شادم از اين شكنجه، خدا را، مكن دريغ
روح مرا در آتش بيداد خود بسوز!
اي سرنوشت! هستي من در نبرد توست
بر من ببخش زندگي جاودانه را!
منشين كه دست مرگ ز بندم رها كند
محكم بزن به شانة من تازيانه را
Printable View
شادم از اين شكنجه، خدا را، مكن دريغ
روح مرا در آتش بيداد خود بسوز!
اي سرنوشت! هستي من در نبرد توست
بر من ببخش زندگي جاودانه را!
منشين كه دست مرگ ز بندم رها كند
محكم بزن به شانة من تازيانه را
نقل قول:
شعر گوزن , شعر درخت اقاقیاست
در حال گریز و ستیزش با باد
و , در همان زمان
و سواس انتشارش در دل
شعر گوزن
شعر هراس ها ,و هوس هاس کودکی ست
در مزرعه لاله زاری ممنوع...
نقل قول:
رشکِ سلیمان نگر و غیرت ِ جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چونکه فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زسن شب امید مرا
پرتو بی پیر هنم , جان ِ رها کرده تنم ,
تا نشوم سایه خود , باز نبینید مرا
ای سیل اشک خاک وجودم بآب ده
تا بر دل کسی نشیند غبار من
گفتی برو هلالی و صبر اختیار کن
وه چون کنم که نیست بدست اختیار من
ببخشید !!!
الف افتاده بود , حواسم نبود ...
_______این بجاش :
آرزوییست که جوشیده ز ناکامی سرد !
انتظاریست که تابیده ز تاریکی ژرف!
________
فک کنم وقت ِ خوابم گذشته ;)
شب همگی بخیر
نه آرشی
نه کمانی
نه افسانه سرایی
که سراید
مویه های شبانه ما
شبی که می گذرد
بی آتش و
سیاوش و
باد
انگیزه ماه بود
تو دمساز آتش و فتنه
پیرانه گفتمت
در باغهای مطنطن
سرود رهایی مخوان
انگیزه ماه بود
انگیزه افیون
من بی خبر از
غوغای لاله و باد
مویه می کردم
در باران
مویه در باد
صدای شیون دل
تا کوه پرکشید و رفت
که تو مهربان بودی و
دمساز
راز نهفته بودی
و مضراب شکسته
بر تار و پود شکسته من
تو را
چگونه به خک سپارم ؟
کهر را
کجا باید زین زد ؟
و باد را
چه پیغامی باید داد ؟
که مرا این همه طاقت نیست
تندیسهای باغ را
این سان
فرو فکنده
به خاک
...
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
اینم برای آقا محمد :
ناگه ازکوره خورشید یکی اخگر سرخ
می پرد موج زنان بر سر کهسار کبود .
کبک می خواند و شب می رود آهسته براه
صبح میخندد و قو می رود آهسته برود.
تو را گویم آن غم که با کس نگفتمنقل قول:
که گر راز گویم به همراز گویم
تو را دانم ای زن گر افتد گزندی
پناهی نداری مگر بازوانم
دریغا ! از این ماجرا شرمگینم
که خود بی پناهم که خود ناتوانم
...
من خیره به اینه و او گوش به من داشت
گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را