-
تو از مشرق می آیی و نمی آیی به تقدیرم
و من از مغرب ِ درد و اسیر ِ دست ِ زنجیرم
پر از غم نامه ام امشب ، ولی یارای گفتن نیست
مهم اینست که من با غم پر از احساس ِ تکثیرم
تو هم مانند آنهایی ، پر از تنهایی و غربت
تو هم چیزی نمی فهمی از این دنیای دلگیرم
تو هم در یک شب ِ خسته ، وداعم میکنی آخر
و من با چشم ِ نمداری کنار ِ بغض پا گیرم
صدایت میکنم اما ، صدایم را نمیخوانی
نمی بینی که من از تو پر از رنگ و تصاویرم
برو ... باران نگهدارت ولی ای کاش میگفتی
گناهی داشته قلب ِ بدون ِ جرم و تقصیرم؟؟!
دلم خوش بود با اینکه – شبی پر می شوم از تو-
و آن دستان ِ گرمت را میان ِ دست می گیرم
ولی افسوس رویا بود ، چه رویای غم انگیزی
حقیقت تلخ و من خسته ، نمی آیی به تقدیرم
-
ما دگر باره از کوچه گذر هم نکنیم
بگذریم باز بر این خانه نظر هم نکنیم
سینه بس سوخته از مردم این کوچه که باز
نه پی وصل و نه این فکر حذر هم نکنیم
شهر من نیست میان همه شیرین سخنان
رفته از شهر و دگر فکر سفر هم نکنیم
آتشی دید دلم تا که بسوزاند عمر
دگر این فکر غم و عشق و خطر هم نکنیم
با هر آن کس زدم آن باده مرا زهر رسید
همه عمر باخته و فکر ظفر هم نکنیم
گرد پیری به سر آمد ز پی ز خم فلک
برف پیری بس و این خاک به سر هم نکنیم
شعر تر باز نمیخواهم از این بدگوهران
شعر تزویر نخاهیم و ز بر هم نکنیم
خبر گفت که امید از این خانه برفت
بعد از این گوش به قول و خبر هم نکنیم
ر.امید
-
چه بد است این سقوط
شبیه سقط من ز تو
شبیه زایمان درد
درون لحظه های من
چه بی قواره زاده شد
طفیلی سکوت من
مرا به آب گنگ هم اگر که شستشو دهی
غبار بی کسی ز خاطرم نمی رود
و لابلای بودنم
شکاف خالی نگاه تو
به خنده میگشاید آن
لبان چرک خویش را
پس از عبورت آسمان
پر از هجوم کرم های تیره و برهنه شد
که در هوای شرجی نگاه من
بدل شدند
به آنچه موریانه می شود شناخت
و از درون
تمام هستی ام چه پوچ شد
و رو به سمت مردنی دوباره پل زدم
غمی شکفت در دلم
به عمق موجهای وحشی و بلند درد
تعفن از تمام بودنم رسوخ می کند
و این نما اگر نبود
تو ای غریبه حزین دوره گرد
به این خرابه پا نمی گذاشتی
مرا نکاو
که جز رطوبت و کرختی و فساد
درون من نمیشود که یافت ...
هدی به نژاد
-
آن روز که قابیل
آدم را در سوگ هابیل نشاند
حسادت را تجربه کرد
برای اولین بار
ولی آنروز هابیل نمرد
آدم مرد
در بدو ورودمان
چه ظالمانه خود را کشتیم
شاید اگر
روز اول
پدرمان به جای اطاعت
تفکر از ما میخواست
هابیلهایمان را
قربانی حسادت قابیل ها نمیکردیم ...
احمد رضا پور مفرد
-
سیب ها را
با سنجاق قفلی
به شاخه وصل می کنم
اما گناه آدم
این طور ساده پاک نمی شود
-
به تو اي دوست سلام
دل صافت نفس سرد مرا آتش زد،
کام تو نوش و دلت،
گلگون باد،
به چه از خويش بگويم که مرا بشناسي:
روزگاريست که هم صحبت من تنهائي است،
يار ديرينه ي من درد و غم رسوائي است،
عقل و هوشم همه مدهوش وجودي نيکوست،
ولي افسوس که روحم به تنم زنداني است،
چه کنم با غم خويش؟
که گهي بغض دلم مي ترکد،
دل تنگم ز عطش مي سوزد،
شانه اي مي خواهم
که بگذارم سر خود بر رويش
و کنم گريه که شايد کمي آرام شوم،
ولي افسوس که نسيت.
کاش مي شد که من از عشق حذر مي کردم
يا که اين زندگي سوخته سر مي کردم،
اي که قلبم بشکستي و دلم بربودي!
ز چه رو اين دل بشکسته به غم آلودي؟
من غافل که به تو هيچ جفا ننمودم،
بکن آگه که کدامين ره کج پيمودم؟
اي فلک ننگ به تو خنجرت از پشت زدي،
به کدامين گنه آخر تو به من مشت زدي؟
کاش مي شد که زمين جسم مرا مي بلعيد
کاش اين دهر دورو بخت مرا برمي چيد،
آه اي دوست!
که ديگر رمقي در من نيست،
تو بگو داغ تر ار آتش غم ديگر چيست؟
من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش.
ديگر اي باد صبا دست ز بختم بردار
خبر از يار نيار
دل من خاک شد و دوش به بادش دادم
مگر اين غم ز سرم دور شود
ولي افسوس نشد، ولي افسوس نشد...
-
بگذار راز سر بسته اي باشم،
فرياد در گلو آماسيده را؛
كه آن كه فرياد مي كشد،
تنها
سكوت مي كارد در پايان جمله اش.
كه سپيدي ،
شروع و پاياني مكررش مي گردد.
تنها،
فرياد هنگامي گل مي كند،
كه پايانش ،
نهالي ديگر بنشيند؛
وگلي،
با آغاز و پاياني سرخ و
بگذار پرندگان از بند رسته را ،
پروازي باشم؛
در گلو.
-
گفته بودم فقط شیرین باش
بیستون ها با من
چه زیبا بازی کردی فقط
نفش شیرن ها را
نقش لیلی ها را
تو فقط یوسف میخواستی ...!!
-
فصل پائیز است ، آری برگ می ریزد زمن
ابر پنهان کرده ام بسیار زیر پیرهن
ریشه هایم لای خاک خاطرات سرد تو
بی شک از آن وقت ها پوسیده در صد تا کفن
من درخت بغضم و چشمان تو تیغ تبر
اسم این دیدار را بگذار " جنگ تن به تن "
<باز باران با ترانه> جشن می گیرد مرا
دور من اسفند می سوزاند انگار اهرمن
تا که شهریور شبیه چشم تو آذر شود ؛
شمع این آغاز را امسال تو آتش بزن
زیر یک کیک تولد چال کن اول مرا
بعد هم فوتم بکن هجده قدم تا گورکن ...
-
لم داده يک کفتار در پايانِ اين شعر
با احتياط آقا! نيا! ميدان مين! -شعر-
تو لذّتِ آن ميوهی ممنوعه بودی
من، شاعر ِ بی واژهيِ بی سرزمين، شعر!
يا روی پاکتها خودم را مینويسم
يا میکشم دور ِ خودم ديوار ِ چين -شعر-
تقدير ِ من يک عمر، پرسه در خيابان
با آدمکهای غليظ و تهنشين، شعر!
حالا بيا نزديک، فالت را بگيرم
حافظ که نه! با خونِ شاعر بر زمين -شعر-
بغض ِ تمام ِ ابرها را من سرودم
باران نمیبارد بيايی زير اين شعر!