به حساب خیال بافیم نگذار
اما ستاره ای دارم در تیره ترین شب ها
فقط می خواستم بدانی که می توان
دلخوش کرد به چراغ های کوچک یک هواپیما!
Printable View
به حساب خیال بافیم نگذار
اما ستاره ای دارم در تیره ترین شب ها
فقط می خواستم بدانی که می توان
دلخوش کرد به چراغ های کوچک یک هواپیما!
چهار حرف ِ ساده ي نامم را هر طور كه مي خواهي مي نويسي .
يكبار ، انتهايش را بلند و كشيده مي نويسي
آنقدر كه در سپيدي كاغذ هم جا نمي شود !
يكبار هم ، دو حرف آخر را
دريا مي كني و شاعرانه در آن غرق مي شوي !
اما ، نامم را که آخر جمله ات مي آوري
من مي مانم و تعبیری بی انتها،
كه شايد ، دلتنگيست !
نه !
شايد هم ، گلايه !
يا شايد ، تنها مكثي براي عبور ِ گذشته !
يا ...
خودت بگو اينبار
نامم را که آخر جمله ات می آوری يعني چه !؟
منتظر يك ايستگاهم
نمي دانم كجاست
نمي دانم
قطار مي رود تا ته سكوت
تا ته هراس و انتظار
صبور باش
صبور
روزي پياد خواهم شد از هرچه رفتن است
كوچ كردن است
چشمهاي خيره ام به دوردستها سرانجام
آرام آرام
بسته خواهند شد
روي سكوي ايستگاه
اين ديگر من نيستم كه چشم انتظار بگرداند
چشمهاي ديگري جستجو خواهند كرد
چشمهاي ديگري در انتظار
چشمهاي ديگري مرا خواهند يافت
نمی تواند فراموشت کند
سیب
با دندانی
که از داغ تو بر سینه دارد
تو مرا به نام می خوانی٬نام ات نمی دانم.
تو به من اشاره میکنی٬اشاره نمی توانم.
من٬برای آنکه چیزی از خود به تو بفهمانم٬
جز چشم هایم
چیزی ندارم.
به کدامین جرم
. . . .
حکم صبر برای من صادر شد؟؟؟
توده ی زشت کریهی شده ام
بچه هایم از من می ترسند
آشنایانم نیز...
به ملاقات پرستار جوان می آیند.
مننيوتننيستم
اما يقيندارم
علتافتادنسيب
جاذبهيزميننيست
من
بهدليلدل
افتادنسيبرا
بهعشقنسبتميدهم
و قسمميخورم
بعد از هبوط آدم
زمينعاشقشد
وسپس سیب افتاد
زندهباد عشق
كهاگر نبود
دستزمين
سرخيهيچسيبيرا لمسنميكرد
لحظــــه لحظــــه آه ويــــران می شـــوم
زيـــر ايـــن آوار پنهـــــان می شــــوم
برگ برگــم لحظــه لحظــه ريخت ريخت
فصل ديگـــــرپاک عـــــــريان مـــی شوم
من شــــــروع درد پنهـــــان خـــــودم
من خـــــودم هم خط پــــايان مـــی شوم
مثـــل پيــــله پوک پوکـــــم پوک پوک
از درون خويش داغــــــــان مــــی شوم
من که از جمـــــع شمـــا ها خسته ام
همـــــدم کــــوه و بيابان مـــــی شوم
آنچـــــه از احـــــوال مجنـــون گفتـــــه اند
صــــــد بيابان برتر از آن مــــی شــــوم
خوب مــــی دانم که مــــی آيد شبــــــی
از وجـــــــود خـــــود پشيمان مــــــی شوم
يک شب از ايـــن بلبشـــــوی ازدحــــام
مثل آيينه هـــــــراســـــان مـــــی شـــوم
آخـــــــرين مضـــــــراب خـــــود را می زنم
پشت هيچستـــــان غــــــزلخــــــوان می شوم
از درد، از کبود تنم حرف می زنم
من بی زبان و بی دهنم حرف می زنم
اصلا تعجبی که ندارد، زبان که نیست
با تکه تکه ی بدنم حرف می زنم
من با شما که تازه به دوران رسیده اید
از درد، از غم کهنم حرف می زنم
از داغها که روی دل من گذاشتید
با دکمه های پیرهنم حرف می زنم
... یادم نبود پیرهنی نیست در تنم
من مرده ام و با کفنم حرف می زنم