یک طرف لیوان آبی واژگون
یک طرف قندان و قندش سرنگون
ریخته واریخته هر چیز ِ من
مانده چای و استکان بر میز من
آن طر ف تر هم کتابی بی نشان
آبِ گلدانم چکیده روی آن
همچنان غرقم میانِ فکر ِ خود
بی تفاوت می شوم با شعر ِ خود
می دَوم در کوچه های بی کسی
پشتِ سر، انبوهی از دلواپسی
زیر پاهایم زمین رنجیده شد
حزنِ تنهایی من پیچیده شد
رو به رویم انتظار، رو پنجره
امتدادِ بغض های حنجره
فکر من در سایۀ تاریکِ غم
بوی تندِ خاطره در پیچ و خم
خاطراتی تلخ، همچون زهر ِ مار
لیک صبرم هست، کوهی استوار
هر چه بادا باد، هر چه شد که شد
سر به روی میز، می پرسم ز خود
من چگونه صبر را دامن زدم
بر لبانم قفلی از آهن زدم
من چگونه صبر کردم این چنین
صبر بر بی رحمی های این زمین
هر چه دیدم، یا سرم آمد که هیچ
باز گفتم: صبر تا پایانِ پیچ
صبر می گوید که آخر آفرین
یا تو سنگی یا ز کوهی آهنین!