تا توانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
Printable View
تا توانی دلی بدست آور
دل شکستن هنر نمی باشد
تيشه فرهاد منم ريشه بر باد منم
ناله و فرياد منم هر نفسي ز بوي تو
و آنشب که ترا با من مسکین جنگست
شب کور و خروس گنک و پروین لنگست
تا تو مراد من دهی، کشته مرا فراق تو تا تو به داد من رسی، من به خدا رسیده ام
ما را بجز این جهان جهانی دگرست
جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست
قلاشی و عاشقیش سرمایهی ماست
قوالی و زاهدی از آنی دگرست
تمام روز را در آیینه گریه می کردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله تنهاییم نمی گنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند
بخود از شعشعه ي پرتو ذاتم كردند
باده از جام تجلي صفاتم دادند
چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي
آن شب قدر كه اين تازه براتم دادند
دل رفت بر کسیکه سیماش خوشست
غم خوش نبود ولیک غمهاش خوشست
جان میطلبد نمیدهم روزی چند
در جان سخنی نیست، تقاضاش خوشست
دوش ديدم كه ملايك در ميخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود