عشق
آدم را به جاهای ناشناخته می برد
مثلاً به ایستگاه های متروک
به خلوت زنگ زده واگن ها
به شهری که
فقط آن را در خواب دیده
وقتی عاشق شدی
ادامه این شعر را
تو خواهی نوشت
Printable View
عشق
آدم را به جاهای ناشناخته می برد
مثلاً به ایستگاه های متروک
به خلوت زنگ زده واگن ها
به شهری که
فقط آن را در خواب دیده
وقتی عاشق شدی
ادامه این شعر را
تو خواهی نوشت
من هم
مثل تو
مثل تمامی انسان هایم
تنم را زمین چرخ خواهد کرد
چشمان اسطوره ای ام حتی
خواهند پژمرد همچون اندوه هایم
استخوان هایم حتی خاک خواهند شد
شعرهایم حتی فراموش خواهند شد
اما هزار سال
هزاران سال بعد حتی
گورم را اگر بشکافند
قلبم را خواهند یافت
همچنان سر زنده و خشمگین
به اندازه مشت گره کرده ی من
که اگر به زمزمه هایش گوش بسپارند
اگر بگشایندش
نام تو را خواهند داشت
حالا که آمده ای
خدا هم خوشحال است
دیگر وقتش را نمی گیرم
می خوانمت
دهانم تلخ می شود
از دل چگونه برانمت ؟
خاری و . . .
ریشه در خونم داری
آموزگار نیستم
تا تو را بیاموزم چگونه دوست بداری
ماهیان به آموزنده ای نیاز مند نمی شوند
تا بیاموزند چگونه شنا کنند
و گنجشکان به آموزنده ای نیازمند نمی شوند
تا بیاموزند چگونه پرواز کنند .
به تنهایی شنا و به تنهایی پرواز کن
که عشق را کتابی نیست
و بزرگترین عشاق تاریخ ، خواندن نمی دانستند.
نزار قبانی
تو را دوست ندارم
اما نميدانم چرا آنچه ميکني درنظرم بي همتا جلوه مي کند
و بارها در تنهايي از خود پرسيده ام
چرا آنهائيکه که دوستشان دارم بيشتر شبيه تو نيستند
تو را دوست ندارم
اما هنگامي که نيستي از هر صدايي بيزارم
حتي اگرصداي آناني باشد که دوستشان دارم
زيرا صداي آنها طنين آهنگين صدايت را در گوشم مي شکند
آهمي دانم که دوستت ندارم
اماافسوس که ديگران دل ساده ام را کمتر باور مي کنند
و چه بسا به هنگام گذر مي بينم به من ميخندند
زيرا آشکارا مي نگرند نگاهم به دنبال توست
هنوز هم
چشمانم، نگاهت را؛
نگاهم، لبانت را؛
و لبانم، لبانت را نشانه ميرود
در طلب يک بوسه ...
هنوز هم زيباست انتظار آغوشت را کشيدن
حتّی زيباتر از گذشته
هميشه گرم و صميمی هميشه لبريزی
ومثل موی خودت روی شانه می ريزی
نشان بودن تو در تمام من پيداست
دگر برای چه از بودنم بپرهيزی
عميق غصه ی من با غزل ميسر نيست
مخواه تا که توسل کنم به هر چيزی
در ازدحام قلمهای لال بهتر که
به رشته های دل عاشقی بياويزی
که دام رنگی سجاده های پهن شده
فريب می دهدت مثل باد پاييزی
هزار مرتبه خورشيد جاريت گردد
اگر که صبحدمی را خمار برخيزی
به ريتم سركش و سليس يك ترانه ميماني
به لذت تماسهاي لمس گونه آنی
و نمي شود كه بيش از پلك تو را نوشيد
چشمهاي تو گيراست زل ميزني، خودت كه ميداني
لكنتي كه ريشه ميزند در تمام آرزوهايم
با يك سلام حرف من تمام ميشود، به آساني
ناگهان لبخند ميزني.....و بوي تلخي بادام
انصاف نيست اين حكم براي جرم اين ساني
جواب "سلام" .. و من بچگانه فرار ميكنم
به غزلهايم و قافيه ميشود به وزن "حيراني"
...ولي هنوز هم ميبينمت آمدهاي پشت پنجرهام
وزنده ميشود خاطرات آن شب عجيب باراني
درست یک روز است
که یکدیگر را ترک کرده ایم.
ولی بی تو لحظه ها آن قدر دیر می گذرند
که می خواهم فردا ...
سالگرد جدایی مان را جشن بگیرم!!!