-
رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار
شادمانه وشاکر.
از بيرون به درون آمدم:
از منظر
به نظاره به ناظر.ــ
نه به هياءت گياهی
نه به هياءت پروانه يی
نه به هياءت سنگی نه به هياءت برکه ئی
من به هيأت «ما» زاده شدم
به هياءت پرشکوه انسان
تا در بهار گياه به تماشای رنگين کمان پروانه بنشينم
غرور کوه را دريابم و هيبت دريا را بشنوم
تا شريطه ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خويش معنادهم
که کارستانی از اين دست
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار
بيرون است.
انسان زاده شدن تجسد وظيفه بود:
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان ديدن و گفتن
توان انده گين و شادمان شدن
توان خنديدن به وسعت دل، توان گريستن ازسويدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن درارتفاع شکوه ناک فروتنی
توان ناک فروتنی
توان جليل به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهايی
تنهايی
تنهايی
تنهايی ی عريان.
انسان
دشواری ی وظيفه است.
دستان بسته ام آزاد نبود تا هرچشم انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بدر کامل و هر پگاه ديگر
هر قله و هر درخت و هر انسان ديگر را.
رخصت زيستن را دست بسته
دهان بسته
دست ودهان بسته گذشتيم
و منظر جهان را
تنها
از رخنه ی تنگ چشمی ی حصار شرارت ديديم و اکنون
آنک در کوتاه بی کوبه در برابر و
آنک اشارت دربان منتظر!ــ
دالان تنگی راکه درنوشته ام
به وداع
فراپشت می نگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت.
...
-
خواهشا نگو تکراریه
تورا من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تورا من چشم در راهم
شباهنگام .. درآن دم .. دران نوبت که بندد دست نیلوفر
به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه .. من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم...
-
نه .فکر نمیکنم !!!
..........
مرا در محبس بازوانت نگاه دار
که در شرار سوزانش، گردبادی گشته ام که دنیا را زبر می کند
با آواز شیرینت، سپری باش میان من و دنیای وهم آلودِ بیرون
مرا در امنیت نگاهت پناه ده
که بهشت از حضور تو برایم معنا یافته است
-
توفان ها
در رقص عظيم تو
به شكوهمندي
ني لبكي مي نوازند،
و ترانه رگ هايت
آفتاب هميشه را طالع مي كند.
بگذار چنان از خواب بر آيم
كه كوچه هاي شهر
حضور مرا دريابند.
دستانت آشتي است
ودوستاني كه ياري مي دهند
تا دشمني
از ياد برده شود
پيشانيت آيينه اي بلند است
تابناك وبلند،
كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند
تا به زيبايي خويش دست يابند.
دو پرنده بي طاقت در سينه ات آوازمي خوانند.
تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
-
شب است و خلوت و تنهایی و تلاطم درد
من و خیال تو گریه های پنهانی
به روی شانه ی دل سر نهاده می گریم
بیاد چشم تو آن نگاه پایانی
مرا در آبی چشمان خود رها کردی
چگونه بگذرم از موجهای طولانی
به وسعتی ندارد کرانه ، یعنی عشق
عبور می کنم اما به سمت ویرانی
بیا که با سر زلفت به هم گره خورده است
شب سیاه من و قصه پریشانی
تمام پنجره ها را گشوده ام بر صبح
بیا به خلوتم ای آفتاب روحانی
میان این همه گلهای عشق پروده
به برگ تازه گلهای یاس میمانی
تو آرزوی منی با دلم هم احساسی
چرا برای دل من غزل نمی خوانی
-
یکی درد و یکی درمان پسندد
یک وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
-
دااااااااااااااااال
یه دال بپرونیم تا همه چیز نپریده!!!!!!!!!
در ژرفناي بهتي بي نام
و شادمانه ناگاه
احساس مي كنيم
يك انفجار روشن را در باغ
وقت طلوع سبز چكاوك ها
م. آزاد
-
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
-
نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن
-
نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد
صبا صباست، بهر سبزه و گلشن گذریست
تتتتتتتت