تمام پنجره ها را گشوده ام بر صبح
بیا به خلوتم ای آفتاب روحانی
میان این همه گلهای عشق پروده
به برگ تازه گلهای یاس میمانی
تو آرزوی منی با دلم هم احساسی
چرا برای دل من غزل نمی خوانی
...
Printable View
تمام پنجره ها را گشوده ام بر صبح
بیا به خلوتم ای آفتاب روحانی
میان این همه گلهای عشق پروده
به برگ تازه گلهای یاس میمانی
تو آرزوی منی با دلم هم احساسی
چرا برای دل من غزل نمی خوانی
...
یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی
بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را
آن روز که مُردم هيچ خبري ازمن نبود!
آيا بود؟
کس مرا ندانست که
از کجا آمده ام
به کجا مي روم و
آمدنم مرگ كه بود
آنروز که رفتم ازدست !
کسي از من خبري داشت؟
تار و پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان بزیر رشته هایی از در و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سوئی
باد ....پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه ی موی سیاهش را.
اگر تو زخم زنی بر دلم به که دیگران مرهم
اگر تو زهر دهی به که دیگران تریاک
كه اي دل تو شاد باش كه آن يار تند خو
بسيار تند روي نشيند ز بخت خويش
خواهي كه سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن هاي سخت خويش
شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهشها
پيكرش را دوباره مي سوزد
عطش جاودان آتشها آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
تهمتن بدو گفت بی بارگی
به کشتن دهی سر به یکبارگی
يكشب ز حلقه ای كه بدر كوبند
در كنج سينه قلب تو می لرزد
چون در گشوده شد، تن من بی تاب
در بازوان گرم تو می لغزد
دلیری کجا نام او اشکبوس
همی برخورشید برسان کوس