مي بندمت به بند گران غم
تا سوي او دگر نكني پرواز
اي مرغ دل كه خسته و بي تابي
دمساز باش با غم او ‚ دمساز ...
Printable View
مي بندمت به بند گران غم
تا سوي او دگر نكني پرواز
اي مرغ دل كه خسته و بي تابي
دمساز باش با غم او ‚ دمساز ...
میان ما و فرزندان حصاریست
حصاری از زمان ها وز مکانها
حصاری از دو نسل نا هماهنگ
حصاری از زمین تا آسمانها
پدر در جذبه ی افکار خویشست
پسر مستی که هوشیاری نداند
زمان در دستشان چون ریسمانست
یکی این سو یکی آن سو کشاند
پدر با خشم می غرد به فرزند
که من پرورده ی دنیای خویشم
پسر چین بر جبین آرد که ای مرد
برو من در پی فردای خویشم
ما ز اسب و اصل افتاده ایم
ما پیاده ایم ای سواره ها
ای لهیب غم آتشم مزن
خرمنم مسوز از شراره ها
آبی ابی مهتابی
ابی تر از هر آبی
از چشم های تو می گم
این آیه های آبی
دریاهای مهتابی
يک طايفه را بهر مکافات سرشتند
يک سلسله را بهر ملاقات گزيدند
جمعي به در پير خرابات خرابند
قومي به بر شيخ مناجات مريدند
دست ویرانگر تو عادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی
قلب صد پاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی و این قاصدک را لرزاندی
جمع کن رشته ایمان دلم پاره شده است
من که تسبیح نبودم تو چرا چرخاندی؟
صبر کن عشق زمینگیر شود بعد برو
یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو
ای کبوتر به کجا قدری رگرتاب بیار
آسمان بای برت بیر شود بعد برو
تو اگر گوچ کنی بغضی گلو میشکند
صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو
خواب دیدی شبی از راه سوارت آمد
در اين گذرگاه
بگذار خود را گم كنم در عشق
بگذار از ره بگذرم با دوست، با دوست
ای همه مردم، در اين جهان به چه كاريد؟
عمر گرانمايه را چگونه گذرانيد؟
هر چه به عالم بود اگر به كف آريد
هيچ نداريد اگر كه عشق نداريد ...
.
دلا داری سر بارندگی را
هوای می خوش بخشندگی را
دلها خود را بدریا می سپاری
عجب جدی گرفتی زندگی را
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که این چین است و ان چون؟