هنگام صبوحی نکشد بی گل و بلبل
خاطر بگلستان من بی برگ و نوا را
روی از تو نپیچم وگر از شست تو آید
همچون مژه در دیده کشم تیغ بلا را
خواجوی کرمانی
Printable View
هنگام صبوحی نکشد بی گل و بلبل
خاطر بگلستان من بی برگ و نوا را
روی از تو نپیچم وگر از شست تو آید
همچون مژه در دیده کشم تیغ بلا را
خواجوی کرمانی
ای دلشده دلربای من کیست * * * از جای شدم به جای من کیست
بیگانه شدم ز هر دو عــــــالم * * * واگه نه که آشنای من کیــــست
ره گم کردم در این بیابــــــــان * * * کو رهبر و رهنمای من کیســــت
عطار
تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان
بگشود نافهاي و در ِ آرزو ببست
شيدا از آن شدم که نگارم چو ماهِ نو
ابرو نمود و جلوه گري کرد و رو ببَست
حافظ
تا از طلب به یافت رسی سالهاست راه
بس کن حدیث یافت طلب را به جان طلب
خاقانیا پیاده شو از جان که دل توراست
بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب
خاقانی شروانی
بیا تا قدر یک دیگر بدانیــــــــــــــــــم * * * که تا ناگه ز یـــــک دیگر نمانیم
کریمان جان فدای دوست کردنـــــــد * * * سگی بگذار ما هــم مردمانیم
غرض ها تیره دارد دوستــــــــــی را * * * غرض ها را چرا از دل نــــرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم * * * چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کــرد * * * همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کــــــــــــن * * * که در تسلیم ما چون مردگانیـم
چو بر گورم بخواهی بوســــــه دادن * * * رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
مولانا
پ.ن : چه قدر منتظر بودم "ب" بیاد !
ماييم و آستانه عشق و سر نياز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منّت خداي را که نيم شرمسار دوست
حافظ
ترا زین شاخ آنکو داد باری
مرا آموخت شوق انتظاری
بهر گامی که پوئی کامجوئیست
نهفته، هر دلی را آرزوئیست
پروین اعتصامی
تا چشم برندوزی از هر چه در جهان است * * * در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است
در عشق درد خود را هرگز کران نبیـــــنی * * * زیــرا که عشق جانان دریای بی کران است
عطار
تحویل کنم نام خود از دفتر عشق
تا باز رهم من از بلا و سر عشق
نه بنگرم و نه بگذرم بر در عشق
عشق آفت دینست که دارد سر عشق
سنایی
قهر گردد دشمن، اما دوست ني
دوست کي گردد ببسته گردني
اندر آمد او ز خواب از بوي او
گفت سرگيندان درون زين گونه بو
مولانا