بـیـداری چنـد
دوش از بی مهری آن ماه سیما سوختم
با کمال تشنه کامی پیش دریا سوختم
مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت
سوگند یاد کرد کــــه یاقوت احمر است
از سنگ اهــرمن نتوان داشت ایمنــی
تا بــــر درخت بارور زندگـی بـــــر است
تاب زلفی بده امشب که سراپا مستم
از در عشق در آ چشم به راهت هستم
من ان گلبرگ مغرورم که میمیرم ز بی ابی
ولی با خفت و خواری پی شبنم نمیگردم
مفرســای بــا تـــیــرهرائـی درون را
مـیـالـای بـا ژاژخائـــــی دهـــانــــرا
ز خوان جهان هــــر کـــه را یک نواله
بدادند و آنگــــــــه ربودند خوانــــــرا
به بستان جان تا گلی هست، پروین
تــو خود باغبانی کـــن این بوستانرا